روزگار سفید مردمان بریتانیا و سعادت لرزان مردمان تیرهروز ایران ما
دیروز برای کسب یک لقمه حلال و به خاطر درهم برهم شدن برنامههای یکی از مطبهایی که درش کار میکنم، مجبور شدم ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح از خانه بیرون بیایم که بتوانم راس ساعت هشت در مرکز لندن درمان یک مریض بینوا را آغاز کنم. به عادت همیشه، در ایستگاه قطار «کرویدون» یک نسخه از روزنامه زرد و مجانی «مترو» – که در طول هفته هر روز در ایستگاههای قطار عرضه میشود و به قول خود روزنامهنگارهای انگلیسی آشغالدانی روزنامه بیخاصیت دیگری همچون «دیلی میل» است- را برداشتم که هنگام ایستادن در قطار، تا مقصد وقت خودم را فقط با «فیسبوک» و «خبر آنلاین» سپری نکنم. در قطار برخلاف زمان اوج شلوغی- که انگاری از هفتو نیم شروع میشود و تا نه صبح ادامه دارد- خبری از ازدحام و فشردگی ساردینوار مسافرین نبود. صندلیها پر بود و وقتی دیدم جای مخصوص چمدانها خالیاست، با خیال راحت و با فرزی رفتم در جا چمدانی نشستم. روزنامه را جلوی چشمم گرفتم و خبرها و تصاویر با تکانههای قطار بدین ترتیب در جلوی چشمم به حرکت درآمدند: در بالای صفحه تصاویری از لباسهای «باسن نما»ی «جنیفر لوپز»، «کیم کارداشیان» و «ریانا» در یکی از همین مراسم معمول جایزه/مهمانی هرشب صنعت سرگمیساز در رسانههای گوناگون و در پایین صفحه، خبر اصلی با تیتر بزرگ درباره دختری بیست و دوساله که به خاطر بهم خوردن رابطهاش با مردی پنجاه و شش ساله خودکشی کرده و دوست همسن و سال این دختر که به خاطر تهیه گاز و رساندنش به دست دختر مرحوم، به جرم همدستی در خودکشی در حال محاکمه شدن بود. توقفهای ناخواسته و طولانی اما معمول قطار تا مقصد این فرصت را برایم فراهم آورد که به جای حرص خوردن و اضطراب همیشگی برای دیر رسیدن به مطب یا دانشگاه که جز جدایی ناپذیر صبحهای هر روزه من و قطعا همه شده است، به این فکر کنم که تصویر و تجربه من از زیستن در غرب پس از ده سال به کدام یک از این دو تصویر/خبر نزدیکتر است. تصویری سرشار از لذت و رهایی و آزادی و یا به تعبیری حقیر و بیمارگونه – و «حسن عباسی»وار یا کارشناس مدعو صدا و سیما گونه- زیستن در «گناهآباد» یا نه نوعی همزیستیِ با فاصله با مردمانی درگیر با مشکلات و بحرانهای خودشان؟
واقعیتش این است که صادقانه باید اعتراف کنم نزدیک به یک دهه از عمرم را در بیرون از ایران گذراندهام و همچنان با این مردم و عادات و دغدغههایشان پیوند نخوردهام و درهم نیامیختهام و خودم را در فاصله معناداری از جامعه بریتانیا تعریف میکنم. ده سال است که به لحاظ فیزیکی از ایران فاصله گرفتهام و با آن و حال هوای جاری در آن بیگانه و بیگانهتر شدهام اما مردم و آینده آن سرزمین هر روز بیشتر بیشتر به دغدغهام تبدیل شده است. در این ده سال به غرب و تمامی ارزشهای غربی تبلیغ شده نیز بی اعتماد تر شدهام. جدای دستاوردهای صنعتی/آکادمیک/ بشر دوستانه(؟)