اشاره: نوشته زیر یادداشت نیمه بلندی است که به مناسبت انتشار پرونده فیلم «اسب جنگی» ساخته استیون اسپیلبرگ در تاریخ ۱۱ خرداد سال ۱۳۹۱ با کمی جرح و تعدیل با عنوان «گزارش اکثریت» (نسخه پیدیاف) در روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید.
اسپیلبرگ و مسیری که در این دو دهه (و شاید به تعبیری در همه عمرش) «با» و «در» فیلمهایش طی کرده، بهطرز غریبی یادآور سکانس معروف تعقیب و گریز «جان اندرتون» (تامکروز) و «دنی ویتور» (کالین فارل) در «گزارش اقلیت» است. جان اندرتون در آن سکانس در موقعیت متزلزلی قرار داشت؛ و گویی میان آسمان و زمین گیر کرده بود. ماشینهای پلیس با سرعت وحشتناکی تعقییبش میکردند و مجبور بود در آن پادرهوایی برای فرار و حفظ تعادل، مدام از روی سقف ماشینی به روی سقف ماشین دیگری بپرد. سالها قبل که فیلم را تماشا کردم حسم این بود که موقعیت سازنده هم دست کمی از قهرمانش نداشت که مجبور بود برای بقایش تن به هر کاری بدهد و حتی چشمهایش را از حدقه بیرون بیاورد. از یک طرف با فیلمی یکسره بدبییانه طرف بودیم همراه با پیشگویی تلخی از آینده پیش رو و از سویی دیگر پایان به نوعی خوش فیلم و همان سکانسهای تعقیب و گریز مورد اشاره یکسره با دنیای سیاه اثر همخوان نبودند و گویی از جای دیگری به فیلم اضافه شده بودند. به نظر میرسید اسپیلبرگ مجبور بود در طول فیلم برای تماشاگر و استودیو و دل خودش مدام تغییر جهت/لحن بدهد و از این ماشین به آن بپرد که همه را داشته باشد. البته آدمی مثل او که اصلا نیازی به این حرفها ندارد. خودش یک تنه امپراطور جهانش است. او همیشه برنده است. پایان، همیشه برای او خوش است. مشکل اصلی را تماشاگری پیدا میکند که در برخورد با مجموعه آثار او میان امیدواری و سرخوردگی سرگردان میشود. اتفاقا او خوب میداند دارد چه میکند و این ماییم که باید مدام از روی ماشینهای گوناگون و خوش نقشونگار- و بعضا ناکارآمد- کارخانه او بجهیم و نگران این باشیم که مبادا یک آن زیر پایمان خالی شود.
البته آقای رئیس بزرگ، یک عمر است که ما را در بیم و امید خودش شریک کرده. او که خودش مظهر خوشحالی، ثروث، موفقیت و اساسا سرانجام همواره خجسته بود؛ اما هرچه که سنش بالاتر رفت نگاهاش تیرهتر شد. بدبینی بیشتر او به جهان که شاید تنها از نزدیک شدن به مرگ(؟!) و تجربه عینی سالخوردگی میآمد و نه از شرایط رویایی پیرامونش که انگاری جایی جدای این جهان واقعی بود و هست، در نهایت هم به خلق تجربههای ارزشمندتری منتهی شد و هم تماشاگران جدیتر را برای تماشای آثار بعدیش مشتاقتر کرد. جهانی که او پیش از این پیامبرش بود و درش همهگان را به هیجان و سرگرمی و آرامش نهایی و نوعی دلخوشی دستیافتنی وعده میداد خب آنقدر فراگیر شده بود که در باقی فیلمهای هالیوودی قابل ردیابی بود. خب به همین دلیل بود که نگاه تلخ او طعم تازهای داشت. در «فهرست شیندلر» و «نجات سرباز رایان» در عین تعهد همهجانبه و قلبی به یهودیها و آمریکاییها (همکیشان و هموطنانش) و بهگونهای برجسته کردن آنها بعنوان قربانیان اصلی