اشاره: این نوشته اولین بار در دو قسمت در صفحه شخصی‌‌ام در فیسبوک به مناسبت نمایش عمومی فیلم «نیمفومینیاک» (لارس فون‌تریه) منتشر شد. برای خواندن نظرات می‌توانید به اینجا، اینجا و اینجا مراجعه فرمایید.

یک. صبح زود روز تعطیل شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم به سمت سینما. عصر قرار به نمایش ویژه «نیمفومینیاک» لارس فون‌تریه است و چون چند هفته قبل زیر باران خیس شدم و بلیط به من ندادند برای این روز و گفتند چون که عضو سینمای نمایش‌دهنده فیلم هستی باید همان روز بخری، به خودم نهیب زدم که زودتر بلیطش را اول صبحی بخرم که اگر تمام شد دوباره به زمین و زمان و سینما و لارس فون‌ تریه و سیستم و خودم لعنت نفرستم. ایستگاه قطار شلوغ بود و چند سکو را بسته بودند. دوباره مثل همیشه فشرده شدیم با مسافران به همدیگر. این فشردگی هفته و آخر هفته ندارد انگار. به خاطر تعمیرات مسیر رفتن تا سینما حتی طولانی‌تر هم شده بود. یک مادر چاق و دو دخترش که انگلیسی ناب بودند کنار ما ایستاده بودند و بلند بلند حرف می‌زنند و اعصاب همه ما داغان شد رفت پی کارش. خیابان خلوت خلوت بود و درون سینما شلوغ شلوغ، پر از بچه. سالن سینما به میدان بازی بچه‌ها تبدیل شده بود. یک آقایی هم رفته بود در هیبت «یوگی خرسه» و بچه‌ها با او بازی می‌کردند و عکس می‌گرفتند. من این وسط چه کار می‌کردم؟ یادم مادرم افتادم که دست ما را می‌گرفت می‌برد سینما برای تماشای «شهر موش‌ها»، «گلنار»، «پاتال و آرزوهای کوچک»، «گربه آوازه خوان» و به‌خصوص «دزد عروسک‌ها». روزهای کودکی بود و خوشی و معصومیت. بزرگ شدم به ناگهان و همه‌‌چیزمان یکهویی عوض شد. سینمای ایران که دیگر برای بچه‌هایش فیلم نساخت. برای بزرگانش هم. ساخت خیلی کم اما.

به بچه‌ها نگاه می‌کردم که باجه‌دار از من پرسید چه فیلمی می‌خواهی ببینی. جواب دادم «نیمفومینیاک». خب برایش عجیب بود میان این سانس پر از خانواده، یک دیوانه‌ بیکار هم سر و کله‌اش اینجا پیدا شده برای فیلم عصر. به دلم افتاده بود که یک مشکلی پیش بیاید و بلیط را به من ندهد. مشکل که پیش نیامد ولی گفت می‌شود ۶ پوند. بهش گفتم من عضو سینما هستم. گفت چون عضوی می شود ۶ پوند اگر نبودی به خاطر این نمایش ویژه می‌شد ۱۴ پوند. ویژه، ویژه ویژه؟ کدام ویژه؟ چه کشکی چه پشمی؟ لارس فون تریه قرار است مستقیم با ما حرف بزند. چه می‌خواهد بگوید؟ این نمایش کی تمام می‌شود؟ چرا بازی را تمام نمی کند برود پی کارش؟ اصلا من قرارست بعد از ظهر چه ببینم دوباره؟ آرام آرام فضای سالن انتظار پر از بچه و شادی و یوگی خرسه تغییر کرد به یک سالن آمفی تاتر با جمعی از حضار بی حوصله. خودم را در کسوت یک سخنران عصبانی دیدم پشت یک تریبون. یک سخنران آشفته و درهم برهم. یکی از حضار پرسید قربان فکر می‌کنی امشب چه می‌بینی؟ با داد و فریاد جواب دادم چه می دونم. بحران سکس بحران ارضا، بحران من، بحران تن، بحران زن، بحران اعتیاد، بحران خستگی، بحران انزوا، بحران هویت، بحران جنسیت، بحران دادن، بحران شدن، بحران خوردن، بحران مردن، بحران بزرگسالی، بحران بحران بحران. به خدا گیر افتاده‌ایم بین دو گروه یا اینور آمریکایی و «آمریکن پای»ی و مدل «پاملا اندرسون»ی و آب از لب و لوچه آویزانی یا مدل اروپایی و «کاترین بریا»یی و زجر و زجر و زجر در مواجه با سکس. ما…. ناگهان خانومی در جمعیت حرف‌های مرا قطع کرد. چهره خانوم آشنا بود. شبیه همان که فقط کابوس و رویایش برایم ماند. خانوم به من گفت آقا شما مسئله داری؟ چه مسئله‌ای؟ یادم افتاد چند وقت پیش که از فیلم «جوان و زیبا» فرانسوا اوزون و از خودم ترسیده بودم و از لاس زدن‌های یک مرد زن و بچه دار چهل و چند ساله در زیر عکس‌های اغواگرانه و تحریک کننده یک خانوم سی و چند ساله به تنگ آمده بودم به او زنگ زدم که دردلی کنم. برایم توضیح داد که مسئله دارم. مسئله داشتم؟ یک خانوم دیگری که در حضار بود به من گفت شما قصه داری؟ شما نصف بیشتر پست‌های فیسبوک ات درباره سکس است، قربان خب قصه داری دیگر. قصه دارم؟ نصف بیشتر پست‌های من درباره سکس است؟ یک آقای محترمی از حضار گفت شما باید مسئله‌ات را با خودت حل کنی نمی‌شود هی اینور هی آنور هم از توبره بخوری هم از آخور؟ هم نماز بخوانی هم فیلم سکسی تماشا کنی؟ یک استاد بزرگوار همزبان با اعضای خانواده من که آن ته سالن بودند گفتند شما باید ازدواج کنی. مسئله دارم؟ مسئله دارم؟ مسئله که دارم. اما کیست که که مسئله ندارد؟ آقا شما بله خود شما که هر شش روز یک بار قربان صدقه «مونیکا بلوچی» می‌روی، شما شما که پشت دستمال گردن و بارانی و همه چیز دانی ات قایم شدی و بعد روابطت و خیانت‌هایت فرق چندانی با اصغر دیزل ندارد، شمایی که فکر می‌کنی اگر کسی مثل شما نگاه نکرد و نخواند و ندید و نشنید و نکرد حتما یک جای کارش اشکال دارد و باید برود خودش را به کسی نشان بدهد، شمایی که نقطه شروعت کیشلوفسکی است و بودلر و کوندرا و نقطه پایانی‌ات شوخی شوخی شوخی و بازی بازی بازی، شمایی که در عرض یک هفته سه بار «دیت» رفتی، شمایی که یک قرار کاری روزنامه‌نگاری را به گند کشیدی، شمایی سه بار طلاق گرفتی، شما شما شما. من من من. مساله که همه داریم. میلان کوندرا هم داشت، پروست هم داشت. فروید هم داشت. هنری میلر هم داشت، ال جیمز هم دارد. آقای مظفری هم داشت. بریتانیا ندارد؟ بریتانیایی که یک هفته را اختصاص می دهد به «بگذارید راحت درباره سکس حرف بزنیم» و بعد آخرش می‌شود یک برنامه مزخرف به اسم «جعبه سکس» که ملت بروند درش بخوابند با یکدیگر و بعد بیایند درباره‌اش حرف بزنند و بیشترین کتابی که در سال گذشته از کتابخانه‌هایشان به امانت گرفته‌اند همان «پنجاه طیف خاکستری/ گری» بوده؟ فرانسه ندارد؟ ایتالیا ندارد؟ ایران ندارد؟ ژاپن ندارد با «مانگا»های‌شان که مثلا درباره سکس با هیولاست؟ اگر نداشت که هی نمی‌ساختند و هی مانور نمی‌دانند و هی بزرگش نمی‌کردند و هی جنبش راه نمی‌انداختند که بکنیم یا نکنیم؟ «صفحه سه» روزنامه «سان» را برداریم یا برنداریم؟ کتاب چاپ نمی شد که سر و صدا بکند؟ اصلا آقای فون تریه فیلم نمی‌ساخت ونمی‌خواست عالم و آدم هی حرفش را بزنند؟ اگر فلانی هی عکس بگذارد می‌شود دختر آزاد و پسر رها و مدرن بعد بنده بنویسم می‌شود مرد واپسگرایی و پا در‌هوا میان سنت و مدرنیته؟ اگر آقای فون تریه درباره سکس بلند حرف بزند و «وودی آلن» درست بزند به خال و «تینتو براس» و «راس مایر» برایتان شادی به ارمغان بیاورند و به فانتزی‌هایتان تجسم ببخشند مسئله‌ای در کار نیست و اگر یکی بگوید فلان و بهمان مسئله دارد؟ مسئله که دارد مسئله همیشه هست… در این لحظه بود که دستمال توالت به سمت من پرتاب شد و باجه‌دار گفت آقا بالاخره بلیط می‌خواهی یا نه؟ با اکراه ۶ پوند را دادم. این بار یاد پدرم افتادم. با مادرم آماده بودند نیوکسل. فهمیدند می‌خواهم بروم به تماشای «دجال/ ضد‌مسیح» فون تریه. از سینما گذر کرده بودند و پدرم قصه فیلم را می‌دانست. وقتی که داشتم برای رفتن به سینما آماده می‌شدم برگشت به من گفت: «تو مطمئنی می‌خواهی این فیلم را تماشا کنی؟». موقع خروج از سالن انتظار سینما «یوگی خرسه» داشت به من لبخند می زد و همچنان بچه ها را در آغوش می‌کشید و من یادم آمد باید برای خانه ماست و شیر و تخم مرغ بخرم. ‏

 

دو. لارس فون تریه را خوب می‌فهمم. حسابی درکش می‌کنم. همانطوری که او هیلتر را می‌فهمد و با او همدلی می‌کند. اصلا همین که این نوشته ناخواسته و ناخودآگاه مثل آخرین ساخته‌اش به دو بخش تقسیم شد خودش مشخص می‌کند که این درک متقابل که نه، بلکه این جاده جاده یک طرفه پر سنگلاخ هنرمند/ مخاطب تا به کجا‌ها پیش رفته است.‏

ساعت شش عصر دیگر خبری از بچه‌ها و «یوگی خرسه» در سالن انتظار نبود. به‌جای بچه‌ها، حالا آدم بزرگ‌ها همه جا را اشغال کرده بودند. یک مشت آدم معمولی مثل من که یک سال گذشته بمباران تبلیغاتی شده‌اند. وارد سالن سینما شدم. همان تصویر‌های معروف بازیگران فیلم در حالت ارگاسم همه جای پرده سینما را پر کرده بود. بعد کمی بعدتر چند تایی عکس همین آدم‌های معمولی در همان حالت ارگاسم معروف رو پرده آمد. روی صندلی‌ام نشستم. سینما داشت پر می‌شد با آدم‌هایی که با پاپ کورن و کوکاکولا به تماشای فیلم آمده بودند و روی پرده حالا تصاویر تماشاگران فیلم بود که مستقیم از سالن سینمای کرزون چلسی، محل برگزاری مراسم ویژه نمایش فیلم، پخش می‌شد. گوشه تصویر از این کورنومتر‌های دیجالتی که برای سال تحویل کار می‌گذارند، داشت زمان نزدیک شدن به شروع مراسم را ثانیه به ثانیه نشان می‌داد. ۱۰، ۹،…، ۳، ۲ و بوم. انتظار برای تماشای سیرک پر هیاهو بالاخره به سر رسید. خانوم مجری برنامه روی سکو آمد. صحبت‌ها با همان شوخی‌های هیشگی بی‌مزه شروع شد. در حرف‌هایش معلوم شد در سرتاسر «پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی» ۷۴ سینما فیلم را همزمان در این ساعت دارند نمایش می‌دهند. همچنین مشخص شد که قرار نیست لارس فون تریه برای ما حرف بزند و به‌جایش «استلان اسکارشگورد» (سیلگمن،پیرمرد فیلسوف)، «استیسی مارتین» (جویی جوان) و «سوفی کندی کلارک» (بی- دوست جویی) بعد از نمایش فیلم روی صحنه خواهند آمد برای گفت و گوی پایانی. در کنار صندلی‌ها هم یک پاکت گذاشته بودند که ملت روی سرشان بکشند همگی ، مثل ادایی که «شیا لابوف» در مراسم فرش قرمز فیلم در برلین درآورده بود، عکسی دسته جمعی بگیرند در سینمای چلسی برای ثبت در تاریخ. قرار شد بین دو قسمت فیلم هم یک آنتراکت ۱۵ دقیقه‌ای بدهند که برویم دستشویی و البته در سالن انتظار هم باجه‌ای تعبیه کرده بودند که درش همان ۱۵ دقیقه یا قبل از شروع فیلم تماشاگران طناز بروند از خودشان ادایی در بیاورند مثل حالت ارگاسم یا چیزی دیگر که بعدتر خلاقانه‌ترین ادا را بیاندازند روی پرده سینما و یا قاب بگیرند پرینتش را برای خودشان. خب تا به اینجای کار که همه چیز به شوخی و ادا گذشت، اما فیلم چطور بود؟

خب شوخی در سرتاسر این فیلم تلخ هم جاری بود . حتی اگر شوخی هم نبود کنار دست من خانومی نشسته بود که هرجا آلت مردانه را کارگردان نشان می‌داد قاه قاه می‌خندید. از آن خنده‌های عصبی. من این خنده‌ها را خوب به یاد دارم. همان خنده‌هایی که در ده دقیقه آخر در صحنه‌های تلخ همخوابگی دست جمعی مردمان شهر «عطر: قصه یک قاتل» (تام تیکور) و جاهایی که سامانتا در فیلم «سکس و شهر» داشت آلت مرد موج سوار را زیر دوش حمام دید می‌زد، قطع نشدند.لارس را خوب می‌شناسم دیگر. با این سه‌گانه‌اش که بیشتر از هر چیزی درباره خودش است و بیماری‌هایش که چند سال پیش اوج گرفته بودند. «نیمفومینیاک» او درباره کارگردانی ست که از همه می‌خواهد و تمنا می‌کند که باز نگاهش کنند و به حرف‌هایش گوش بدهند. در کنار حرف‌های نگفته‌اش درباره سکس، کلی حرف می‌زند درباره اصول ماهیگیری، باخ، اجزای شکل دهنده موسیقی، اعداد فیبوناچی، فلسفه گرفتن ناخن با دست و چپ و راست، کودک آزاری، خطاب کردن کاکا سیاه به سیاه پوستان و… فیلمی که آگاهانه و مدام می‌خواهد از خودش فاصله بگیرد. برایتان مانع ایجاد کند سکانسی نشانتان بدهد و بعد چیزی بپراند که خب خیلی هم جدی نگیرید این مثلا تراژدی را.‏

