اشاره: متن زیر، اعترافات و توضیحاتی بود به بهانه انتشار کتاب «پنجاه طیف خاکستری» که آن روزها با فروش بیش‌از سی میلیون نسخه چاپی و الکترونیکی به نقل محافل تبدیل شده‌‌بود. این نوشته برای اولین بار در فیسبوک منشتر شده بود و برای خواندن نظرات می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.

۱. «حامد صرافی‌زاده» هرچند وقت یکبار به‌سرش می زند، چیزی می‌بیند، چیزی می‌شنود، چیزی‌ را تجربه می‌کند، پدیده‌های گوناگون هنری/سیاسی/اجتماعی/ سینمایی نظرش را به خودشان جلب می‌کنند، ایده‌هایی به ذهنش می‌رسد و دست آخر افکارش را بهم می‌ریزند. او دوست دارد این ایده‌ها و فکرها را بگویید و اگر نگویید خفه می‌شود. «فیسبوک» این شرایط را برایش فراهم کرد که این ایده‌ها و این «بلند بلند فکر کردن»هایش را که پیش از این تنها با دوستان نزدیک و یا بعضا در مهمانی‌ها یا در مکالمات تفلنی بیان می‌شد، با طیف وسیع‌تری به اشتراک بگذارد. این دیدگاه‌ها، که بیشتر خام و پرورش نیافته هستند، قرار است در طول زمان و در یک تعامل چند طرفه پالایش و تصحیح شوند. اصلا خوبی فیسبوک همین فراهم کردن شرایط تصحیح ایده‌هاست (اگر خوانده شوند و اگر جدی گرفته شوند). به او می‌گویند چرا «وبلاگ»نمی‌زند؟ خب راستش وبلاگ هزار و یک دردسر دارد. باید زنده باشد. باید به روز باشد. نوشته‌ها به مراتب تعهد آفرین‌تر هستند. نثر و نظم و انشا و املایشان باید درست و بی غلط باشند و خب فیسبوک به دلیل ساختارش متاسفانه کمتر تعهدآفرین است، در‌نتیجه کمتر خوانده می‌شود و چه بسا کمتر جدی گرفته می‌شود. مطلب و اندیشه‌ها در یک چشم بهم زدن زیر دست و پای عکس سگ و گربه‌ها و «من چی فکر می کنم و بابام و مامان و دوستانم و غیره چی» گم می‌شوند و خلاص. به هرحال او هرچند وقت یکبار ایده‌هایش را با هم قاطی می‌کند و به بهانه‌ای به خورد مخاطبانش می‌دهد. وقتی می بیند پادشاه لخت است نمی‌تواند جلوی خودش را نگه دارد یا نگویید نیست. حالا شاید هم پادشاه لخت نباشد و خودش و اندیشه‌اش لخت باشند. برای همین می‌پرسد که قضیه از چه قرار‌است. زیاد کاری به جریان ومد روز و روشنفکری و این حرفا ندارد. حرف خودش را می‌زند و یکسری پرسش دارد که باید جواب بگیرد. آدمی نباید با خود و افکارش تنها بماند. این تنها ماندن همانطور که عادت غذایی و پوشیدنتان را تغییر می‌دهد دست آخر به «حال کردن» با خویشتن منتهی می‌شود. یک زمان می‌رسد که فکر می‌کنی قطب عالم امکانی و خب از این ابلهانه‌تر تصورش دشوار است. با خود‌حال کردن نتیجه مطلوبی ندارد. ایده‌ها باید همچون خود آدمی در طول زمان صیقل بخورند.‏

