اشاره: نوشته زیر، گزارش/یادداشت بلندی بود درباره زوال رویای آمریکایی در فیلمهای به نمایش درآمده در چند سال گذشته سینمای آمریکا و جشنواره فیلم لندن با نگاهی ویژه به دو فیلم «نوجوان» (جیسون ریتمن) و «آنچه گذشت» (جاش ترانک) که در تاریخ ۱ خرداد سال۱۳۹۱ با عنوان «کابوسهایت را محترم شمار» (نسخه پیدیاف) در روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید.
همچون مردی که مدام از خواب برمیخیزد و کابوسهایش رهایش نمیکنند یا مادری که با فرزندش جهنم را تجربه میکند، همدرد با دو عاشق محروم از وصال یا برادری که باید برادرش را خفه کند و از آن گریزی ندارد، همراه با مردی که بیدلیل متهم میشود به آزار کودکان یا با زنی که انگار چارهای جز کشتن همسرش ندارد، همراز با مردی که از عادتش رهایی ندارد و قدم به قدم سقوط میکند یا پدر و دختری که در انزوا آخرالزمان را سپری میکنند، همزبان با سیاستمدارانی که همه چیز را قربانی قدرت میکنند، همنوا با مادرانی که فرزندانشان را یکی یکی در جنگ خانگی از دست میدهند و همگام با ستارهای که آخرین روزهای اوج و آغاز غروبش را میبیند، ما تماشاگران در کابوسهای نفس گیر و بدبینیهای خفقان آور جمعی از سینماگران غرق شدیم. روزها و روزگارما در آثار سینمای سال گذشته چندان خوشبینانه نبود. تجربه این دوران از دریچه چشم سینماگران مستقل و به گونهای دغدغهمند شاید تلخ و تلختر شدهاست. انگاری در این زمانه برای ما و ایشان از هیچ چیز گریزی نیست و میباید به طرز اجتنابناپذیری در ابتدای دهه جدید دوباره و چند باره تجربه کنیم سقوط و تباهی قهرمانها را و با تاکید نتیجه بگیریم:«پایان انسان، پایان حیوان».
به نظر میرسد درسالی که «هوگو»ی مارتین اسکورسیزی کیفیت رویاگونهگی سینما را با حسرت یادآور شده بود و وودی آلن در «نیمه شب در پاریس» با پیشنهاد نوعی همآغوشی/غرق شدن در رویا و خیال، با خلق جهانی پر از رنگ و نور به رویاهای جمعی از تماشاگرانش و بخصوص قهرمانش رنگ واقعیت بخشید، آنرا جاودانه کرد و شاید همان کارکرد فراموش شده سینما را به یادمان آورد و برایمان بازآفرید، عمدهای از سینماگران همچنان به مسیر دیگری رفتند. رویاها و رنگها فراموش شدند و بهجایشان ترسها، نگرانیها و سیاهیها برجسته. فیلمها شدند بازتابی از ناامیدیها و رنجها و کابوسها. وحشتهایی از خودمان. از این نظر به تعبیری «زیبای خفته» (جولیا لی) ترجمان تصویری و تجسم روزگار بیرویای ما بود. همانجایی که تغییر یک قصه شاه و پریان معروف و محبوب کودکان به یک تراژدی مدرن، جسورانه و تا اندازهای غریب امروزی به انتقادی گزنده و احتمالا فمینیستی درباره نقش زن/بدن زن در دنیای امروز تبدیل میشد. زمانی که دیگر شاهزادهای در کار نیست. خوابی در کار نیست. بیداری در کار نیست. بوسهای در کار نیست. اصلا عشقی در کار نیست. “زیبا”ی فیلم که گویی از دل تابلوهای سبک رمانتیک معروفی چون افلیا یا ونوس بیرون آمده بود، ناتوان از دوست داشتن و دوست داشته شدن در نهایت “آزادی” همچنان در هر لحظه وقتش را تنها با دادن خدمات به این و آن سپری میکرد. جایی که شخصیتهای قصه در درون قابهای گرم و خوشرنگ آن، بیاحساس و شور، انگاری در دل سرما با هم گفت و گو میکردند و روزگار میگذراندند.
