اشاره: نوشته زیر، یادداشت بلندی بود که به مناسبت نمایش فیلمهای «دوشیزگان غمگین» (ویت استیلمن)، «قلمرو طلوع ماه» (وس اندرسون) در سینماهای بریتانیا با عنوان «عصر معصومیت» (نسخه پیدیاف) در تاریخ ۱۱ تیر سال ۱۳۹۱ با جرح و تعدیل فراوان (بعلت کمبود جا) در روزنامه «اعتماد» بهچاپ رسید.
اکران مجدد انیمیشن «دیو و دلبر» (گری تورسدیل و کرکوایز) بعد از بیست و یک سال آنهم بهطریقه سهبعدی تنها برای من یادآور خاطرات خوش کودکی در عین تماشای بامشقت و زیر ترس و لرز نسخه ویدئویاش با دستگاه ممنوعه آن دوران و از طرف دیگر تاکیدی دوباره بر روزهای اوجگیری دوباره و گویا –فعلا- تکرار نشدنی «کمپانی دیزنی» نیست. قصه این دخترک کتابخوان و پشتپازدنش به رسم و رسوم زمانه، دلباختنش به دیو بدچهره اما خوشضمیر و پایداریاش در عشق و از آنطرف دچارشدن دیو به خودش، تلاش تمام خدمه/ اشیاء قصر برای نجات و احیاء او و خودشان و اساسا همان تک سکانس سرشار از خلوص و خوشقلبی و عشق و ملاحتِ برفبازی دو نفره دیو دستوپاچلفتی و «بل» زیبا (دلبر خودمان)، گویی بیشتر تاکیدی است بر نبود یا گمشدن چیزی از جنس خودبودن، خودماندن، صداقت و معصومیت در دوران بزرگسالی. میگویند فیلمها و قصهها البته بیشتر از جنس رویا هستند و خواب و خیال و خب همواره این واقعیت است که رنگ و بوی تلختری دارد. این روابط عجیب و غریب و نشدنی «دیو و دلبری» انگاری تنها درون کتابها یا فیلمها قابل شکلگیری و لمس شدناند و نه جایی بیرون پرده سینما. تازه درهمان فیلمها هم شدن و نشدنش با هزار اگر و اماست. آنطرف قصه یا ته ماجراها، آدم ناهنجار و ناهمخوان با دنیای اطرافش یا شاهزادهای خوش قد و بالا از آب درمیآید یا یک جوانِ خوش بر و رو مثل ایوان مکگرگور در «مبتدیها» (مایک میلز) یا جیم کری در «درخششهای ابدی یک ذهن بیلک» (میشل گوندری) یا گائل گارسیا برنال در«علم خواب» (میشل گوندری) یا با خیلی سختگیری و مته به خشخاش گذاشتن کسی چون بن استیلر در «گرینبرگ» (نواح بامباخ). آخرعشق به یک دیو یا یک آدم افسرده یا کسی که با خودش و عالم و آدم درگیر است که کلا معنی ندارد. در زندگی جلوتر که میروی میبینی سکه غرابت خیلی هم خریدار ندارد. جادو و صنعت سینما این حرفها سرش نمیشود. فیلمها باید بفروشند و تماشاگر بیشتر دلش زیبایی و جذابیت میخواهد و عاشق و معشوقش هم باید مثل «پیش از طلوع» (۱۹۹۵) ریچارد لینکلتر “دلبر و دلبر” باشند و نه چیز دیگر. پس قصه این عشقورزیهای رو پرده هم (هرچند اصیل و دوست داشتنی) گویی در نهایت ریشه در آن چیزی دارد که همه میدانند و همه فکرش را میکنند و شاید هم واقعیت عشق و معصومیت تغییریافته آدمها در این دوران یا از طریق زجر و مرارت و «له شدنی» به مانند «در معرض عشق» (شیون سُنو) حاصل شود یا بواسطه نوعی فراق و نرسیدن و نشدنی از جنس «در حال و هوای عشق» (ونگ کاروای). الغرض ماجراهای «دیو و دلبر» نوعی خلوص و معصومیت از دسترفته دوران جدید را تداعی میکند که نشانههایی از آن هرچند وقت یکبار در فیلمهای دیگر نیز قابل پیگیری است و برخورد با صور مختلفی از آن در شخصیتها یا قصهها در این روزها همچنان شوقآور و بیشک حسرتبرانگیز است.