لارس را خوب می‌فهمم. اصلا قرار بر چیز دیگری بوده از همان ابتدا. چیزی شبیه همان طعمه ماهیگیری که در فیلم توضیحش می‌دهد مرد فیلسوف. لارس مثل خود من است. من هم وقتی درباره فیلم‌ها می‌نوشتم به بهانه فیلم‌ها حرف‌های خودم را می‌زدم درباره برخوردم با جهان. اطراف بخش اول این نوشته همین کار را می‌کرد اصلا. او می‌خواسته ما را همچو ماهی شکار کند. عکس بازیگرانش را در حالت ارگاسم گذاشته در صورتیکه چند‌تایی از آنها اصلا حضور چندانی در فیلم ندارند اصلا سکس ندارند که به ارگاسم برسند (بدتر از همه «کانی نیلسن» بازیگر نقش مادر جویی که سر جمع دو دقیقه هم در فیلم حضور ندارد و فکر می‌کنم بخش‌هایی از حضور او در تدوین نهایی حذف شده است). خیلی دلش می‌خواسته فیلمی پورنو بسازد ولی آن را به چیز دیگری تبدیل کرده است. از فیلم‌های پورنو و زیر گونه‌های آن (دو مرد یک زن، دو زن یک مرد، پیرمرد دختر جوان، سیاه و سفید، سادو‌مازوخیزم، ادرار کردن روی همدیگر، دختر جوان در مدرسه، لزبینیزم، قضیب لیسی و…) استفاده کرده اما محصول نهایی در نهایت به فیلمی ضد پورن و غیر اروتیک تبدیل شده‌است. همانطور که پیش بینی‌اش را می‌کردم.‏

اما این فیلم پنج ساعته در نهایت به کجا می‌رود؟ پیغام «نیمفومینیاک» آشکارتر از این حرف‌هاست حتی آشکارتر از «موبیوس» کیم کی دوک که جهانش یک‌سره بر آلت مردانه بنا شده بود. اگر آنجا شخصیت‌ها به دستور کارگردان سکوت کرده بودند اینجا یکریز حرف می‌زنند. مشکل اساسی فیلم درهمین آشکار بودن همه چیز است. حضور کارگردان و خودخواهی‌اش در لحظه لحظه فیلم حس می‌شود. تمام لحظات گف  وگوی جویی و پیرمرد فیلسوف بیشتر به یک جلسه درمان پیش روانپزشک می‌ماند که کارگردان در دو وجه خودش را نشان ما بدهد: یکی آدمی طغیان‌گر و ناهمخوان با جامعه و دیگری مردی فکور اما بی تجربه. تمام زن‌های فیلم‌های قبلی این بار در «جویی» جمع شده‌اند تا حسابی دوباره زجر بکشند. اصلا شاید حرف کارگردان در همان اپیزود مازوخیسی فیلم باشد آنچه در آن اپیزود و خشونت آن را با جزییات و نمای نزدیک نشانمان می‌دهد به هیچ وجه در بخش‌های دیگر نیست. بعد در انتها سکس را به پول می‌رساند و طعنه‌اش را به کاپیتالیسم می‌زند و سکانس شوک‌آور پایانی پیغامی فمینیستی وحشتناکی را دل خودش دارد که آدم می‌خواهد سرش را به دیوار بکوبد. در انتها با ملغمه‌ای طرف می‌شویم که هم ضد زن است (و البته ضد مرد) و هم فمینیست رادیکال. یک ارکستراسیون نزدیک به ۵ ساعت در خدمت آقای کارگردان و نگاه بدبینانه‌اش که به جای جای فیلم تحمیل شده است. همه بازیچه‌اند در این اجرا از بازیگران تا تماشاگران. فیلمی که با وجود شاعرانگی لحظاتی از آن (مثل سکانس ابتدایی و احتمالا همان تنها سکانس ابتدایی) بیشتر به ادایی شعاری و تحمیلی می‌ماند در مجموع. فیلمی پرگو که به تعبیری از زندگی و کشف تهی است. لارس جای همه ما تصمیمش را گرفته.اگر همین اواخر در تماشای مجدد «سرگیجه» هیچکاک همچنان شک دارم که در انتها این مادلین است که از برج به بیرون می پرد یا نه هیچکاک بوده که آن گوشه موشه‌ها او را به به پایین هل می‌دهد درباره «نیمفومینیاک» شک ندارم که کل اثر محصول مهندسی ذهنی کارگردان است و مصائبی که شخصیت اول فیلم برش دچار شده نه از دل داستان که نتیجه تصمیم‌ها و تقدیر آفرینی کس دیگری است. نهایتا می‌شود مثل همیشه به ضرب و زور نیچه و اسپینوزا و ژیژک چیزی خارج از فیلم بر آن افزود و هورا کشید برای خودمان و آقای لارس فون تریه!‏