/ رهایی بخش/و… نتیجه مستقیم حمله به عراق و افغانستان و لیبی و برخورد دوگانه با این کشورها (از حمایت از صدام گرفته تا عکس یادگاری تونی بلر با قذافی و فراهم شدن پول کمپین انتخاباتی نیکولا سارکوزی) و بازیچه شدن حقوق بشر در مسائل سوریه و عربستان و قطر و ایران و هزار چیز دیگر تجربه غمانگیز و ویرانکنندهای برای من بوده است. شاید مثال بازیچه بودن همه چیز همان عکسی بود که دیوید کامرون در سفرش به امارات گرفته بود -برای فروش هواپیماهای دست دوم کشورش- جایی که در یک کتابخانه عمومی با چند دختر محجبه و نقاب پوش درباره شرارتهای ایران در منطقه داد سخن میگفت. این بازیها همچنان ادامه دارد و خب وقتی میشنویم کنگره آمریکا از مریم رجوی برای دادن شهادت علیه حکومت ایران و توضیح حل معضل داعش با رفتن این حکومت واقعا چه احساسی در شما بهوجود میآید؟ ده سال بودن در بریتانیا باعث شد به پولهای که فراوان به اسم حقوق بشر و حقوق زنان و حقوق اقلیتها و حقوق من و تو خرج میشود بیشتر پی ببرم. ده سال است دیگر به همه چیز و همه کس و نیات آدمها و خیرین و خوش قلبها بیاعتماد شدهام.
دغدغه این روزهای من، اما تنها به بیاعتمادی من محدود نمیشود. آنچه که ذهن مرا به خودش مشغول کردهاست همراهی و توازی و همزمانی بیاعتمادی من در این سوی جهان است با اعتماد تام و تمام جوانان سرخورده و به جان لب رسیده ایرانی از دست حکومتی بیخرد، ظالم و ندانمکار با سابقهای کثیف و غیر قابل دفاع، به غرب و به خصوص غربیوار اندیشیدن، زیستن و رفتار کردن و گویی نوعی غرقشدن در فرهنگی که یگانه راه رستگاری و سعادت و آرامش را در خود دارد. اینجا صبحها هر روز از شبکه «آی تیوی» برنامهای پخش میشود به اسم «جرمی کایل شو». در این برنامه مجری –جرمی کایل- که مرد میانسال با شعور و فرهیخته و دغدغهمندی است هر روز چندین مهمان دارد از مردم معمولی و عموما از طبقه کارگر و آدمهای بیکار. مهمانها میآیند و درگیریهای روزمرهشان را در استودیو جلوی تماشاگران با آقای مجری درمیان میگذارند. بیش از نود درصد موارد مطرح شده مسائلی است به غایت مبتذل (به تعبیری) که بین زوجها در میان است. خیانت یکی از طرفین موضوع اصلی این دعواهاست. تصویر و بحثها آشنا و تکراریست: مردهایی که پس از زندگی مشترک (ازدواج سفید؟!) زن را ترک کردهاند، بچههایی که پدرشان معلوم نیست و حال مردهایی که زن با آنها رابطه داشته را به استودیو فراخواندهاند تا با معلوم شدن آزمایش ژنتیکی مسولیت را به عهده بگیرند، مردهایی که همراهشان را به خاطر دختر همسایه/دوست طرف ترک کردهاند، زنی که پس از سقط فرزندش بلافاصله با دوست دوست پسرش همبستر شده است، پسری که فیلم سکسی برای دوستان مادرش میفرستد، آدمهایی که در استودیوها مدام برای کتککاری دنبال هم میدوند و اگر مامورین حراست شبکه نباشند همدیگر را حسابی گوشمالی میدهند. اینها بخشی از جامعه بریتانیا هستند که از دید ایرانیهای داخل (یا حتی خارج) پنهان ماندهاند. جامعهای سرشار از آزادی و مفتخر به نشر دیدگاههای لیبرال که در لایههای عوام و پایینش درگیر معضلاتی اخلاقی انسانیاست. بیبیسی فارسی و من و تو و صدای آمریکا و… اما به شما خبری از اینها نمیدهد. به شما نمیگوید در مدارس اینجا دخترها و پسرها