در دل دنیایی چنین سرد و خشن تاکید و نمایش زوال «رویای آمریکایی» (بعنوان یکی از بزرگترین منابع تولید سرمایه، سرگرمی و لذت) از چشم سینماگران به طرز معناداری ناخوشی یک دوران را برجسته میکند. تصویرگری این محو تدریجی رویاهای آمریکایی البته رویکرد چندان جدیدی نیست. در دو دهه اخیر آثاری چون «کازینو» (مارتین اسکورسیزی)، «داگویل» (لارس فونتریه) و «خون بهپا خواهد شد» (پل توماس اندرسون) نه تنها بر رویای آمریکایی بلکه بر مفاهیمی بنیادیتر همچون خود آمریکا، آمریکایی بودن، آمریکایی زیستن و آمریکایی عمل کردن، شلاق زدند و آنها را بهطرز پریشانکنندهای، عمیقا به پرسش گرفتند. در میان سینماگران معاصر بهطور ویژه کسی همچون سام مندز نیز در مجموعه ساختههای اندکش همچون «زیبای آمریکایی» (۱۹۹۹)، « جادهای به سوی پردیشن/ تباهی» (۲۰۰۲) و «جاده رولوشنری» (۲۰۰۸) به ته خط رسیدن یک دوران را همراه با قهرمانان، آدمهای معمولی از جنس خودمان (جامعه خودشان) و روابط و آرزوهایشان، خوب نشانمان داده بود. او حتی در «کله کوزهای/ جارهد» (۲۰۰۵) پوچی و بیمعنایی محض جنگ طلبی آمریکایی و اساسا مسئله جنگ را به بهترین حالت ممکن بهسخره گرفت. میشود گفت وقتی فیلمی چون «جاده رولوشنری» آنقدر سنگین و تلخ از آب درآمد که به مذاق اعضای آکادمی اسکار خوش نیامد و آنها به جایش فیلمی خوشبینانه را مثل «میلیونر زاغهنشین» (دنی بویل) که در هند میگذشت، در ۵ رشته اصلی برگزیدند، و از طرف دیگر عبوسی و تیرگی فضای اثر گویا باعث شد که کارگردان و همسرستاره و محبوبش (کیت وینسلت) بعد از مدتی از هم جدا شوند؛ مسئله پایان رویا نه تنها روی پرده که در جهان دور و برِ خالق اثر عینت بیشتری پیدا کرد. این روزها تماشای دوباره «جاده رولوشنری» بهخاطر تلخی و غمباری فزاینده و نوعی خودآگاهی آزاردهنده و تحمیلیاش برای من دشوار بهنظر میرسد. شاید دلیل دیگرش این باشد که این اثر مانند «زیبای آمریکایی» آنچنان که باید و شاید از بازیگوشی و تنوع بهرهای نبرده و بیش از اندازه جدی و خشک جلوه میکند. بجای آن ترجیح میدهم فیلمی متوسط و کمتر قدردیدهای چون «خانواده جونز» (دریک بورت) را ببینم .تصویری از خانوادهای دروغین با بازی «دمی مور» (در نقش مادر) و «دیوید داچونی» (در نقش پدر) که قرار است در یک بازی از جنس «نمایش ترومن» با نقلمکان به محلهای اعیاننشین به بنبست رسیدن و عدم کارایی روابط انسانی که بازتعریف و هجو مفهوم خانواده در دنیای مدرن و فروکاستن آن بعنوان یک شیوه زندگی کاملا مصرفی و تبلیغاتی را نشان بدهند. خانواده خوشبخت و تماما آمریکایی فیلم میشود معادل دقیق مصرف. آنها زوجها را به خانه دعوت میکنند تا تحریکشان کنند به خرید کالاهای تجاری شرکتهای مختلف و همین. از این بهتر شاید نشود واقعیت رویای آمریکایی را به تصویر کشید.