۲. حامد صرافی‌زاده در فیس بوک ۸۵۸ دوست دارد. بیش از نیمی از این افراد در هیچ مقطعی از زندگیشان اورا ندیده‌اند. تعداد زیادی از آنها به خاطر علائق سینمایی/ اجتماعی/ سیاسی/ دینی/ هنری از دور و نزدیک به جمع دوستان او پیوسته‌اند. برخی دیگر خاطرات مشترکی با او دارند. بعضی‌ها خوب می‌شناسندش و گروهی دیگر شناخت چندانی از او ندارند. جمعی تناقض‌ها و پیچیدگی‌های او برایشان همچون مجموعه‌ای روشن وگویا‌‌ست و برای دوستانی به‌شدت گمراه‌کننده و غیر‌قابل توجیه. آشنا و غریبه، در مجموع حدود یک هشتم آنها در ارتباط فعال با او هستند. تعویض عکسش بالاترین رقم تایید را می‌خورد که در نهایت به صد می‌رسد و برخی از «شرح‌حال»‌های احساسیش به مدد ابی و غم و قصه و ننه من غریبم از ۶۰ فراتر نمی‌رود نوشته‌های سینمایی‌اش دیده یا ندیده هم به زور بین ده تا بیست تائید یا تحسین در نوسان است.او کاملا وعمیقا متوجه است که نه «ستاره/ سلبریتی» است، نه نویسنده‌ای زبر دست، نه فیلسوف، نه اندیشمند، نه تحلیل‌گر، نه مطلع، نه منتقد/روزنامه‌نگاری خبره. او هیچی نیست جز یک سینمادوست نیمه حرفه‌ای و دندانپزشکی حرفه‌ای که درباره سیاست و اجتماع و اخلاق و زندگی و هنر دغدغه دارد و اصولا نه می‌خواهد و نه می‌تواند و نه بلد است حرف‌های مهم ومهم یا گنده گنده بزند همین وهمین. بعد از حدود ۶۰ سال نوشتن و ترجمه برای مخاطب‌های ناپیدا می‌داند حداقل ۶۰ نفر، پی‌گیر حرف‌های او هستند و بعضا به او واکنش نشان می‌دهند. او برای آنها و دل خودش می‌نویسد  در یکی از «شرح‌حال/ شرح اندیشه» آخرش که درباره یک کتاب اروتیک بود و نقدی بر استقبال عمومی از آن، تنها نزدیک سی نفر آن را پسندیدند و که ۶۰ درصدشان از آقایان بودند. با اینحال آن اظهار نظر (که قصد اصلی‌اش کمی تحریک کنندگی هم بود) به محل بحث تبدیل شد که باز حتی در این حجمش کمتر از انتظار نویسنده‌اش بود. خانوم‌ها کم و بیش موضع گرفتند و برخی در خلوت تائید کردند. البته ژانری از دوستان هم هستند که اصولا همیشه شاءن‌شان اجل تمام این بحث‌های یک تومن دوزاری است و اصولا اندیشه‌ورزی در جای دیگری رخ می‌دهد برایشان.‏

۳.اما درباره کتاب «پنجاه طیف خاکستری». حامد صرافی‌زاده اصلا و ابدا  نه قصد نقد فمینیسم را داشت ونه تختطئه اروتیزم (بماند که درباره هردوتای آنها و کارکرد‌هایشان درجاهای دیگر پرسش‌ها و نظر‌هایی دارد). او کتاب را نخوانده و معتقد است بدون خواندن کتاب نظر درباره آن امری خطاست. «شرح حال» نوشته بیشتر در پی نوعی گزارش احساسی از خوانده‌ها و شنیده‌ها با گوشه چشمی به نقدهای نوشته شده بود. او به هیچ وجه در آن متن درباره توافق و مسئله لذت دو طرف حرفی نزد. او مسئله‌ای با لذت جنسی و سکس ندارد. او معتقد است هرکسی در خلوتش مجاز است هر کاری می‌خواهد بکند و هرچه می‌خواهد ببیند و هرچه‌ می‌خواهد بخواند. مسئله او بیشتر به دیدن جایگاه کتاب در طول یک جریان تاریخی باز‌می‌گشت و پیغامی که بصورت بالقوه در دل خودش داشت. با خودش فکر کرده بود مدت‌های مدید خیلی‌ها (از جمله برخی از فمینیست‌ها) تلاش کردند که حرف مهمی را بزنند. برای مدت‌های مدید انگشت اتهام به‌سوی مردان(به حق) دراز بود که «هی شما مردان! به ما زن‌ها تنها نگاه جنسی نداشته باشیدٰ، ما