خب مشکل اصلی همان چرخه معیوب لعنتی همیشگی است. هرچقدر کمتر فیلمبسازی، برای سینمادوستان (و نه لزوما حرفهایها و منتقدان) کمتر شناختهمیشوی، هرچقدر کمتر شناخته شوی کمتر قدر میبینی و هرچه کمتر قدر ببینی انگار کمتر میل و اشتیاق یا فرصت فیلمساختن پیدا میکنی. مثال بارزش همین آقای «ویت استیلمن»، کارگردان خوشقریحه، نکتهسنج و منحصر بهفرد آمریکایی که در سن ۶۰ سالگی وبا حضوری ۲۲ساله در دنیای هنر هفتم تنها ۴ فیلم ساخته که تازه فاصله بین جدیدترین آنها تا اثر پیشینش به ۱۳ سال میرسد.(بماند که همزبان با «فلیپ فرنچ»، منتقد مجله آبزرور، باید حتما حتما متذکر شد که در این دنیا همه هم مثل ترنس مالیک شانس نمیآوردند!) سال گذشته، «دوشیزگان غمگین» بعنوان فیلم سورپرایز/ویژه درجشنواره فیلم لندن به صورت اختصاصی تنها در دو سانس بهنمایش درآمد و برای گروهی که او را نمیشناختند و برای آنهایی که منتظر نامهایی چون اسکورسیزی، فینچر، اسپیلبرگ یا حتی ایستوود بودند، مایه تعجب شد. همین موضوع باعث شد که جماعتی سرخورده و بدون آگاهی و شناخت از سبک و فضای فیلم، سالن سینما را در نیمههای نمایش آن ترک کردند و آنهایی هم که فیلم را دیده بودند فردایاش توضیحات روشنکننده یا متقاعدکنندهای نمیدادند و تعاریف از حد “یه فیلم بامزه متفاوت” فراتر نرفت. باید اعتراف کنم تیزر فیلم با نشان دادن چند دختر جوان در محیط دانشگاه و حرفزدنشان درباره این و آن، غلطانداز و یادآور مجموعه زیادی فیلم دیگر همه اینسالها در فضایی از این دست بود؛ و خب اگر سفارشهای مداوم و موکد و شور و شوق همیشگی و همواره تحریککننده منتقد ودوست عزیز، «وحید مرتضوی»، به تماشای فیلم و آثار پیشین این کارگردان نبود، من هم در نمایش عمومی شاید به تماشایاش نمیرفتم و مثل هزار و یک کارگردان مهم اما کمتر شناخته شده از شناخت و لذت از دنیایش محروم میشدم. فیلمسازی که برخی از منتقدان فیلمهای کمشمارش را جزو برترین و مهمترین آثار سینمایی بیست و پنج سال اخیر سینمای آمریکا میدانند، نشناختناش به هر دلیلی مایه شرمندگی است و البته نشانه دیگری بر بیانصافیهای روزگار و سیستم/صنعتی که میتواند فیلمساز را به آسانی فراموش کند.