سال گذشته اما، زوال این رویا در نگاه منتقدین با مسائل دیگری گره خورد. رومن پولانسکی در«کشتار»، در آن آپارتمانِ زوج آمریکاییاش که انگاری تنها به یک اتاق محدود شده بود، دو خانواده را خیلی “متمدنانه” به جان هم انداخت و با آن گفتگوهای پینگ پونگی و ضرباهنگ سریعی که بیش از هر چیزی مدیون بازی بازیگران قدر نادیدهاش بود در پس یک موقعیت ساده معمولی روزمره به همه چیز تاخت. دو زوجی که قرار بود نماینده روشنفکران و سرمایهداران و آدمهای معمولی جامعه امروز آمریکا باشند و دریک مذاکره خیلی متمدنانه قرار بود مسئله دعوای دو کودکشان را حل کنند که درنهایت کارشان به نزاعی عمیقتر (و شاید سطحیتر) کشید و در یک آن تمام دستاوردهای هنری و انسانی این دوران را با هدایت کارگردان به مضحکه کشیدند. فیلم به واقع بعد از مدتها احیای «جودی فاستر» بود و کاندید نشدن او و «جان سی رایلی»، «کریستف والتس» و کیت وینسلت برای اسکار بهترین بازیگر درحالیکه که یک تنه تمام بار فیلم را به دوش کشیدند کمال بیانصافی و مصداق یک بیعدالتی تمامعیار و صورت دیگری از به انتها رسیدن رویای آمریکایی بود. از طرف دیگر «جف نیکولز» در «پناه بگیر» اساسا یکسره رویای آمریکایی را با کابوس آمریکایی جایگزین کرد. کابوسهای کورتیس (مایکل شنون) که آرام آرام دهشتناکتر میشوند و همزمان با اینکه به آیندهای مهیب اشاره دارند مجموعهای از نگرانیهای دیروز (بیماری پدر و مادر کورتیس) و امروز (مسئله کار و بیمه و درمان کودک ناشنوا و تامین مالی خانواده) را در خود جمع کرده اند؛ در انتها به آغاز آخرالزمان و در حقیقت شروع کابوس اصلی/حقیقی میانجامد. موفقیت فیلم در بسط دنیایش، ایجاد حساب شده تعلیق و کنجکاوی، همراه کردن و نزدیکی تماشاگر با شخصیت اصلی ماجرا و درهمآمیزی بدون اغراق و با طمانینه امروز با آخرالزمان پیش رو آنهم در دل جامعهای کاملا آمریکایی در مقایسه با اثری چون «ملانکولیا» (لارس فونتریه) معنا پیدا می کند. جایی که نیکولز در تعمیم یک بحران شخصی/منطقهای و درهم آمیزیاش با فاجعهای همهگیر پیروز میشود و فونتریه در بازتعریف بنبست و ملال، خود ملالآور شده و درسطح میماند (در واقع اگر قرار بر نمایش آخرالزمان انسانی بود که فونتریه بارها و بارها در نهایتش آنرا در «داگویل» و «مندرلی» و «شکستن امواج» و «دجال» نشانمان داده بود. واقعا دیگر چه نیازی بود به تکرار مکررات و نمایش کشدار و بیظرافت آن مهمانی مثلا برای تاکید بر روابط ویران آدمها؟)
