اشاره: این نوشته برای اولین بار در فیسبوک منتشر شده بود و برای خواندن نظرات می توانید به اینجا مراجعه کنید.

در یکی از مطب‌هایی که درش به درمان و گذران زندگی مشغولم، چند وقتی است با پرستاری همکار شده‌ام فعال، کوشا، باهوش، جوان، زیبا و با اصلیتی بوسنیایی به اسم «جاسمینا». کمک‌های فراوان او و ایجاد فضایی آرام و بی دردسر در آن مطب، مرا وادشت تا از او تقاضا کنم بعنوان «پرستار تخصصی/ ویژه درمان اندو» مرا در مطب‌های دیگری که شنبه‌ها –روز تعطیل کاری- باز هستند همیاری کند. دیروز به همین خاطر در سفری درون شهری در کنار هم در قطار و اتوبوس بدون وجود اضطراب و تنش‌ها و خستگی‌های معمول حین کار، موقعیتی فراهم شد برای هردوی ما که بیشتر باهم حرف بزنیم از گذشته‌ها و آنچه از سر گذرانده‌ایم. گفت و گو‌های ما البته ادامه همان حرف‌هایی بود که پیشتر نیز در اوقات فراغتِ بین درمان مریض‌ها، بینمان رد و بدل شده بود. طبق معمول همیشه آغاز بحث همیشه از جانب من است و باز طبق معمول موضوع بحث با «سینما»ی آن کشور و همچنین واقعه یا بحرانی سیاسی یا دستاوردی تاریخی/ فرهنگی / اجتماعی مخاطب من شروع می‌شود.

«جاسمینا» پیشتر به من گفته بود که پدر و مادرش مسلمان‌اند، هیچوقت در«بوسنی هرزگووین» زندگی نکرده‌ و پیش از مهاجرتِ تنها به لندن، با خانواده‌اش در «اسلوونی» ساکن بوده است. او همچنین برایم تعریف کرده بود که کارش در اسلوونی عکاسی خبری حرفه‌ای بوده و به دلیل مشکلات مالی و کاری از آنجا به لندن آمده و حال در کنار حرفه پرستاری دندانپزشکی به صورت حرفه‌ای/ حق‌الزحمه‌‌ای مشغول به کارعکاسی است. دیروز بحثمان را درباره شیوه‌های مختلف عکاسی و مشتری‌هایش شروع کردیم. از عکاسی برای رستوران‌ها گفتیم تا رسیدیم به عکاسی برهنه از مشتری‌هایی که درخواستش را می‌کنند و اینکه خیلی از تقاضا کنند‌گان با بدن‌شان لزوما راحت نیستند و این انگاری وظیفه عکاس است که آنها را با خودشان به صلح برساند.

بعدش گذر کردیم به بحث شیرین سینما و طبق معمول همیشه پای «زیرزمین» امیر کوستوریتسا و سینمای او را بعنوان یکی از نامداران سینمای یوگسلاوی سابق وسط کشیدم که خب او ندیده بود فیلم را و بعد این را بهانه کردم که نقب بزنم به دنیای بوسنی پیش و در حین و پس از جنگ در درون تصاویرفیلم‌ها. ما فیلم‌های مشترکی ندیده بودیم و خب اصرار من به متقاعد کردن او به تماشای «زیرزمین» او را واداشت تا برایم خاطراتی تلخ و دهشتناک بگوید از شنیده‌های‌اش درباره سرزمین‌ مادری‌اش که تنها به آن سفر کرده و می‌کند. «جاسمینا» برای من گفت از امروز سرزمینی که دخترانش به دلیل جانکاهی بحران اقتصادی حاضرند برای جدا شدن و فرار از آن، با هرکسی خارج از آن دیار یا یا هرکسی که وعده مهاجرت را به ایشان بدهند ازدواج کنند. «جاسمینا» برای من گفت از روزگاری که عموی نظامی‌اش را سر میز شام در کنار بچه‌ها و همسرش از پشت با تفنگ دوربرد هدف قرار دادند و کشتند –عین فیلم‌های گندِ سینمایی- و حال پسر عمویش تا آخر عمر دارد با تیک عصبی زندگی می‌کند. «جاسمینا» از روستا‌ها و شهرهایی گفت که در جنگ بی‌سلاح ماندند، چون ادبات و تجهیزات نظامی عمدتا در بخش‌های صرب‌نشین مستقر بوده است و صرب‌ها بعد از اعلام چند پارگی سرزمین و آغاز جنگ از این برتری سود جستند و مثلا در چند شهر و روستا هر جنبنده‌ای را با تیر زده‌اند. او برای من از روستایی گفت که مردمش برای محافظت از آن با چوب و آجر و تخته پاره‌ها مثلا ایستگاه‌های محل استقرار تک تیرانداز‌های مدافع روستاها درست کرده‌اند که صرب‌ها به آنها نزدیک نشوند و اهالی وقت بخرند برای فرار. او از شنیده‌هایش درباره قتل عام مردم جلوی چشم نیروهای سازمان ملل و ناتو دردل کرد وبرایم توضیح داد که پدر و مادرش می‌خواستند در دوران جنگ برگردنند به سرزمینشان که که عموی‌‌اش-پیش از کشته شدنش- از پای تلفن به ایشان گفته از جایتان تکان نخورید که اینجا جهنم در انتظارتان است. و دست آخر او برای من از پدربزرگش گفت که با مادربزرگش به مدت چهارسال در دست‌شویی خانه‌شان پنهان بوده‌اند، پدر بزرگش وقتی خبر پایان جنگ را از رادیو می‌شنود می‌آید جلوی خانه‌شان برای کشیدن سیگار و با دسته‌ای سرباز روبرو می‌شود، سربازان از او اسمش را می پرسند و او اسم مسلمانی‌اش را به آنها می‌گوید. اسم پدر بزرگ، آخرین کلامی است که مادر بزرگش به یاد دارد. وقتی که پس از مدتی دیگر صدایی نمی‌آید مادر بزرگش جسد قطعه قطعه شده پیرمرد را در اطراف خانه می‌بیند.