جنگ جهانی دوم، با نوعی کمالگرایی ستودنی، تلخی و خشونت یکی از فجایع انسانی قرن بیستم را بهرخ همه کشید. در «آمیستاد» با قصهگویی کلاسیک خاص خودش به بردهداری تاخت و «ای آی: هوش مصنوعی» و «گزارش اقلیت» در آستانه هزاره جدید بدبینیاش را نسبت به آینده و روابط انسانی/اجتماعی/سیاسی موجود در آن، بهطرز غافلگیرکننده و غیرقابل انتظاری عیان کرد. «مونیخ» نقطه اوج تلخاندیشی اسپیلبرگ و بهترین فیلم او در بیست و چند سال گذشته، چه به لحاظ انتقاد به سیاستهای اسرائیل و تروریسم دولتی و اصولا چرخه معیوب خشونت، چه به لحاظ فضاسازی/اجرا و بیشک کارگردانی و چه از نظر سرنوشت بدفرجام تک تک شخصیتهایش و دنیایی که برای آنها قدم بهقدم ترسناکتر و گریزناپذیرتر میشد، شگفت آورترین و امیدوارکنندهترین فیلم او بهحساب میآمد. اینکه در جایی از فیلم از زبان یک فلسطینی در مواجهه با «آونر» (اریک بانا)- شخصیت محوری جوخه تروریستی اسرائیلی- میشنیدیم: “خانه نداشتن بدترین فاجعه است” (نقل بهمضمون) و درانتها بیخانهمانی قهرمانش را در حاشیه نیویورک برجسته کرد، نشان میداد که که اسپیلبرگ چقدر با روزها و دنیای سابق آثارش فاصله گرفته است. متاسفانه «مونیخ» به یکی از قدر نادیدهترین فیلمهای او تبدیل شد و احتمالا به دلائل سیاسی کمتر مورد بحث و نظر قرار گرفت. اعضا آکادمی او را در کنار «شب بهخیر و موفق باشید» (جرج کلونی) و «کینگ کونگ» شکوهمند جکسون نادیده گرفتند و و جایزه را به فیلم متوسط «تصادف» (پل هگیس) دادند تا نشان دهند که غولهایی مثل اسپیلبرگ و جکسون هم میتوانند از فرزندانشان، سربازان امپراطوریشان و چه بسا رویاهایشان شکست بخورند.
با اینحال در کنار تمام این نقاط اوج و همچنین تلاشهای کاملا حرفهای، جاهطلبانه، جذاب و سرگرم کنندهای چون «اگه میتونی من رو بگیر» و «ترمینال» که مثالهایی نمونهای از قصهگویی و بازیگوشی در دل سینمای بدنه/هالیوود بودند، اسپیلبرگ مجموعهای از بدترین فیلمهای زندگیاش را نیز به تماشاگرانش نشان داد. «جنگ دنیاها» و شلوغی وبهمریختگی هرج ومرج گونه و بیسرو تهاش و «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه کریستال» که جز سکانس تعقیب و گریز درون جنگل هیچ بخش جذاب دیگری نداشت و بهشدت از سهگانه دوستداشتنی اصلی فاصله داشت، به شکستهای بزرگ کارنامه سینمایی او تبدیل شدند.(البته ماجرای «ایندیاناجونز و…» و همه انرژی و هیجان در فصل جنگل مورچهها مسبوق به سابقه بود. اسپیلبرگ در«نجات سرباز رایان» هم انگاری کل فیلم را تنها برای صحنههای نبرد ابتدایی و انتهایی فیلم ساخته و بقیه فیلم را در خلا بهحال خود رها کرده بود!). متاسفانه روند سرخوردگی از اسپیلبرگ در سال گذشته نیز ادامه پیدا کرد. «ماجراهای تنتن و اسب شاخدار» با وجود سرگرمکنندگی و اجرای قابل قبولش بهخاطر حجم بالای زد وخوردها و تعقیب و گریزها (و به قول معروف اکشن درون قصه/فیلم) آنطور که باید و شاید طرفداران جدی مجموعه تنتن را راضی نکرد و چیزی از روح مجموعه را در خود کم داشت.(بهترین بخش فیلم کاپیتان هادوک بود).