را بازیچه دست‌خودتان قرار ندهید، مارا برده خودتان ندانید، بر بدن‌ما اعمال قدرت نکنید، مارا دارایی خودتان نبینید، ما را تنها سوژه لذت خودت قرار ندهید و…» او می‌داند که تمام این تلاش‌ها در جهت به دست آوردن حقوق مساوی و برابر افراد و کلیه جنسیت‌ها در اعلام و انجام کلیه امور بود. با اینحال وقتی خلاصه قصه را اینگونه می‌خواند (و احتمال می‌دهد چیزی بیش از این هم نیست): «مردی پولدار/ بیزینس‌من و آمریکایی به دختری دانشجو اعلام می‌کند که اگر عشق مرا می‌خواهی اگر بودن مرا می‌خواهی، تنها راهش بازی کردن درنقش «برده من» در روابط جنسیمان است» و کل کتاب حکایت مکرر و پر طول و تفضیل و متنوع این اعمال بردگی و تسلط جنسی مرد بر زن است (حالا گیریم به خاطر عشق) و وقتی چنین ایده آشکاری اینچنین با استقبال از طرف خوانندگان زن صورت می‌گیرد با خودش فکر می‌کند که زن‌ها عموما چه می‌خواهند و چه‌گونه فکر می‌کنند و آیا این همان بازتولید دیدگاه غلط پیشین نیست. او شکی ندارد جماعت کثیری تنها در خواب و خیال و فانتزی به‌سر می برند. جماعتی دیگر هزار و یک خواسته خفته دارند. اما پرسش اینجاست که مرز خواب و خیال و واقعیت کجاست. پرسیده شد همه آنها که فیلم‌های پورنو می‌بینند مگر به آن اعتقاد دارند؟ مگر آن را انجام می‌دهند؟ (بماند که الان باز در همین مطبوعات و رسانه‌های غربی کلی بحث نگرانی درباره این است که نوجوان‌ها/ جوان‌ها اساسا نگاه‌شان به جنس مخالف در روابط جنسی به شدت تحت تاثیر این گونه از فیلم‌ها شکل گرفته) دقیقا چطور می‌شود دریافت که یک مرد واقعا زنان را موجوداتی حقیر و بدنشان را جایگاه اعمال خشونت می‌بیند و مرد دیگر تنها خواب و خیال چنین چیزی را در سر دارد. (اساسا چرا یک مرد باید خواب و خیال چنین چیزی را در سر بپروراند) همین اواخر فیلم بدی به نمایش در آمده بود به اسم «الس» (۲۰۱۱) با بازی ژولیت بینوش که درش او در مقام یک روزنامه‌نگار سعی کرد به زندگی دو فاحشه نزدیک شود و وجوه انسانی آنها را ببیند. این دو فاحشه در طول ماجرا کم کم دست‌شان می‌آید که خب فاحشگی لذت‌بخش هم هست اما انتهای فیلم کارگردان زن اثر ،همچون «تهمینه میلانی» وطنی، بینوش را سر یک میز نشاند و ناگهان همه مردهای فیلم شبیه هم شدند و به هم‌خوانی ‌می رسیدند. حامد صرافی زاده دوست ندارد به چنین کلی نگری ابلهانه‌ای متهم شود ولی همچنان می‌پرسد متر و معیاری برای تفکیک ذهن بیمار و ذهن خلاق را چطور باید پیدا کند. دوستانی تذکر دادند که هرچه در خانه و اتاق خواب می‌گذرد در همان جا می‌ماند. این می‌تواند درست باشد اما در طول تاریخ همان مسئله تمکین جنسی و عدم تمکین جنسی نبود که دردسر‌ساز شد؟ آیا واقعا فردی که با شلاق خوردن ارضا می‌شود و آنکه با ادرار کردن بر رویش به ارگاسم می‌رسد همه چیز را در خانه می‌گذارد و هیچ چیز دیگری با خود به جامعه نمی‌آورد؟ مگر نمی‌گفتیم که سکس با بند بند زندگی روزمره‌ما گره خورده؟ ما هیچ وقت در جهت تحقق خواب و خیال‌هایمان قدم بر‌نداشته ایم؟ دوستی اشاره کرده بود که مگر همه که «هری پاتر» می‌خوانند به آن معتقدند؟ هری‌پاتر و هیاهوی اطراف آن می‌توان نشان دهد که ایده سنتی و ابدی ازلی خیر و شر و خرافه و جادو و غیره همچنان خریدار دارد (چه در سطوحی تجربه شده باشد و چه اصلا و ابدا امکان وقوعش صفر باشد) و خب البته لذت از این خرافه خودش کلی جای بحث است اما درباره این کتاب مورد بحث وقتی هم در قبل به‌طرز فراگیری در سطوح دیگر تجربه شده وهم بی‌اندازه قابلیت اجرا درش هست، خریداری شدن اش آن هم در این حجم کمی پرسش برانگیز نیست؟ دوستان حامد صرافی زاده به او تذکر دادند دست آخر همین کتاب و انتشارش دستاورد بزرگ فمنیستی است  اینکه یک زن آزادانه بتواند درباره تمایلات جنسی‌اش بنویسد و سرش را بالا بگیرد و خجالت نکشد. اینکه زن‌ها بتوانند راحت و بدون شرمندگی مثل مردها کتاب اروتیک بخوانند و خجالت نکشند. این گفته صد درصد درست است. او با اینکه کتب را نخوانده اما دوست داشت درون کتاب مسیر ماجراها به سمت و سوی دیگری (غیر از این چیزی که تا اینجای کار می‌داند) می‌رفت و مثلا دختر دربرابر آن مرد مقاومت می‌کرد، نه می‌گفت، او را عوض می‌کرد، حتی مسیر ماجراها برعکس بود (و خریداری شدنش حداقل خبر از آرزویی بزرگتر را می‌داد) اما در حال حاضر احساس می‌کندهمه چیز دوباره به نقطه ابتدایی اعتراض‌ها بر می‌گرد. مرد با پولش عشق و قدرت و سکس می‌خرد و زن منفعلانه در این بازی شرکت می‌کند و حالا شاید لذت هم ببرد. برای او دردناک می‌شود وقتی برخی برای توجیه این هیاهو می‌گویند این خواب و خیال جمع کثیری از خوانندگان است.‏

۴. در بحث‌ها و نقد‌ها مطرح شده بود که بخش عمده‌ای از موفقیت کتاب به هوشمندی صاحبان آن در طراحی جلدی مناسب و غیر اروتیک برای آن بوده‌است (و گویا همان اتفاقی که با نوارهای وی اچ اس و فیلم‌های پورنو افتاد این بار با کتاب‌های الکترونیکی- کیندل- و این اثر نیز افتاده است) این قضیه خودش پرسش‌های جدیدی را به دنبال داشت. حامد صرافی زاده یادش می‌آید که سال‌ها قبل «وودی آلن» در فیلم «موزها» (۱۹۷۱) (که در ایران با اسم «انقلابی قلابی» نمایش داده شده بود) در یکی از صحنه‌ها به روزنامه‌فروشی می‌رود و بدجوری هوس کرده تا یک مجله سکسی بخواند  اما از آدم‌های اطراف خجالت می‌کشد  برای همین مجبور می‌شود تا کلی روزنامه اقتصادی و سیاسی بخرد و آن مجله را در میان آنها بگذارد تا راحت و بی‌دغدغه کیفش را ببرد! آلن در صحنه شاید حتی ناخواسته اشاره می‌کرد که بقیه بحث‌ها و مناسبات هم در باطن به چیزی غیر از یا فراتر از سکس نمی‌رسند. در خبرها آمده است که موفقیت کتاب باعث شده تا باقی ناشران آثار اروتیک، کتاب‌هایشان را با جلد‌های غیر اروتیک دوباره روانه بازار کنند. پرسش اصلی اینجاست که حال که این کتاب و دنباله‌هایش با عکس‌هایی چون کروات و ماسکی زنانه و یک کلید با پس زمینه‌ آبی تیره که القاء‌گر نوعی رازآلودگی است اما اگر تصویری از یک زن برهنه یا مرد برهنه روی جلد بود آنوقت جایش در فرودگاه بود و مغازه‌های وسائل سکسی و بخش اروتیک کتاب فروشی‌های بزرگ و چه بسا چنین اقبالی با برچسب خوردن «مبتذل/چیپ» از آنصورت نمی‌گرفت. این کدام لحظه تاریخی است که بدن (بدن‌نمایی) زن و مرد مفهوم حقیرانه‌ای پیدا کرد؟ نقاشی‌های کلاسیک که پر بود از بدن‌های عریان و نوعی اعتبار و والایی را در خود داشت اما کجا می‌شود که چنین نقاشی‌هایی اگر روی جلد یک مجله بروند می‌تواند محتوی آن را تغییر دهد، اما اگر روزنامه‌/ مجله‌ای (همچون «سان» و دوجین روزنامه دیگر) شهره به دارا بودن عکس برهنه زن‌ها و مرد‌ها شوند اساسا از محتوی نیز خالی می‌شوند و در نظر عموم (با وجود فروش بالا) از اعتبار می‌افتند؟ آیا دوران جدید به بدن ارزش بخشیده یا دوران قدیم آن را محترم می‌شمرده؟ آیا جهان مدرن همزمان با بهادادن به بدن آن‌را حقیر و بی‌ارزش نکرده است؟ در بحث‌های غیر نوشتاری دوستی اشاره کرد که روی کتاب پرفروش «دختری با خالکوبی اژدها» هم طرحی برهنه بود، بماند که اجرای آن جلد خودش دوباره در پی آفرینش راز بود تا اروتیسم. حتی می‌شود گفت سال‌های دور برخی از مهمترین(؟) گفت و گو‌های سینماگران با مجله «پلی بوی» بود اما واقعا چند درصد افراد برای خواندن آن گفت و گوها به مجله رجوع می‌کردنند؟ پرسش‌ها تمامی ندارند.‏

۵. حامد صرافی‌زاده در طی بحث‌های متعدد با دوستی آرام آرام احساس کرد که این کتاب ناخواسته در دلش پیغام بزرگ‌تری هم دارد و آن تعریفی از وضعیت جهان سرمایه‌محور امروز است. او معتقد است با هر تعریف و معیار و توجیهی بیشترکشور‌هایی که آرمان سرمایه‌داری را در سر داشتند در مقایسه با کشورهای کمونیستی (یا ایده‌های چپ گرایانه) بی‌شک درصد بیشتری از رفاه، آسایش، امنیت، لذت و آزادی و خلاقیت را برای بیشتر شهروندانشان به همراه داشتند. با این وجود رابطه تک تک شهروندان با این نظام سرمایه‌داری دست کمی از ماجراهای کتاب ندارد. ما برد‌گانی بیش نیستیم. چرخ‌های سیستم باید بچرخد و متولیان و سیاستمداران و بانکداران و تلویزون داران و صاحبان باقی رسانه‌ها هر کاری که بخواهند با ما می‌کنند. ما خودمان در طلب لذتیم و بودن خودمان را در بودن سیستم تعریف می‌کنیم و خب در قبال این لذت باید بهایی را هم بپردازیم. این دقیقا ما هستیم که در یک توافق جمعی اجازه می‌دهیم بر بدن‌ما و روح ما هرچه بخواهد اعمال بشود. رفاه و زیبایی و خوش تیپی و آرامش هزینه دارد. اینکه این جهان از همه چیز سودآوری می‌کند حرف جدیدی نیست. در خبر‌ها آمده بود که موفقیت کتاب مورد نظر باعث شده برخی از کتاب‌های کلاسیک آثار «جین آستین» و «املی برونته» و حتی «شرلوک هلمز» با رویکردی اروتیک (بخوانید پورنو) برای نسل جوان منتشر شود. قرار است در کتاب‌ها به تشریح جزئیات سکس و حتی روابط نامتعارف شخصیت‌ها بپردازند و قرار است