«جاسمینا» قصه‌هایش را تعریف می‌کرد و من در طول مسیر چهره‌ام مدام درهم‌ و درهم‌تر می‌شد. داشتم دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم و فکر می‌کردم به آن فصل از گور برخاستن و شهید شدن رزمندگان ایرانی پس از اعلام آتش بس «نجات یافتگان» زنده‌یاد ملاقلی پور. داشتم حال با خودم فکر می‌کردم اصلا «زیرزمین» پیشنهاد درستی بوده است برای «جاسمینا»؟ سعی کردم بروم به سال ۱۹۹۴ و جشنواره کن و اولین نمایش یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های زندگی‌ام. حال شاید آن اندازه جنجال و واکنش و عصبانیت از فیلم و فریاد‌ها و طرد شدنش از طرف همه هم‌وطنان فیلمساز (از بوسنیایی ها تا صرب‌ها و کرووات‌‌ها) معنای تازه‌تری برایم پیدا کنند. من که روزگاری آرزوی‌ام این بود که ای کاش می‌شد تاریخ پنجاه‌ساله کشورم را همچون «زیرزمین» با لحنی کمیک/ تراژیک نمایش دهم وقتی به قتل عام مسوولان و مردم بوسیله منافقین، کشتار زندانیان سیاسی، قتل‌های زنجیره‌ای، قتل زهرا کاظمی، اعدام دکتر فاطمی، جنگ هشت ساله و پرپر شدن تمام جوانان این مملکت که با جان و دل از مرزهای‌کشورشان دفاع کردند، شکنجه‌های وزارت اطلاعات، شکنجه‌های ساواک، واقعه بیست و هشت مرداد، هشتاد و هشت و…. می رسیدم آیا می‌توانستم لحنی کمیک را بربگزینم؟ آیا می‌شود فیلمی کمدی –هرچند تلخ- از وضعیت روزگار این سرزمین و به کودکان شهدا و معولین و فرزندان مقتولین در زندانهای حکومتی و فرزندان خانواده پورزند و فروهر و… نشان داد؟ اصلا می‌شود بی‌طرف بود و همه را به نوعی دخیل دانست؟ می‌شود هر دو طرف را به یک اندازه متهم کرد آنطور که «زیر‌زمین» می‌کند؟ مسلمانان مظلوم‌تر نبودند در این قصه؟ سر ماجرای فلسطین می‌شود مثل خیلی از این ایرانی‌های روشنفکر ژستی گرفت که هردو مقصرند و درعمل بشویم وکیل مدافع تمام کثافت‌کاری‌های موجود؟ میشود طرف حکومت را بگیریم در تمامی ندانم کاری‌ها و گند زدن‌ها و قساوت‌ها و ظلم‌ها و استبداد و تمامیت‌خواهی‌شان؟ می‌شود مثل این آدم‌هایی که انگاری یک چیزی را فهمیده‌اند که -شمای نفهم نفهمیده‌اید- خیلی راحت با یک «عبارت ارزش خبری» بنشینی و توضیح بدهی برای همه کارکرد گه گه گه رسانه ‌های اصلی امروز روز را؟ اصلا می‌دانیم در سوریه دارد چه اتفاقی می‌افتد که بخواهیم طرف کسی را بگیریم در آنجا؟ اصلا می‌فهمیم که….

