یک حرف‌هایی را چطور می‌شود زد که حالت موعظه به خود نگیرد. چطور می‌شود گفت که به قبای کسی برنخورد. چطور بگویم منی که بچه ندارم برای آینده بچه‌های ایران نگرانم. چطور بگویم که نگرانی من اتفاقا برای مدرسه‌ها و تلویزیون و اراجیف مذهبی و غیر مذهبی فراوان رسمی نیست بلکه ترس من از این طبقه متوسط و آریستوکرات جدید است.

من نگرانم برای اسم بچه‌های نسل فعلی و آینده. من از این اسم‌ها سر در نمی‌آورم. من از این تلاش برای مقابله به مثل با سنت و انتخاب مجموعه‌ای از اسامی که به سختی تلفظ می‌شوند و برگزیده شده‌اند برای بچه‌ها تا تفاوت و تفاخر فرهنگی والدین را عیان کند نگرانم. من نگرانم از مهد کودک‌هایی که در کله بچه‌های ایران جشن هالووین را جا انداخته‌اند. من نگران برای بچه‌هایی که در ایران می‌خواهند کریسمس را جشن بگیرند. من نگرانم برای خانواده‌هایی که با این چیزها می‌خواهند بدجوری از قافله جهانی شدن عقب نیفتند. من نگرانم برای این مدرسه‌ها و مهد کودک‌هایی که شهریه‌هایی میلیونی دارند. من نگران بچه‌هایی هستم که دیگر مثل ما فضایی شبیه «مدرسه والت» را تجربه نخواهند کرد. اینکه دیگر در بچگی نمی‌فهمند پدر نجار یعنی چی؟ پدر کفاش یعنی چی؟ نداشتن یعنی چی؟ سختی یعنی چی؟ ندارم و نداریم یعنی چی؟ مدرسه والت را دوست داشتم چون غیر از آن دو شاگرد جلوی کلاس بقیه هزار و یک مشکل داشتند مثل خود ما مثل خانواده من. وقتی در دل ایران داریم یک اروپا و آمریکای خوب و خوشگل فراهم می‌کنیم آرام آرام نسلی درست کرده‌ایم که همدلی و فهمیدن دیگری را فراموش خواهد کرد. فقر و طوری دیگر زیستن برایش غریب و دور ذهن خواهد بود. همان طور که مثلا یک شهروند اروپایی به ما نگاه می‌کرد ما هم به هموطنمان نگاه خواهیم کرد و دیگر قرار نیست انگاری بفهمیمش. خبر خودکشی یک کودک ده ساله در سال ها بعد کسی را تکان نخواهد داد. من نگرانم برای این بچه‌ها. من برای خودم هم نگرانم.

پی‌نوشت: من باید برای خودم انگاری بیشتر بترسم. فیسبوک پر شده است از عکس‌های هالووین دوستان من که زودتر یا دیرتر از من به خارج از ایران سفر یا مهاجرت کرده‌اند. من در این ده سال حتی یک لحظه هم حس نکردم که می‌خواهم یکبار خودم را برای چنین شبی گریم کنم. روز‌های سال نو و کریسمس هم چندان برای من شوق‌آور نیستند. حس درونی من انگاری در جشنش تنها با یلدا و نوروز و در عزایش با شب قدر و امثالهم گره خورده که این‌ها هم به تدریج عطر و بویشان دارد می‌پرد. شاید روزگاری برسد که برگشتم به ایران و حال با نسلی مواجه خواهم شد که نه می‌توانم اسمشان را تلفظ کنم. نه معنی اسمشان را می‌دانم و نه جشن و خوشی‌شان را درک خواهم کرد. باید بر خودم بیشتر بترسم با این اوصاف.

این نوشته اولین بار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرها می‌توانید به اینجا و اینجا مراجعه کنید.