مثلا هلمز و واتسون با همدیگر روابط هم‌جنس‌خواهانه داشته باشند. تاریخ دارد دوباره تکرار می‌شود. فیلم‌های پورونو همگی با فیلم‌های کلاسیک و روز شوخی کرده‌اند و می‌کنند و حال وقت ادبیات است برای نسل جدید. حال شاید این حرف که افراد چیزی را در خانه جای می‌گذارند دیگر معنا ندهد. سکس همه‌جا و همیشه با شماست. در خانه، مدرسه، سر کار، تلویزیون، ادبیات، روزنامه، مجله، تبلیغات. سکس همچنان و همیشه و در همه‌جا طرفدار دارد و می‌فروشد. اگر جماعت شرقی/ ایرانی/ مسلمان یک عمر متهم است که در اثر محرومیت همواره انگیخته و تحریک شده است و نظر‌باز و هوس‌ران (و تحقیر می‌شود بابت آن) در اینطرف دنیا با جماعتی روبرو هستیم که طبق گزارش‌ها برای تماشای اجرای زنده «زنی در حمام» که با الهام از یک نقاشی‌های کلاسیک صورت گرفته (در دیوار سوراخی تعبیه شده و تماشاگران زنی را در حال استحمام می‌بیینند) این‌روزها در «نشنال گالری لندن» صف بسته‌اند. او همچنین یادش نمی‌رود زمانی که جماعت ماهواره بین در ایران (برای تماشای مجموعه «بی‌واچ/ گارد ساحلی») متهم به نظر‌بازی می‌شدند وهوس‌رانی با بدن‌زن‌ها شد و فیلم «غریزه اصلی» تماشایش چون نان شب واجب، همان آن مجموعه مضحک و مزخرف به پرببیننده‌ترین مجموعه تاریخ تلویزیون تبدیل شد و تاریخ بیکینی را تغییر داد وهم آن فیلم در بین جماعت انگلیسی بر طبق گفته «پیتر بردشاو» به اثری که دکمه پاز/ وقفه دستگاه‌های ویدئو را خراب کرد (برای سکانسی که «شارون استون» بدون لباس زیر پا روی پا می‌انداخت) شهرت یافت. قضیه محرومیت ما و آزادی این‌ها بیشتر یادآور آن قصه معروف است که دونفر قرار شد با هم مسابقه اتومبیل رانی بدهند یکی گاز داد و رو به جلو رفت و دیگر دنده عقب گرفت پرسیدند چرا این کار را می‌کنی گفت مسئله رسیدن به خط پایان است و نه چیز دیگر.‏

۶. دست آخر اینکه حامد صرافی زاده خیلی خوب می‌داند که جهان آرمانی او با چارچوب‌ها و مرز‌هایی که در ذهن دارد با درست و غلط‌هایی که می‌پندارد و با باید‌ها و نباید‌هایش اصلا و ابدا نمی‌تواند به جایی شاداب و به پویایی ختم شود. هنر و ادبیات و مسائل اجتماعی در تنگنا و فشار و محدودیت به جایی نمی‌رسند. شکوفایی با سانسور رخ نمی‌دهد. این جهان نیاز دارد که در آزادی مطلق خودش ‌را تصحیح و پالایش کند. ایده‌ها و سلامت واقعی شاید تنها از این طریق حاصل شوند. پس به‌جای ترویج عبوسی و و بد‌بینی و شک، ترجیح می‌دهد این جهان به کار خودش مشغول باشد و او به کار خویشتن و بازی بچرخ تا بچرخیم را تا ته‌ آن ادامه دهد و درنهایت در فیسبوک اعتراضکی بکند و اعتراضکی بشنود. خودش را در قامت وودی آلن ببیند در همان «موزها» که وقتی برای محاکمه می‌بردنش، با کلاهی از فرط شرمندگی چهره خود را از دوربین تصویر‌بردار تلویزیون پوشانده بود اما اگر در مسیرش به عجوزه‌ای برخورد بی‌اندازه زشت که ترجیح داد با همان کلاه چهره او را بپوشاند که حالش بهم نخورد!