«دوشیزگان غمگین» ادامه جذاب، امیدبخش و بهروز شده همان جهانی است که ایستلمن در فیلمهای قبلیاش خلق کرده بود. دنیایی سرشار از شخصیتهای متنوع و گوناگون که عمدتا در بین طبقه متوسط و متوسط مرفه و تحصیلکرده قرار میگیرند، آدمهایی که روشنفکرند یا مدعی روشنفکری و البته مردد نسبت به احساسات و خواستههایشان همراه با تصویرهای مکرر بالا و پائین شدن روابط آنها با یکدیگر. فیلمهایی با بودجههای کم برای ساختشان، لوکیشنها محدود، حضور بازیگران کمتر شناخته شده و پر از گفتگو، طنازی، تیزبینی، تفسیرهای با نمک و متفاوت از شخصیتها و عادات و پدیدههای روزمره (از بوی خوش صابون سکرآور و «جنگ و صلح» تولستوی تا بورژازی و دستاوردهایش و دست انداختن کسانیکه از تاکسی استفاده نمیکنند و تنها سوار مترو می شوند به لقب “گنددماغ/ فخرفروشان وسائل نقلیه عمومی”)، همراه با اشارات دقیق اجتماعی وسیاسی و ادبی و سینمایی و درنهایت پیشنهاداتی برای نوعی دیگر یا مفرح دیدن همه چیز.(استیلمن اگر پشتکار و شانس وودی آلن را داشت بیشک رقیب سرسختی برای او میشد)
نخستین اثر بلند او،«متروپلیتن» (۱۹۹۰)، با اینکه وامدار خاطرات کارگردان در دهه ۷۰ بود، ماجراهایش بهطرز مبهمی در زمان ساختش رخ میداد. «بارسلونا» (۱۹۹۴) باز به گفته نوشته ابتدای فیلم در آخرین دهه جنگ سرد(؟!) میگذشت و «آخرین روزهای دیسکو» (۱۹۹۸) به صورت مشخصتری در اوائل دهه ۸۰؛ با اینحال جدیدترین ساخته او با وجود حال و هوای امروزیاش عملا همچون مکان رخداد وقایع، کالج سون اوک، که ساختگی است زمان مشخصی ندارد و کمی که هم دقیق میشویم معلوم میشود که نشانههای امروزیاش هم چندان ربطی به اینروزها ندارند. دانشگاه/کالج و محیط امروزی آن بیشتر با آدمها مشخص میشود تا نشانههایی در روابط اجتماعی امروز که نمونههای مشخص آن موبایل و پیغامهای نوشتاری و فیسبوک و… هستند. انگاری همه اتفاقات در یک بیزمانی خاصی میگذرد. یک بیزمانی ویژه که طراحی خوش نقش و نگار و زنده لباسها، قابها و تصاویر همراه با رنگها و نورپردازی «داو امت» نیز عملا به آن قامتی خیالگونه و رویایی بخشیده است. حال مگر زمان و مکان اهمیت چندانی در فیلمهای او دارند؟ واقعیتش را بخواهید چندان نه. استیلمن بیشتر دنبال بهانهای است برای جمع کردن چند شخصیت در کنارهمدیگر و واداشتن آنها به حرف زدن درباره خودشان، روابطشان و کلی مسئله و پدیدههای مختلف. به همین دلیل قصه «دوشیزگان غمگین» با اینکه قرار است مثلا درباره چهار دختر و تلاششان برای تغییر فضای مردسالارانه دانشگاه باشد، بهسختی قابل تعریف کردن است. ماجراها بیشتر از آنکه در کتابخانه یا کلاسهای درس بگذرند، در خوابگاه دختران یا محیط اطراف آن اتفاق میافتند و با این حال خبری از اغراقها و شلوغکاریهای همیشگی، قصههای اروتیک، تاکیدهایی همیشگی و ملالآور بر شخصیتهای کلیشهای (جوان درسخوان، جوان پررو، جوان زورگو، جوان احمق و جوان هوسباز)، شوخیهای وقاحتآمیز، شورشیگری، دخترکان همیشه مورد توجه، میخوارگی، مواد مخدر وغیره نیست. ظرافت و نکته سنجی استیلمن همینجاست که فیلم در بنیادش و در لابهلای حرفهای قهرمانهایاش ،همین موضوعات را نقد وهجو میکند. در نظر او، درام و شخصیت پردازی همچون برخی از آثار ریچارد لینکلتر همچون «پیش از طلوع» و در حالت افراطیترش «پیش از غروب» در گفتگوها شکل میگیرد. او هم فضا را فراهم میکند و هم به آدمهای قصههایش اجازه میدهد که حرفها و مانیفیستهایشان را تمام و کمال به زبان بیاورند. آدمها آرام آرام خودشان را افشا میکنند و در این افشاگری تدریجی است که تضادها، خوشقلبیها، خطاها، دروغها، معصومیتها، ویژگیهای فردی و ” آدمهای زنده و غیرتکراری” عیان میشود.