در بالای فهرست شکست خوردگان و واماندگان سال گذشته میتوان «میویس گری» ضد قهرمان««نوجوان» را برشمرد. زن میانسال جذاب آمریکایی که پیش از این محبوب و آرزوی دل همگان بود به شهر کوچک دوران نوجوانیاش برمیگردد تا هم خودش را از تنهایی نجات دهد و هم رابطهای نافرجام را از سر بگیرد. اما این سفر، سفر پیروزی نیست. قصه این بازگشت و مواجهه با گذشته رویایی و حالِ خراب، در طول شکلگیری، آرام آرام تبدیل میشود به تصویری کمیک/تراژیک از بحران میانسالی، خودزنی و به بنبست رسیدن همه چیز از جمله پایان خوش. دخترک خوش بر و روی سالهای دور، که مدتی را نیز به نوشتن کتاب مشغول بوده است، همچون رمانش و البته خواب و خیالهایش که در همان رمان نیمه تمام آخری از زبان همان نوجوان خواستنی سالهای پیش دربارهشان مینویسد، درحال محو شدنش است
عنوان فیلم (Young Adult هم اشارهای است به طبقهبندی سنی آن کتابها که برای نوجوانان چاپ میشود هم استعارهای است از خود میویس که انگاری در جایی از زمان با توهماتش باقی مانده و گویی در تجربه و رسیدن به مفهوم بلوغ خودش را به نفهمی زده است!). کل فیلم گویی نمایش دست و پازدنهای اوست برای فرار از این بیاعتباری امروز و تلاش رقتانگیزش برای رسیدن به سالاری دیروز، و خب در نهایت با شخصیتی طرف میشویم که قدم بهقدم در طول ماجرا در قالبی غیرآزاردهنده ما را از خودش متنفر میکند. شخصیت میویس گری از معدود ضدقهرمانهایی به معنی واقعی کلمه دوستنداشتنی سالهای اخیر است که در کنار کسی چون «دانیل پلین ویو» (دانیل دی لوییس) «خون بهپاخواهد شد» هم میتوان از این حجم خودمحوری و محدود شدن تمام جهان به خود و آرمانهایشان به حد انفجار متنفر شد و هم با اشتیاق به تعقیب سرنوشتشان مشتاق بود.
از یک منظر فیلم و جهانش نمایشگر چیزی میشود که مثلا فیلمی چون «پای آمریکایی: دیدار دوباره» (جان هورویتز و هایدن شولسبرگ) که این روزها بر پرده سینماست میبایست در لایههای پنهانیاش قابل ردیابی میبود که نیست (بماند که شاید چنین انتظاری از چنین فیلمی حرف چرتی بهنظر برسد) پسرکان نوجوان آمریکایی که هوسها و خواهشهای جماعت کثیری از هم نسلانشان را در سه فیلم سینمایی و چند نسخه ویدئویی فوران کرده بودند، اینبار در نوبت تجدید دیدار پس از ۱۳ سال قرار بود با تغذیه و تاکید دوباره برهمان نشانههای اروتیک تکراری و دستمالی شده هم به زعم خودشان گوشه کنایهای به دوران حال و به قول معروف وقاحت مثلا بیشتر این دوران بزنند، هم پستی بلندیهای زندگی زناشویی را یادآوری کنند و هم در یک پایان مثلا خوش حضور بلا منازع جنسیت در تمام عرصههای زندگی و این شیفتگی بی حد و حصر فراگیر را موکد سازند. و خب در نهایت تمام این تلاش بیجهت تنها دستاوردش خندیدن چندباره و تکراری به مسائل اروتیک است و انتقام جنسی «استیفلر» از مادر «فینچ». بهنظرمیرسد در این گونه سینمایی آنچه که تماشاگران میخواهند نه یادآوری تغییرات و عوض شدن دوران، بلکه شوخی سخیفی با آنهاست. (نکته حاشیهای درباره « پای آمریکایی: دیدار دوباره» که با حال وهوای میویس « نوجوان» از قضا جوردرآمده این است که پسرهای جوان جا افتادهترشدهاند اما دخترکان بهطرز اسفانگیزی شکستهتربهنظر میرسند.)
