اشاره:‏ چند هفتهای از نمایش عمومی «‏گرگ وال‌استریت» (مارتین اسکورسیزی) در سینماهای بریتانیا گذشته بود. خیلی دلم می‌خواست درباره‌اش مفصل بنویسم. در سال‌های آخر‏ دانشگاه به سر میبردم و هزار کار سرم ریخته بود و تمرکزی نداشتم که نداشتم. گفتم بنشینم حداقل درباره‌اش به نکته کوچکی اشاره کنم باز فرصت فراهم نشد تا بالاخره با هزار بدبختی چیزی نوشتم. نوشته که تمام شد، گوشی را برداشتم زنگ زدم به بچه‌های روزنامه «اعتماد» که آقا می‌خوانید ببنید کارش می‌کنید یا نه؟ قرار شد چاپش کنند اما صفحه ادب و هنر هی آگهی خورد و هی آگهی خورد تا که بالاخره -طبق معمول- با کمی غلط و جرح و تعدیل و پاراگراف‌بندی درهم برهم در تاریخ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ چاپ شد. (نسخه پی‌دی‌اف) درباره آن فیلم اسکورسیزی می‌شود حرف‌های فراوانی زد این یکی از آن‌هاست.‏

جایی در بخش‌های یک‌سوم پایانی «گرگ وال‌استریت» (مارتین اسکورسیزی)، کمی بعد‌تر از لحظاتی که «جردن بلفورت» (لئوناردو دی‌کاپریو) در تقلایی جدی و در عین‌حال هجو‌گونه همزمان با پخش انیمیشن «پاپای» (ملوان زبل خودمان!) از تلویزیون، با مصرف کوکایین سعی می‌کند جان دوستش «دانی آزُف» (جونا هیل) را نجات دهد (که انگاری جدیت و فضای هجو‌گونه‌‌ای توامان تصاویر این لحظات‌ چکیده آشکار و موجزی از کلیت خود فیلم است و همجواری و چه بسا درهم‌آمیزی دنیای واقعی و انیمیشن در حال پخش، حس و حال کاریکاتور‌گونه شخصیت‌ها را بیش‌از پیش به یادمان و جلوی چشممان می‌آورد و البته بی‌شک خاطره فیلم «گوست داگ»(جیم جارموش) را هم زنده می‌کند) تازه متوجه می‌شویم که سیر وقایع و ماهیت رخداد‌های سکانس پیشین اساسا چیز دیگری بوده است. البته بر جردن بلفورت در آن لحظات بی‌خودی و نشئگی نمی‌توان خرده گرفت که چرا همه ماجراها را طور دیگری به یاد می‌آورد. او در همان سکانس قبل هم حال و روز درستی نداشت. اما چرا ما تماشاگران این اندازه به روایت او و صحت آن اعتماد کرده‌ایم؟ مگر همان ابتدای فیلم، مارتین اسکورسیزی اتومبیل او را به رنگ قرمز نشانمان نداد و در یک آن خود بلفورت تاکید نکرد که «نخیر اتوموبیل من رنگش سفید بود نه قرمز»؟ چرا شک نکردیم از همان ابتدا؟ ما مسخ چه شدیم و حواسمان کجا پرت شد؟ شاید باید برگردیم و فیلم را دوباره و چند باره ببینیم و در بازبینی دوباره از خودمان بپرسیم آیا فیلم اساسا درباره همان چیزی نیست که از نشان دادنش طفره می‌رود و آیا  ورای این چرخه تکراری و موتیف‌وار سکس/ پول/ مواد مخدر چیزی مخفی نشده؟