در ظاهر اولیه، قصه فیلم همچون آثار قبلی استیلمن میتواند درباره بیگانهای باشد که برخورد تصادفیاش با یک جمع و مواجهه او با اشخاص خواسته یا ناخواسته به شکل گیری روابط جدید و برهمخوردن روابط قبلی میانجامد. با این وجود، حضور بیگانهها و جمع در قصههای او هم باز بهانهای بیش نیست. قصه «دوشیزگان غمگین» همانقدر میتواند درباره «لیلی»، دختر تازهوارد، باشد که درباره بقیه اعضای گروه. گروهی که هرکدامشان با اینکه نام یک گل و خب عطرو بوی خاص خودشان را دارند، ولی در عمل با وجود مجموعهای از نظرها و عادات عجیب و غریبشان به طرحهای مختلفی از یک مدل میمانند. رهبر و «گل سرسبد» گروه، «ویلت» ( با بازی درخشان و بهیادماندنی گرتا گروین)، دختری خوشپوش و خوشقلب و همراه با نوعی خودستایی/تفرعن دوستداشتنی است که مرکزی به نام «پیشگیری از خودکشی» را در دانشگاه دائر کرده و راهحلش در آنجا تشویق مراجعین در آستانه خودکشی یا ناامید، به تپ دنس و پذیرایی از آنها با دُنات و قهوه مجانی و بودرمانی است! با پسرهای کودنتر از خوش طرح دوست میریزد (با مانیفیستی چون” نباید با کسی از شما با حالتر است دوست شوید”) چرا که موجب “رضایت از خودش ” میشود و هم “خوشحالی” طرف مقابل. با اعتماد بهنفسی ستودنی معتقد است «اشتراوس» واقعی والس را همهگیر نکرد و رقص چارلستون به یک شهر برمیگردد نه یک آدم! بقیه اعضا هم همچون او مجموعه مفرحی از ایدهها و نگرشها و رفتارهای به معانی واقعی کلمه ویژه و یگانه را در خود جمع کردهاند. (یکی از پسرها رنگها را بلد نیست و با آمدن رنگینکمان و آموختن آنها فریاد شادی حسرتبرانگیزی سرمیدهد!) با اینکه وقت زیادی از «دوشیزگان غمگین » به کنشها و واکنشهای «ویولت» و «لیلی» (که بهتدریج در انتها به یک خودشناسی درست و حسابی از خودش میرسد) اختصاص دارد؛ خوشبختانه عدم تمرکز تمام و کمال روایت روی یک شخصیت خاص و حرکت مداوم بین شخصیتهای فرعی و همراهیاش با بیشتر آنها نمایش نوعی چندصدایی و انصاف را بههمراه داشته است. قصه دخترها/پسرهای زندگیشان از جایی شروع -و بیآنکه تماشاگر را در بیراههها گم کنند- آرام آرام در درون همدیگر ادغام میشوند. دردل همین رفت و برگشتها و پرسه زدنها بین شخصیتها، تضادها و تناقضهای درونی هرکدامشان و در عینحال شباهتهای فردی و عملکردیشان بیشتر به چشم میآید. به تدریج دنیایی معصومانه و خاکستری (اما مملو از نور و خوشبینی) شکل میگیرد که درش آدمها خیلی معصومانه، بیقصد و غرض و بدون اینکه ذاتا موجوداتی شر باشند هم از ناروایی دیگری گله دارند و هم خودشان در حق دیگری ناروایی میکنند. دروغ میگویند و دروغ میشنوند. همانطور که خودشان نسبت به همدیگر و شخص خودشان تصور غلطی دارند و دچار کج فهمیاند ما را هم به اشتباه میاندازند. با مجموعهای طرف میشویم که هر لحظه میتوانند در جای یکدیگر قرار بگیرند و رفتار و عملکرد و موقعیتهایشان هم در حال تغییر و تصحیح مدام باشد و هم عینا تکرار شود.