«نوجوان» از این نظر درتقابل کامل با این دنیا است. بازگشت ضد قهرمان قصه مساوی میشود با تصویر رقتانگیزی ازخودخواهی، خودشکنی و در پایان خودویرانگری و آشکار شدن تدریجی بیماری حاد افسردگی. در یک آن رویای “من هرچه را میخواهم میتوانم به دست بیاورم” رنگ میبازد و تمام. حتی می توان میویس را به تعبیری نسخه آمریکایی مبتذلی دانست از مری (لزلی منویل) «سالی دیگر» (مایک لی) آن هم با دوز همدلی کمتر. نمایش گذرا و بیتاکید عادات او در خوردن نوشابه رژیمی، غذای حاضری و تماشای بیحاصل برنامه «همراه با خانواده کرداشیان» نشانههایی از خلوت اوست. اصلا همان برنامه تلویزیونی خودش گویای همه چیز است. نگاه پر حسرت میویس به آدمی همچون کرداشیان که در فرهنگ آمریکایی نسخه فربه و موسیاه «پاریس هیلتون» و امثالهم است و توامان حماقت، ثروت، اعتبار بیدلیل، شهرت و زیبایی (البته با کمک آرایش و فتوشاپ) را در خود جمع کرده (و به قول سردبیر نیویورکر که درباره هیلتون گفته بود همه آن چیزهایی را دارد که باعث میشود مردم از آمریکاییها متنفر باشند) و تماشای نمایش پوچ خوشگذرانیها و روابط کرداشیان با این آن و زندگی بیآرمانش برای که کسی که در خیالش میتوانست همه آنها و باشد و نیست و اینکه واقعیت گندتر از این حرفهاست، برای ما (و احتمالا خود میویس) بنبست رویایی آمریکایی و چه بسا چرت بودن آن را یکجا عیان میکند.
در دهه گذشته جیسون ریتمن در کنار کسانی چون نواح بامباخ («ماهی مرکب و نهنگ»، «مارگوت در عروسی»، و «گرینبرگ»-۲۰۱۰) و الکساندر پاین («راههای جانبی» و «نوادگان») با سرک کشیدن به زندگی طبقه متوسط ساکن آمریکا و در حرکتی متعادل و متوازن بین سینمای مستقل و جریان اصلی، سعی در نمایش روابط و دغدغههایی داشتهاند که هم تازه بودند و به نوعی متفاوت از ملودرامهای معمول و همیشگی جلوه میکردند، هم وجوه نمایش داده نشده و ناگفتهای را از فرهنگ آمریکایی نشان میدادند و هم در دل سینمای آمریکا صداهای تازه و امیدوارکنندهای بهنظر میرسند. ریتمن در این آخرین فیلمش که از آثار پرهیاهو و متوسط رو به ضعیفی چون «جونو» (۲۰۰۷) و «بالا در آسمان» چندین قدم جلوتر است موفق شده با بسط آرام و تدریجی قصهاش بدون اغراق و سر و صدای اضافی، تماشاگر را با یکی از دافعهبرانگیزترین ضد قهرمانهای زن سالهای اخیر همراه سازد. نه تنها «چارلیز ترون» که در این فیلم تجسم خودشیفتگی و خودزنی است و شکنندگی و ضعف و حسرت را یکجا ارائه میکند (خب باز کاندید نشدنش برای اسکار جزو بیانصافیها به حساب میآید)، بلکه «مت فری هاف» میانسال معلولی که او هم نماینده بیانصافی