مسخ ما تماشاگران شاید بیش از هر چیزی به روایت کاملا وفادارانه مارتین اسکورسیزی از خاطرات / اتوبیوگرافی بلفورت برمی‌گردد. انگاری به همین دلیل است که در این فیلم از «بازنده‌ها» خبری نیست. «گرگ وال استریت» که به‌صورت ناگهانی از ناکجا و از درون یک فیلم تبلیغاتی که بلفورت برای موسسه‌اش ساخته شروع می‌شود بیشتر به امتداد همان فیلم تبلیغاتی می‌ماند. یک آگهی تبلیغاتی پر زرق‌ و‌ برق و کارناوال‌گونه که بلفورت برای خودش ساخته و درش رو به دوربین هم حرف می‌زند و ما را به جایی که می‌خواهد می‌کشاند. او که استاد نمایش‌گری بود و از روی صحنه بودن خوشش می‌آمد و بخشی از محل کارش را به‌شکل سکوی نمایش/سن نمایش‌های استندآپ کمدی درآورده بود و با میکروفونش به مانند کمدین‌ها و رهبران سیاسی کاریزماتیک هی حرف می‌زد و حرف می‌زد و حرف می‌زد و زیردستانش را مسخ می‌کرد و کمی پیش‌تر با زبان‌بازی و دروغ جنس بنجلش را به‌همان بازنده‌هایی (که فقط صدایشان را می‌شنویم) می‌فروخت و به امپراطوری رسید، در همراهی با دست‌های توانمند اسکورسیزی چرا روایتی رنگین و سرشار از لذت و کامجویی از زندگی‌اش نیز به ما تماشاگران قالب نکند؟

«امبرتو اکو» درباره «سیلویو برلوسکنی» (نخست‌وزیر سابق و بدنام ایتالیایی) می‌گفت: «او رویای مردان ایتالیایی است. مالیات نمی‌دهد و با دختران جوان می‌خوابد». آیا در برخورد دوباره با «گرگ وال استریت» در این سینماهای شلوغ (که تا سه روز اول نمایش‌اش در لندن بلیط آن نایاب شده بود) می‌توان ادعا کرد که فیلم همان تصویری را که تعداد زیادی از تماشاگران می‌خواستند از جماعت ساکن وال استریت، فعالین اقتصادی و همان موجی که از دهه ۸۰ آغاز شده بود و انگاری در ۹۰ به اوج رسید و البته همچنان به ‌نوعی ادامه دارد، ببینند به خودشان نشان می‌دهد؟ نوعی رویای مردانه سرشار از بی‌پروایی، سکس، مواد مخدر و لذت، آن هم بدون پیامد‌های فاجعه‌بار؟ داستان مردی که می‌تواند به همه آرزوهای ما مردم حریص جامه عمل بپوشاند و گیریم بهای چندانی هم نپردازد؟

اما باید فیلم را دوباره دید. در کنار این لحظات فانتزی و اغراق شده از لذت، اما لحظات جدی و تامل‌برانگیزی نیز وجود دارد که انگاری در شعبده بازی‌های بلفورت/ اسکورسیزی از چشمان ما دور مانده‌اند. قرار بر مسخ شدن بود وگرنه دلیلی نداشت خبر مرگ دوست نزدیک بلفورت به هنگام هجوم دخترکان برهنه به او در مهمانی جشن بعد از آزادی زندان یا خبر خودکشی یکی از کارمندان زیر دست بلفورت پس از یک سکانس اروتیک دیگر، خیلی فوری و فوتی و بدون تاکیدی از زبان بلفورت شنیده بشود و برود پی کارش. بله قرار بود حواسمان پرت شود وگرنه سکانس‌های دست بلند کردن و اعمال خشونت بلفورت روی زنش یا لحظات پایانی گفت و گو‌ی جدی او با پدرش و از آن مهم‌تر حرف‌های مرشد فکری او، «مارک‌هانا» (متیو مک‌کاناهی)، که باز انگاری در همان فضای شوخی شوخی فراموش می‌شود، جای تامل فراوان دارند. شاید سرآمد همه این لحظات همان زمانی باشد که «بازرس پاتریک دنام» (کایل چندلر) بعد از کلی این در و آن در زدن، در روزنامه می‌خواند که بلفورت تنها به سه سال زندان محکوم شده و در آن اتاقک مترو بی‌رنگ و بو و خالی از رنگ و محقرانه و سرشار از سکوت سر از روزنامه برمی‌دارد و نگاهی کوتاه به دیگر مسافران می‌اندازد و خب نمی‌دانیم در ذهنش چه می‌گذرد.(شاید فکر می‌کند نسبت این آدم‌های معمولی و یک لا‌قبا با آن جهان در کجاست و این آدم‌ها اصلا کسی مثل جردن بلفورت را می‌شناسند؟)‏