شخصیتها و تضادهایشان و شاید همه اجزای این جهان بهمانند خود زندگی به طرز طعنهآمیزی دو روی یک سکه میشوند؛ در یک آن همه هم دیوانهاند، هم باهوش، هم ابله، هم معصوم و هم ظالم. «لیلی» در اولین بازدید از همان مرکز تحت مدیریت «ویولت» و دوستانش با عنوان «مرکز خودکشی» ( بهخاطر جا افتادن کلمه “پیشگیری”!) بر سر در ساختمان مواجه میشود (این مرکز حتی برخلاف اسمش بیشتر شبیه یک انجمن خواهرانگی است تا چیز دیگر)، ویولت در کودکی فکر میکرده که برای جلوگیری از مرگ پدر و مادرش باید حتما روزی دهبار انگشتانش را روی پیشانیاش بدون لمس موهایش حرکت دهد و چمدانش را در یک مسیر مشخص جلو و عقب ببرد اما غمانگیز/خوشمزه جایی بوده که یک روز که این کار را نمیکند پدر و مادرش واقعا میمیرند! میتوان امتداد این تناقضها و تضادها را بهطرز برجستهتری نه تنها در بدبینیهای مکرر و کاملا بی دلیل وبیبنیاد «رز» (مگالین چیکونوک) درباره یکی از پسرها و بیصداقتیاش که آخرسرهم ادعایاش درست از آب در میآید، بلکه حتی از همان ابتدا در عنوان خود فیلم هم مشاهده کرد. برگردان «دوشیزگان غمگین» که واژه «معذب» توصیف گویاتر و درستتری برای شخصیتهایش است اساسا در معنای مصطلح و ریشه ادبیاش اشاره به دوشیزگان/شاهزاده خانمهایی دارد که در قصر دیو بد ذات گیر افتادهاند و منتظر مرد آرزوهایشان هستند که از راه برسد و نجاتشان بدهد و خب این عنوان با حال و روز دخترکان فیلم که بیشتر درحال انتخاب کردن هستند و اتفاقا برخی از آنها میخواهند در روابطشان دست بالا را داشته باشند و اصلا و ابدا مظلوم واقع نشوند زمین تا آسمان فرق دارد.