روزگار/جامعه آمریکایی است و در این سفر یار غار و سنگ صبور میویس میشود یا خواهر او که همچنان درانتها به ستایش پوچ این توهم آمریکایی دست میزند و اساسا تمامی بقیه شخصیتهای حاشیهای نیز به سنجیدهترین شکلی در جهان یکسره خاکستری اثر سر جای خودشان قرار گرفتهاند. ظرافت ریتمن در نمایش بدبینانه و تلخ اما قابل تحمل روزگار ناخوش قهرمانش حداقل سینمادوستان را به آینده سینمایی او امیدوارتر میکند
در «آنچه گذشت»، اما این ابرقهرمان است که اینبار همپایه مردمان عادی و چهبسا ترسناکتر سقوط میکند. البته این مسیر رو به تباهی اتفاق چندان تازهای نیست. بیش از نیم قرن است که آمریکا و تفکر آمریکایی به مدد کمیک بوکها، تلویزیون و سینما مجموعه گوناگون و گویی فناناپذیری از ابرقهرمانها و دشمنشان را بخش جداییناپذیر فرهنگ عامه کردهاند. در این فرهنگ همیشه درکنار ابرقهرمان نجاتدهنده، نیرویی اهریمنی هم بوده است که راه و آرمانش را گم میکرد و رستگاری را در شر میدید و نتیجه در بیشتر اوقات به بازتولید دو قطبی خیر و شر ختم میشد. اما چیزی که «آنچه گذشت» را تا حدودی متمایز میکند بیشتر به قهرمان و چگونگی نمایش جهان اثر برمیگردد. فیلم بیشتر- همچون نامش- به وقایع نگاری یا روزشماری یک دگردیسی میماند. اندرو، نوجوان معمولی و یکی از همان تکافتادگان همیشگی که هیچگاه بهنظر نمیآیند و انگاری عالم و آدم روی سرشان خراب شده احتمالا مابهازای وخیم و واقعی پیتر پارکرِ «اسپایدرمن» و در جهتی دیگر نسخه بیچارهتر و مغششوشتر و بیشک ملموستر بوریس بنرِ «هالک» در دنیای خودِ خود ماست. او ناخواسته با همراه دو دوست دیگرش تحت تششعات یکی از اجرام آسمانی قرار میگیرند و این آغاز ماجرایی است که ابتدایش بازیگوشی و تفریح و ذوقزدگی است و امتدادش کشف قدرت و کنترل و بهکارگیری آن و پایانش انحطاط. اینجا دیگر خبری از رستگاری و نجات و مسئله «قهرمان/قدرت/مسئولیت» نیست. اینجا با آدمی طرفیم که در نهایت از خانواده و جامعه و بیشک خودش انتقام یک دوران و آدمهای تحقیر شدهاش را میگیرد. قدرت و قهرمان بهتدریج به معضل اصلی بدل میشوند و فاجعه آخرالزمانی نهایی به نعرههایی میماند که میبایست سالها قبل و در موقعیتهای دیگری زده میشد.
قصه فروپاشی ابرقهرمانها و سر آمدن این تفکر پیش از این در فیلمی چون «نگهبانان» (زک اسنایدر) در قالبی شکوهمند و خوش آب و رنگ و به نوعی متعالی، به بهترین شکل ممکن در سینمای بدنه به نمایش درآمده بود. اما «آنچه گذشت» نه تنها قهرمانش را وارد دنیای واقعی کرده بلکه با ساختاری مستند گونه بهنوعی این واقعیت نمایی را تشدید نموده است.