مدام به خاطر قد و وزن و دندانهای ارتودنسیشدهشان مورد هجمه و خشنوتهای همکلاسیهایشان هستند و بعضیهایشان مجبورند به سکس ناخواسته تن بدهند که توسط دوستانشان مسخره نشوند، به شما نمیگوید نگرانی از خودکشیهای اینترنتی و مرگهای جوانان بر اثر خرید قرصهای اکستازی بالا رفته است، به شما نمیگویند مطبی که من دارم در مرکز لندن درش کار میکنم و برای درمان بیماری ریشههای دندانش (اندو) نزدیک به ۱۰۰۰ پوند میگیرد سقفش در حال فرو ریزی است و یونیت دندانپزشکیاش چند بار میانه کار از حرکت باز میایستد، به شما نمیگویند در بیمارستان کینگز کالج هر هفته چند مورد کتک کاری وحشتناک به از دست رفتن دندانها منتج شده است رخ میدهد، به شما نمیگویند که اینجا مثلا در شهر «میدلز برو» ۷۰ درصد بیماران من نه مسواک زدن درست بلدند نه نخ دندان کشیدن، در خبرهای این شبکهها از پرستارانی که مریضهایشان را کشتهاند یا معلمهایی که با شاگردها رابطه داشتهاند سخنی به میان نمیآید اما تا دلتان بخواهد رسانهها پرند از چاقوکشی پل مدیریت و میدان کاج و اسیدپاشی و اعدام و معلمی که به کودکان تجاوز کرده در ایران و… و به بریتانیا که میرسد میشود گزارش افتتاح یک رستوان در لندن که مردم درش میتوانند با مایو غذا بخورند. برنامه سبنماییاش هم میشود «هالیوود ریپورتر» با توجه ویژه به هالیوود و نادیده گرفتن باقی جریانهای سینمایی.
امروز، روز انتخابات دولت در سرتاسر بریتانیا است. انتخابی که با حضور احزاب «یوکیپ/ حزب استقلال پادشاهی متحد» (با ایدههایی دست راستی درباره مهاجران و مهاجرت) و ناسیونالیستهای اسکاتلند و رقابت نزدیک کارگر و محافظهکار میتواند به اتفاق مهم و سرنوشتساز و تاریخی تبدیل بشود. من اما پس از ده سال هنوز چندان احساس تعلقی به هیچ کدام از احزاب گرداننده این کشور ندارم. در دولت کارگر یا محافظهکار با همراهی لیبرال دموکراتها تغییر خاص اقتصادی گریبانگیر من نشد. هر دو دولت هر وقت خواستند برای شرکت در جنگ پول داشتند و وقتی به بیمه عمومی درمان رسیدند شروع کردند به هزار بامبول و توجیه و زدن از بودجه و دست بردن در قوانین مالیات که از آن سر در نمیآورم. بیشتر از آینده جامعه انگلیس در جزیرهای دور افتاده نگران استیصال و از خود بیگانگی جوانان سرزمینی است که بی برو برگرد و محقانه به فکر و خیال مهاجرتاند یا مشغول آن و جهان تلخ و پر دردی که برایشان گویی پشت باسنهای بیانسه و جنیفر لوپز (و برنامههایی از جنس «خانه دارهای…»- برنامه تلویزون حقیقیت درباره زنان پولدار خانه نشین بیکار ایالتهای مختلف آمریکا- پنهان شده است و فعالانی که بدون در نظر گرفتن مختصات و بسترهای فرهنگی سرزمینشان ایدهآلهای همچون سوئد و بریتانیا را برای ایرانشان توصیه میکنند. این روزها من بیشتر از هر چیزی به حال و هوای «اقبال لاهوری» و «دکتر علی شریعتی» در غرب فکر میکنم و ایده «بازگشت به خویشتن» و مدام از خودم میپرسم چه بازگشتی ؟ چه بازگشتی؟ چه بازگشتی؟
این متن اولین بار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرها میتوانید به اینجا و اینجا مراجعه کنید.