«دوشیزگان غمگین» با تمام شوخیها (که از عنوانبندی اولیه با آمدن نام بازیگران زن در زیر عنوان دوشیزگان و نام بازیگران مرد تحتعنوان “مایههای عذابشان” آغاز میشود و درتیتراژ پایانی با عذرخواهی از اشتراوس و بقیه به پایان میرسد)، ارجاعات، اشارات و شوخیهای سینمایاش با «توهم بزرگ» (ژان رنوار) یا «بوسههای دزیده شده» (فرانسوا تروفو) و «ژان لوکگدار»، بیشتر از هرچیزی در حال و هوا و روابط و آدمهای زنده و در بخش پایانیاش با آن پایکوبی و دستافشانی (و کمی بعدترش اجرای پایکوبی ابداعی ویولت که آن را “راز رهایی” میداند) وهمخوانی دسته جمعی، ادای دینی ستودنی به «دوشیزه غمگین» (جرج استیونس) و «فرد آستر» و مهمتر از همه سینمای موزیکال است. پایانی در امتداد دنیای خیالگونه اثر و برآمده از شخصیتهایش و پر از نور و خوشبینی و کاملا غیرتحمیلی و بهشدت در خور فیلمی که آدمهای زلالش هم قابل لمساند، هم مفرح و هم واقعی با مجموعهای ناب انسانی از خودخواهیها، انکارها، بدبینیها، حسادتها، مهربانیها، بزرگواریها، ضعفها، آرزوها و پیروزیهای مشترک ما. یک پیشنهاد برای نوعی رهایی/رستگاری جمعی و همراهی با نگاهی سرخوشانه و آسانگیر در برخورد باهمهچیز و مهمتر از همه محترم دانستن تفاوتها و آدمهای متفاوتی که مثل ما نیستند اما ما اتفاقا در خلوت و جمع شبیه آنهاییم، همه آنهایی که مثل ما حرف نمیزنند و مثل ما رفتار نمیکنند. به قول معلم فیلم: ” اگر آنها (ما) نمیتوانند خودشان را ویران کنند چطور میتوانند تاریخ آمریکا را درس بدهند”
***
یکی از بامزهترین فیلمهای امسال و یکی از بانمکترین عاشقانههای تاریخ سینما، ساخته کارگردانی است که برعکس ویت استیلمن، به خاطر استمرارش در خلق دنیای مورد علاقه و کاملا شخصیاش تقریبا نام شناختهشده ای -حتی در میان سینماروهای نه چندان پیگیر- است. تنها یک نما از پیشپرده فیلمهای «وس اندرسون» کافی است تا اسم و فضای همهشان دوباره در ذهن ما بازسازی شوند. او از سال ۱۹۹۴ تا به امروز هر دو سهسال یکبار، فیلمی را بهنمایش درآورده و حال در هفتمین اثر بلندش دوباره روزهای اوجش را تکرار میکند. «قلمرو طلوع ماه» فیلمی است جاهطلب اما بیادعا، پر از تخیل و خلاقیت، همچون شخصیتهای اصلیاش-چه در اجرا و چه در روایت- رها از قید بندها و بیاعتنا به مرزها و مرسومات دست وپاگیر. فیلمی موجز و کمگو که ایجازش همچون همان حرکتهای خودنما اما هماهنگ با روح کلی اثر دوربین در معرفی ابتدایی خانه یکی از عشاق (سوزی) که اتاق به اتاق میگردد یا در معرفی محیط کمپ آموزش پیشآهنگی عاشق دیگر(سم) روی بچهها لحظهای چند تامل میکند و از آنها میگذرد، یا حتی همان همان رد و بدل کردن نامههای عاشقانه سوزی/ سم که یکسال را در نهایت خلاقیت و ظرافت خلاصه کرده، شعفانگیز و دلنشین است. مثل همان قطعه موسیقی
The Young Person’s Guide to the Orchestra, op. 34: Themes A.-F است (عنوانبندی ابتدایی فیلم را اینجا ببینید) که صدای نوجوانی معرفیاش میکند و بیشتر از بچهها به کار بزرگسالان میآید. جهانی دارد یکسره وارونه که اجزا و آدمهای بزرگ و کوچکش همگی قد و قامتی کاریکاتور گونه دارند. در اینجا همه چیز مضحک است ازلباسها (شلوارک «سرکرده وارد»، پیژامه «والت بیشاپ» و کفشهای گنده و کلاه راوی و ربدشامبر برادر سوزی) تا روابط (زن و شوهری که با بلندگو در داخل خانه از حال و روز یکدیگر خبردار میشوند) از طراحی ساختمانها، کنشها (لمس خرطوم فیل کشتی نوح)، عادات (پیپ کشیدن سم)، اشیا (تمبر روی نامههای درون کمپ که عکس «فرمانده پیرس» را دارند یا چماق میخداری که یکی از بچهها در هنگام تجسس بههمراه میآورد)،اتفاقات (عشقورزی و پایکوبی لب ساحل، دادن جوراب بد بو به سگ برای پیدا کردن سم)، تصاویر/تک لحظهها (خانه وموتور روی درخت یا صف بچهها درپوشش حیوانات مختلف برای ورود به کشتی نوح) تا نامها (خانم خدمات اجتماعی!).