ترکیب مستندنمایی (با حضور خودافشاگرانه دوربین به عنوان یکی از شخصیتها) و ژانرهای مختلف سینمایی در یک دهه گذشته کم کم جای خودش را در سینمای جریان اصلی تثبیت کرده است. برای مثال در گونه وحشت: «پروژه جادوگر بلر» (دانیل مایریک و ادووار سانچز)، «حرکات غیرطبیعی» (اورن پلی) و دنبالههای بعدی،
« [Rec]» (خامون بالاگرو و پاکو پلازا)، « آخرین جنگیری» (دانیل استام)
در گونه وحشت/علمی تخیلی: «آپولو ۱۸» (گونزالو لوپز گالئو)
در گونه وحشت/علمی تخیلی/فاجعه: «چمنزار/کلاور فیلد» (مت ریوس)
در گونه اکشن/ علمی تخیلی:« شکارچی ترال» (آندره اوردال)
سازندگان فیلمها، با ترکیبی از تصاویر ویدئویی، بهکارگیری بازیگرهای بهظاهر آماتور، پرهیز از صحنه آرایی و گریم و جلوههای ویژه مرعوبکننده صوتی یا تصویری، عدم استفاده از موسیقی، حرکات دوربین پیچیده و طراحیشده و پرهیز از میزانسنهای آشنا؛ آنها را به لحاظ کیفی در حد آثار خانوادگی/مسافرتی کاهش دادند اما در جهتی دیگر با آشناییزدایی، کیفیتی مستقل و تا حدودی یگانه به آنها بخشیدهاند و البته بهنوعی همذاتپنداری تماشاگر با شخصیتها و باور تماشاگر را به اصالت آنچه روی پرده میبیند و همچنین تجربهای دیگرگون از تعلیق و ترس و درهمآمیزی این حسها را با زندگی روزمره تقویت کردهاند. (چند سال پیش دیوید بوردول در مقالهای حتی به کاربرد خلاقانه قابلیت دکمه برگشت تصاویر روی دوربین بهجای فلاشبک در فیلم «چمنزار» اشاره کرده بود) در «آنچه گذشت» ورای ثبت و تاریخنگاری انحطاط قهرمان، دوربین به مثابه کاتالیزوری در شکلگیری هیولای نهایی عمل میکند. اینکه در پایان فیلم همچنان برای جامعه، قهرمانی بازمانده که میتواند در نقش نجاتدهنده ظاهر شود شاید چندان با سمت و سوی بدبینانه اثر همخوان نباشد اما سفر او از آمریکا به تبت را (حالا گیریم در جهت تحقق آرزوی دوستش) میتوان دوریگزینی از جماعتی دانست که از یک “هیچی” میتوانند هیولا بسازند.
***
گوستاو کارل یونگ (مایکل فاسبندر) در نماهای پایانی «شیوههای خطرناک» (دیوید کراننبرگ) رو به ما و سابینا (کیرا نایتلی) با چشمانی سرخ از اشک و با بغضی در گلو که انگاری مدتهاست دارد خفهاش میکند از رویا/کابوسی حرف میزند که درش آینده مصیبتباری را پیشگویی میکند و آنگونه میترسد که گویی قرار است خون بهپا شود که کمی دیرتر همان هم میشود. برای جمعی از سینماگران و اتفاقا بخشی از تماشاگران این روزها شاید در ذاتش به همان هولناکی و خفقانآوری کابوس یونگ است. برای این دوران و وخامت و بنبست روابط انسانی و مهمتر از آن آتیه بیچشمانداز پیش رو پیشنهاد فیلمی چون « پناه بگیر» میتواند اندکی گرهگشا باشد. در کابوسها نباید غرق شد اما باید آنها را محترم شمارد. باید کاری کرد. باید کاری کرد.
«نوجوان» (۲۰۱۱)
کارگردان: جیسون ریتمن. فیلمنامه نویس: دیابلو کادی. مدیر فیلمبرداری: اریک استیلبرگ. تدوینگر: دانا ای. گلابرمن. سازنده موسیقی: رالف کنت.
بازیگران: چارلیز ترون (میویس گری)، پتون اوسوالت (مت فری هاف)، پتریک ویلسون( بادی اسلید)
مدت زمان: ۹۴دقیقه
محصول: آمریکا
امتیاز ها: سایت ای ام دی بی(۷/۶از۱۰)، سایت متاکریتیک (۷۱از۱۰۰)
«آنچه گذشت» (۲۰۱۱)
کارگردان: جاش ترانک. فیلمنامه نویس:مکس لندیس. مدیر فیلمبرداری: متیو جنسن. تدوینگر: الیوت گرین برگ.
بازیگران: دین دی هان ( اندرو دیتمر)، الکس راسل (مت گرتی)، مایکل بی جوردن( استیومونتگومری)
مدت زمان: ۸۶ دقیقه
محصول: آمریکا
امتیازها: سایت ای ام دی بی(۳/۷از۱۰)، سایت متاکریتیک (۶۹ از۱۰۰)