مارتین اسکورسیزی از قرار معلوم دیگر نمی‌تواند (شاید هم نمی‌خواهد) فیلم‌های کوچک و شخصی بسازد. اصلا چرا باید چنین توقعی از او داشت؟ اصولا مسیر فیلمسازی گروهی از کارگردان‌های بزرگ تاریخ سینما و البته علایق شخصیشان حاصل و نتیجه‌ای جز این را نیز در پی ندارد. فیلم‌های او پس از «بعد از ساعات کار» به این طرف هرکدام تبدیل به پروژه‌هایی جاه‌طلبانه و غول‌آسا شده‌اند. حتی کوچک‌ترین فیلم‌های دو دهه گذشته او مثل «در میان مردگان» و «شاترآیلند» در مقایسه با مجموعه‌ای از تولیدات این سال‌ها دقت و وسواس اسکورسیزی در برخورد با مقولات تصویر و صدا و تدوین را برجسته می‌کند و کم‌کاری و عدم خلاقیت و بی‌توجهی خیل کثیری از کارگردان‌های تازه و البته بعضا کهنه‌کار را به رخ می‌کشد. در پشت دوربین «گرگ وال استریت» کارگردان هفتاد و یک ساله‌ای است که همچنان با انرژی و شور و آگاهی مشغول تجربه‌گری (روایت غیرخطی و تدوین سرشار از بداهه در یک فیلم ۱۸۰ دقیقه‌ای پر از حرکت و جنب وجوش در زمانه‌ای که خیلی از فیلم‌ها حتی ۹۰ دقیقه‌شان هم به زور تماشاگران را مجاب می‌کنند) و هدایت عوامل سازنده و همکارانش است. لئونارد دی‌کاپریو که حضورش در «دارو دسته‌های نیویورکی» صدای خیلی‌ها را در آورد (و اکنون در بازبینی مجدد به ‌نظر می‌رسد آن انتقادها چندان هم درست نبوده‌اند) حال به مرد شماره یک فیلم‌های او تبدیل شده و در نقش جردن بلفورت بازی مرعوب‌کننده‌ای ارائه داده است. جان هیل و باقی بازیگران که زیر سایه حضور شخصیت بلفورت قرار دارند هم دست کمی از او ندارند. می‌ماند جهانی که به نظر می‌رسد در مقایسه با شاهکارهایی چون «رفقای خوب» و «کازینو» (که به شدت چه به لحاظ نوع روایت و چه از نظر ظهور و سقوط و تباهی(؟!) آدم‌های اصلی‌اش یادآور آن دو فیلم است) در نگاه اول چندان ژرف نیست. لحن عبوس و گزنده «کازینو» و پیچیدگی روابط و شخصیت‌های فرعی آن فیلم‌ها (بخصوص با حضور شارون استون و جو پشی) و البته همراهی لحظه به لحظه اسکورسیزی با تغییرات مناسبات آنها (برای مثال روابط دیوانه‌وار زوج دنیرو/ استون را در کازینو با روابط با جزئیات کمتر زوج دی‌کاپریو/ رابی مقایسه کنید) خواسته یا ناخواسته وزنی به شخصیت‌هایشان افزوده بود که فقدانش در «گرگ ‌وال استریت» احساس می‌شود. با زمانه جدیدی طرفیم. راویان و بازیگران و برنده‌ها و بازنده‌(؟)‌های این دوران آدم‌هایی از جنس جردن بلفورت‌اند. شاید نباید توقع چندانی داشته باشیم.

قرار بر مسخ‌شدگی ست و باز ماندن دهان از تعجب و فراموش کردن خیلی از چیزها و ندیدن‌شان (یا دیدن دوباره‌شان)، که خب اسکورسیزی به نحو احسن از پس آن برآمده است.‏

پی‌نوشت: مقاله جذابی از «دیوید بوردول» را درباره «گرگ وال استریت» در اینجا بخوانید.