عشق معصومانه و آتشین سم و سوزی آنهم در دل جزیرهای/دنیایی اینچنین که همه مکانها و ساکنان و روابطشان و روح جاری در آن بیشتر برآمده از دنیای انیمیشن و مناسابات آن است تا واقعیت (نگاه کنید به ماجرای رعد و برق یا مجموع وقایع دیوانهوار پایانی که به کله پا شدن دو عاشق منتهی میشود)، در پس لایه ضخیمی از ملاحت خواسته یا ناخواسته دنیای تلخ “آدم بزرگها” را برجسته میکند. مسئله بلوغ یا این همه اصرار و عجله بچهها برای بزرگ شدن یا خسته شدنشان از کودکی شاید نقطه شروع ماجراها باشد اما در عمل آنچه که میبینیم بچههایی هستند که از بزرگترهای جزیره بالغتر و عاقلترند. این بچهها هستند که کتاب میخوانند، موسیقی گوش میدهند، نقاشی بزرگتر از سنشان میکشند، سفر میروند، عاشق میشوند، ازدواج میکنند، نمایش بازی میکنند، مشق نظامی میکنند، پیپ میکشند، زد و خورد همراه با تلفات دارند، دست به اسلحه میبرند، حرفهای گنده گنده میزنند و برای عشقشان هزینه میدهند. بزرگترها در مسیری برعکس کودکانه رفتار میکنند و شاید اصلا کار خاصی نمیکنند. یا منفعلانه در دعوا به هم کفش پرتاب میکنند یا غم و غصهشان را با تبرسر درختها خالی میکنند. هرجا هم که مثل «فرمانده پیرس» و «خانم خدمات اجتماعی» وارد عمل می شوند کار به سمت فاجعه و خرابکاری پیش میرود. قرارگرفتن این شور وهیاهوی بزرگسالانه بچهها در کنار انفعال و بیدستوپایی کودکانه بزرگسالانست که نهایتا چهره مغمون و درهم تکیده وبا یک دنیا حسرت «ادوارد نورتون» (با یکی از بهترین بازیهای عمر اوکه شاید تنها کسی است که میان این دو دنیا سرگردان است) یا تنهایی و تکافتادگی «کاپیتان شارپ» و فاصله غمانگیز پدر و مادر سوزی از همدیگر در خاطر تماشاگر تا مدتها نگه میدارد. شاید اینکه هربار کاپیتان شارپ با تلفن حرف میزند و یک “آدم بزرگ” آنور خط آنهم در یک موقعیت یکسان از سم و کارهایش ابراز نارضایتی میکنند به همین موضوع برمیگردد. این درهمآمیزی طنز/تراژدی/نوجوانی/عشق/بلوغ/بزرگسالی سال گذشته نیز در فیلم انگلیسی «زیردریایی» (ریچارد آیودا) تکرار شده بود. مقایسه دو فیلم جدا از برجسته کردن دوسبک مختلف فیلمسازی شاید معنای کاریکاتورگونگی فیلم اندرسون را بیشتر بهرخ بکشد. تلخی رئال دنیای بزرگسالان «زیردریایی» (که بهنظر میرسد آنطور که باید و شاید در ایران دیده نشد) و تلاش حزنآلود پسرنوجوان فیلم که عملا برخلاف سوزی برای کنارهم نگهداشتن پدر و مادرش عشقش را فدا کرد، در پایان طعم گس نرسیدن و بیسرانجامی عشق دوران جوانی و تک افتادگی آدمهایش را بیش از پیش بهرخ میکشید. حال آنکه اندرسون و این دنیای شلوغ و دیوانهوار کارتونیاش که بیشتر ازهرچیزی میشود با صفت رئالجادویی توصیفش کرد و اصلا شبیه همان کشتی نوح است که حیواناتش یا زوج نیستند یا زوجهایش بد قوارهاند، باعث شده تلخی خلوت آدمهایش در عین ماندگاری آنچنان ویران کننده نباشد.