از طرف دیگر «اسب جنگ»، اقتباس او از نمایشنامه محبوب ساکنین بریتانیا (بر اساس رمان مایکل مور پرگو) در میان ساختههای این دو دهه اسپیلبرگ باز جایگاه ممتازی نیافت. فیلم نه در کنار شاهکارهای تلخ قبلی قرار میگیرد، نه خلاقانه است و نه به لحاظ اجرایی همچون «فهرست شیندلر» و «مونیخ» یا «نجات سرباز رایان» میخکوب کننده. قراربوده همچون ماجراهای تنتن با درهمآمیزی چند قصه مختلف و همچنین با محوریت یک اسب، و به قصد تصویرگری حال و هوای جنگ جهانی اول، مدل کلاسیک قصهگویی را دستکاری کند، با اینحال فیلم بیاندازه سنتی، تر و تمیز و کار شده و بهقول معروف اطوکشیده بهنظر میرسد. اپیزودهای فیلم به لحاظ حس و حال یکدست نشدهاند و مثلا بخش دختربچه و پدربزرگش یا دو سرباز فراری بیاندازه سرد و خالی از حس و حال و کلیشهایاند. فیلم یک مثال استنادی برای معنا کردن یک هالیود پر زرق و برق و خانوادگی و خوشساخت در این سالهاست که دقیقا می داند برای چه کسانی ساخته شده. سانتیمانتالیسم به معنی گلدرشت و زننده یا توهینآمیزی در فیلم وجود ندارد اما خب از طرف دیگر موسیقی«جان ویلیامز» یکسره از آغاز تا پایان روی تمامی تصاویر برای تشدید حس و حال صحنهها شنیده میشود. فصلهایی از فیلم همچون بخش اسب و سیم خاردارها ازآغاز تا پایان، اجرای مناسب و تاثیرگذاری دارند با این وجود کلیت فیلم برای تماشای دوباره رغبتی برنمیانگیزد. «جرمی اروین» در نقش «آلبرت نارکت» جلوه خاصی ندارد و باقی بازی بازیگران همه در یک سطح قرار میگیرند و خب همین میشود که بهترین بازی از آن اسب فیلم میشود که آن هم به مدد جلوههای ویژه کامپوتری میسر شده. بهنظر میرسد که اسپیلبرگ این روزها دوباره یک محافظهکاری دوست نداشتنی را پیشه کرده است و گویی دوباره به سیاره خودش بازگشته و در آنجا روزگار خوش و خرمش را از سرگرفته است. او مدام دارد دنیای خودش را برای اطرافیانش بازسازی و به درون فیلمها تحمیل میکند. اینکه روابط خانوادگی درون فیلم بیاندازه خوشخیمتر از آنچه که در رمان بوده به تصویر کشیده میشود و دوباره همه آخر سر دور هم جمع میشوند که از نو آغاز کنند و اینکه آن نمای کلیشهای و دمده پایانی در آن غروب (که این روزها واقعا معلوم نیست چقدرش کار فیلمبردار است و چقدرش از جلوههای ویژه تصویری میآید) و کلا روح جاری در اثر بیشتر از آنکه یادآور «جان فورد» و ستایش سینمای کلاسیک باشدٰ برای من یادآور فیلمسازی است که نمیخواهد دست به تجربهگری بزند، با روز و روزگارش بیاندازه بیگانه شده و اساسا غرق و دلباخته دنیای ذهنی خودش است. او فرسنگها با جهان و ما و مناسباتاش فاصله گرفته است. اینکه با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی دوشس کمبریج (کیت میدلتون– زن پرنس ویلیامز) درجاهایی از فیلم تقاضای دستمال کلینکس برای پاک کردن اشکهایشان کردهاند نه تبلیغ خوبی برای فیلم است نه برای کارگردان بزرگی که پنجاه فیلم ساخته. او با فیلمهای اخیرش دیگر پیش بینی کارهای آیندهاش را نیز دشوار کرده است. فیلم بعدی او با نام « لینکن» دقیقا چه چیزی است؟ بماند که تمام این حرفها برای او و هالیوود باد هواست. سینمای روز اساسا بر مراد او حرکت میکند.