دیروز بعد از پایان کار در مطب رفتم سینما. فیلم «هرکی یه‌خورده می‌خواد!!» ساخته ریچارد لینکلیتر که پویایی و مفرح بودن و طراحی فوق‌العاده شخصیت‌های پر‌شمارش کمی حالم را بهتر کرد اما تماشای «ویسکی تانگو فاکسترات» دوباره اعصابم را بهم ریخت. پیشتر درباره فیلم خوانده بودم که قرار‌ست با اثری مواجه شوم درباره مصائب خانوم‌های خبرنگار در مناطق جنگ زده اما آنچه مرا به غلیان آورد لحن و نگاهی بود که فیلمسازان برای نمایش این موضوع به کار گرفته بودند نمی دانم شاید منی که سالها قبل معتقد بودم کمی ملایمت و ملاحت موجب فهم بیشتر موضوعات می‌شود حال به مرور زمان عبوس‌تر شده‌ام و دیگر این برخوردهای ملایم و غیر‌جدی با موضوعاتی این اندازه سهمگین را بر نمی‌تابم. اصلا از همان اولش هم معلوم بود با انتخاب «تینا فی» (کمدین زنی که واقعا بازی‌هایش را دوست دارم و چهره‌اش هم برایم یادآور دوستی از سال‌های نزدیک است) در نقش یک خبرنگار جنگی در افغانستان قرار نیست خیلی با برخوردی ژرف‌اندیشانه روبرو شویم. دردناکی تجربه تماشای فیلم تنها به تجربه نمایشی بدوی از افغانستان (که اوضاعش شاید بدوی‌تر این حرف‌ها هم باشد) محدود نمی‌شود. آنچه بیشتر از بدویت معمول این فیلم‌ها برایم آزاردهنده بود برجسته شدن دغدغه‌های جنسی/ لذت جویانه شخصیت‌ها در دل آن آشوب خانمان سوز بود. فیلم بیشتر از آنکه درباره مصائب خبرنگاران جنگی باشد درباره آدم‌هایی شده که بدجوری این وضعیت آنها را در فشارهای جنسی قرار داده است. واقعا چه می‌شود انتظار داشت وقتی در اولین برخورد دو خبرنگار زن فعال در آنجا از زبان «مارگوت رابی» – بازیگر خوش‌اندام / زن دی‌کاپریو در «گرگ وال استریت»- خطاب به تینا فی می‌شنوی «به من اجازه می‌دهی ترتیب بادیگارت را بدهم» و خب باقی فیلم انگاری به همین جو غالب جنسی محدود شده است. البته این همجواری غریزه جنسی و بدویت شاید می‌توانست به کارکردی از جنس ابزوردیته مطایبه آمیز و انتقادی همچون «کله خربزه‌»‌ای سام مندس تبدیل شود (بماند که همین حالا هم کسانی همانطور که ایده ضد جنگ و انتقادی بودن را به «تک تیرانداز آمریکایی» ایستوود تحمیل کرده‌اند و می‌کنند برای این یکی هم می‌توانند از همین حرف‌ها بزنند توپس!) ولی در حال حاضر بیشتر آنکه نمایشی انسانی از یک وضعیت بغرنج باشد به درد خنده‌های جانکاه تماشاگران سفید پوستی می‌خورد که از یک طرف مثلا به نادانی ساکنین افغانستان می‌خندند که نمی دانند روس‌ها سیاه نیستند، و از طرفی دیگر به مسوول دولتی که دنبال سکس با خانوم خبرنگار است و مردان خبرنگاری که پورن با حیوانات تماشا می‌کنند و مدام در حال میگساری هستند و آنطرف‌تر زنان خبرنگاری که فشار محرومیت جنسی‌شان بالا زده است و کسی هم این وسط نمی‌پرسد رفتیم و کشوری را ویران کردیم (روس‌ها و آمریکا و همه و همه جدا از طالبان و باقی عوامل) و حال این روزها دلمان برای مصائب خبرنگاران سفیدمان و زنان افغانستان و برقع‌هایشان می‌سوزد بدجور. ای لعنت به این سینما!

پی‌نوشت ۱: دلم می‌خواست «خاکستر سبز» را بدهم به «جاسمینا» و ببند و بگوید چه فکری می‌کند درباره یک ایرانی که در بوسنی عاشق یک دختر می‌شود در دل قتل عام‌ها.

پی‌نوشت ۲: من در افغانستان دوستانی دارم که از وضعیت غریب مهمانی‌های مفصل و همراه با «سکس‌»‌های گروهی – چیزی از همان جنس «چشمان باز بسته» کوبریک- کمپانی‌ها و موسسات خارجی در باغ‌های خارج از کابل همجواریشان با فلاکت و بحران و نابسامانی ساکنیین واقعب افغانستان قصه‌ها تعریف کرده‌اند برایم و همچنان نمی‌دانم داریم در کدام جهان زیست می‌کنیم و نشود روزگاری که ایران اینچنین شود.