«قلمرو طلوع ماه» شاید توصیه خوبی برای این روزهای فیلمساز گرانقدر وطنی «داریوش مهرجویی» و آنسوتر کارگردانی چون «تیم برتن» باشد که در دو سه فیلم اخیرشان گروه زیادی از تماشاگرانشان را دل زده کردهاند. اینکه چطور میشود فیلمی ساخت شخصی، که هم ریشه در خیال و فانتزی داشته باشد هم وامدار واقعیت. نوعی سبکی منحصر به خود و تکرار درست خویشتن، بدون درجا زدن یا تخریب دستاوردهای پیشین. رها و بدون دغدغه برای رسیدن به کیفیتی کاملا ملموس و بیاندازه راحت الهضم. فیلمی که شاید تمام تلاشش از آشنایی بچهها در سر آن اپرای نوح گرفته تا یک سوم جنونآسای پایانیاش بیشتر در پی تصویر کردن «معجزه عشق» (که اتفاقا تنها برای ادوارد نورتون رخ میدهد) در مضحکترین حالت ممکن یا دست انداختن ساده و خوشدلانه دنیای بزرگسالان و مناسبات نظامیگری/ مردانگی باشد و نه چیز دیگر. در دورانی که وقاحت آسانترین راه برای خنداندن .تماشاگران است، تماشای طنازیهایی از این دست که برآمده از غرابت و محصول خلاقیتاند به معنیواقعی کلمه ستودنی است.
* نام فیلمی از مارتین اسکورسیزی محصول سال۱۹۹۳.
دوشیزگان غمگین» (۲۰۱۱):
Damsels in Distress
کارگردان و فیلمنامهنویس: ویت استیلمن. مدیر فیلمبرداری: داو امت. تدوینگر: اندرو هفیز.
سازنده موسیقی: مارک سوزوکو.
بازیگران:گرتا گروین (ویلت)، کری مکلیمور (هدر)، مگالین چیکونوک (رز)، آنالی تیپتون (لیلی)
مدت زمان: ۹۹دقیقه
محصول: آمریکا
امتیاز ها: سایت ای ام دی بی (۸/۶از۱۰)، سایت متاکریتیک (۶۷از۱۰۰)
قلمرو طلوع ماه» (۲۰۱۲):
کارگردان: وس اندرسون. نویسندگان فیلمنامه: وس اندرسون و رُمن کاپولا. مدیر فیلمبرداری: رابرت دی یومن.
تدوینگر: اندرو وایزبلام. سازنده موسیقی: الکساندر دسپلات.
بازیگران: جراد جیلمن (سم)، کارا هیوارد (سوزی)، بوریس ویلیس (کاپیتان شارپ)، ادوارد نورتون (سرکرده گروه پیشآهنگی وارد)، بیل موری (والت بیشاپ)، فرانسیس مک دورمند( لارا بیشاپ)، تیلدا سوئینتن ( خدمات اجتماعی)، جیسون شوارتزمن (عموزاده بن) و هاروی کایتل (فرمانده پیرس)
مدت زمان: ۹۴دقیقه
محصول: آمریکا
امتیازها: سایت ایامدیبی (۳/۸از۱۰)، سایت متاکریتیک (۸۴از۱۰۰)