سال ۲۰۱۵ قرار است اقتباس سینمایی رمان پورنوی «پنجاه طیف خاکستری/ گری» را در روز والنتاین نشان بدهند. فیلمی که ندیده روی شکست آن شرط می‌بندم و فیلمی که رکورد فروش را خواهد زد با هرر و کرر. البته کسی به این حرف‌ها اهمیت نمی‌دهد دیگر و من هم مدت‌هاست همچنان از چیزی شوکه نمی‌شوم مثل همان جویی جوان فیلم که به دستور کارگردان ناگهان همه حس‌هایش را از دست داد. روزگاری که برای کیفیت خوب تصویر له له می‌زدیم با آمدن دی‌وی‌دی و بعدترش بلو-ری ارضا شدیم. الان دیگر نمی‌دانم باید منتظر چه باشم. قرار است درباره سکس چه حرف تازه‌ای بشنویم؟ اصلا برای چه یک سال گذشته داشتیم له له می‌زدیم؟ قرار است با چه ارضا شویم دیگر. چه بشود که عکس بگیریم از ارضا شدنمان؟ البته ارضایی هم که دیگر در کار نیست. رسیده‌ایم به به ته ته خط. در سینما برای شو‌که کردن تماشاگران دیگر باید سیرک و بحر‌الغرائب راه بیاندازیم. بازیگرانمان را وادار کنیم سرشان را از تن‌شان جدا کنند در «نور پس از ظلمت» یا آلت تناسلی‌شان آتش را بزنیم در «هلی» . همه شده‌ایم مثل «جویی» فیلم که دیگر که لذتمان و خود‌ارضایی سیری ناپذیرمان به خونریزی ما تغییر کرده. روزگاری که پورن از در و دیوارمان می‌بارد و همه یک پا ببینده حرفه‌ای پورن شده‌اند برای خودشان احتمالا تنها راه شوکه کردن تماشاگر همان نشان دادن باسن پاره پاره «شارلوت گنزبور» است و بلایی که آقای گری پولدار به اسم عشق به سر دختر جوان قصه پنجاه طیف خواهد آورد. و نکته بامزه اینجاست: مردی که زجر می‌کشید از بودنش حالا یاد گرفته چگونه از این زجر کشیدن پول در بیاورد. از سینما که بیرون آمدم یاد حرف‌های همان خانوم فمینیست مهمانی هفته گذشته افتادم. راستی چرا تمام زن‌های فیلم‌های لارس فون تریه این اندازه باید زجر بکشند. آیا لارس همدرد‌شان است یا در درونش از این عذاب بی انتها دلش قلی ویلی می‌رود. چرا اینجا باید سکانس مازوخیستی با این تشکیلات نشان داده شود؟ چرا فیلم اینگونه به پایان می‌رسد؟ این رستگاری تحمیلی احمقانه از کجا در ذهن ما به والایی تبدیل شد؟ چرا «امیلی واتسون» باید حتما باید به آن وضع تجاوز می شد تا زنگ‌های آسمان به صدا در بیاید. من و ما گیریم ریاکار، اما لارس پشت چه قایم شده است؟ ایا او مثلا با برچسب «بگیرید ریا‌کاران را و جمعش کنید این اخلاقیات مسخره‌تان را»، خودش را و ضعف‌هایش را پنهان نکرده؟ دیگر لارس را نمی فهمم. دیگر حتی خودم را هم نمی فهمم.‏