اشاره: متن زیر مجموعه‌ چهار یادداشتی است که درباره پنجاه و هشتمین دور جشنواره فیلم لندن نوشتم و در فاصله ۲۳ مهرماه تا  ۲۰ آبان ‌ماه سال ۱۳۹۳ در روزنامه «اعتماد» (نسخه پی‌دی‌اف گزارش اول، دوم، سوم و چهارم) با کمی جرح و تعدیل به‌ چاپ رسیدند.‏ این آخرین همکاری من با روزنامه اعتماد تا به این روز است و بابت تمام این سال‌ها سپاسگزار و ممنون تمامی دبیران بخش فرهنگ و سینمای این روزنامه بوده و هستم.

بخش اول: دوران پر‌التهاب جهان در یک جشنواره

پنجاه و هشتمین دوره جشنواره فیلم لندن با نمایش فیلم «بازی تقلید» (مورتن تیلدام) چهارشنبه گذشته (شانزدهم مهرماه و نهم اکتبر به تقویم میلادی) به‌ طور رسمی آغاز به‌ کار کرد. اختصاص دو فیلم افتتاحیه و اختتامیه («خشم» ساخته دیوید آیر) به جنگ‌ جهانی دوم و قصه‌های گفته‌ نشده یا کمتر شنیده آن شاید بیش ‌از هر چیزی نشان‌دهنده تلاش برگزار‌کنندگان جشنواره برای ساختن نوعی مضمون، حال و هوا یا تاکید بر حضور نوعی نگاه غالب برای آن باشد. واقعیت این است که اثبات چنین ادعایی که مثلا «سیاست»، «جنگ و تبعات آن»، «سلحشوری» و…  قرار بوده که به مضمون غالب جشنواره امسال تبدیل شود (حتی با وجود اشاره تلویحی مدیر هنری جشنواره، خانم کلیر استوارت، در سخنرانی کوتاه‌اش در روز اعلام فیلم‌های حاضر در جشنواره برای نمایند‌ه‌های رسانه‌ها) کار چندان ساده‌ای نیست. جشنواره لندن جایی‌ست که هر سال تلاش کرده تا برترین‌های جشنواره‌های بزرگ و کوچک دنیا را برای عموم مردم و علاقمندان به سینما نمایش بدهد. اینکه ویترین/ مضمون/ نشانه جشنواره مثل پارسال «تام هنکس» باشد با حضور در دو دنیای کاملا متفاوت («کاپیتان فلیپس» و «نجات آقای بنکس» فیلم‌های افتتاحیه و اختتامیه جشنواره پارسال بودند) یا فیلم‌های امسال که قرار است جنگ و سیاست را برجسته‌ کنند چندان تاثیری در انتخاب شدن یا نشدن برگزیدگان جشنواره‌های کن (نزدیک به نود درصد فیلم‌های مهم جشنواره کن امسال در جشنواره امسال لندن حاضرند) برلین، ونیز، لوکارنو و … ندارد و این فیلم‌ها همواره در جشنواره لندن به نمایش در‌می‌آیند. به همین دلیل مثلا حضور نداشتن برند‌گان اصلی و فیلم‌های مهم جشنواره فیلم ونیز و آثار«روی اندرسون»، «کونچالوفسکی»، «ایناریتو» (البته فیلم جدید این کارگردان بعنوان فیلم سورپرایز جشنواره در هفته دوم در دو نوبت به نمایش درآمد) و حتی «جاشوا اپنهایمیر» (کارگردان «بازی آدمکشی» که این بار ماجرای قتل عام دهه شصت اندونزی را از زبان قربانیان روایت می‌کند) به غیر از فیلم «قصه‌‌ها»ی رخشان بنی‌اعتماد که برنده بهترین فیلمنامه جشنواره ونیز شده بود (در کنار سه فیلم«پازولینی» (ابل فرارا) و«قطع/برش» (فاتح آکین) و«قلب‌های گرسنه»  (ساوریو کوستانزو) که همگی اولین بار در جشنواره ونیز به نمایش درآمدند)، تعجب‌انگیز بود و دلخوری خبرنگاران و منتقدان را به همراه داشت. ‏

با این وجود، در مروری منصفانه و گذرا به فیلم‌های امسال، مسائل مناقشه‌برانگیز و حساس سیاسی/ اجتماعی کم ‌و بیش به چشم میآید. برای مثال «۷۱» (یان دی مانج) و درگیری‌های خونین ایرلند در سال ۱۹۷۱، «تیمبوکتو» (عبدالرحمان سیساکو) و حضور بنیادگرایان در در مالی، «گلاب» (جان استوارت) و حواشی انتخابات ایران در سال ۸۸، «میدان» (سرگئی لوزنیتسا) و تظاهرات مردمی و سقوط دولت اکراین در سال ۲۰۱۴، «کمپ اشعه اکس» (پیتر ساتلر) و زندان‌های گوانتانامو، «قطع/برش» (فاتح آکین) و کشتار ارامنه در دهه دوم قرن بیستم در ترکیه،

«Silvered Water, Syria Self-Portrait» (اسامه محمد و ویام سیماو بدریژان) و فجایع و قتل عام‌ها و جنگ داخلی سوریه در دو سال گذشته، «Güeros » (آلونسو روئیزپلاسیوس) و بزرگترین اعتصاب دانشجویی مکزیک در ابتدای قرن بیست و یکم میلادی و… فیلم‌های شاخصی هستند که هرکدام به نوعی بازتاب، واکنش یا واکاوی دوران پر التهاب امروز و گذشته‌ به‌شمار می‌روند و شاید همین دلیل باعث شده برگزارکنندگان این دوره، جشنواره فیلم لندن امسال را با برچسب «سیاست» به یاد تماشاگران بیاورند.‏

اما مثل همیشه نمی‌توان و نباید از حضور و انتخاب شدن یا نشدن مجموعه‌ دیگری از فیلم‌ها  در جشنواره و سیاست‌ها و دلایلی غیر از خود هنر‌سینما که به آن تصمیم‌ها ختم شده است نیز چشم پوشید. برای توضیح این ادعا از یک طرف می‌توان به فیلم‌های سینماگران ایرانی و از طرف دیگر به آثار نمایش داده شده از اسرائیل اشاره کرد. به لحاظ آماری سینماگران ایرانی ۵ فیلم (و آنچه خوشایند است حضور پربار خانم‌ها با ۴ فیلم در این مجموعه) در جشنواره امسال دارند اما به واقع تنها نماینده واقعی سینمای ایران همان «قصه»‌های رخشان بنی اعتماد است. در میان چهار فیلم دیگر نیز تنها «دختری که شب تنها به خانه برمی‌گردد» (ساخته اول «آنا لیلی امیرپور»، فیلمساز آمریکایی/ ایرانی) به نوعی به ایران مربوط می‌شود و باقی فیلم‌ها مثل «رفتار مناسب/ در‌خور» (ساخته اول «دزیره اخوان» درباره دختری دو ملیتی به اسم شیرین و سرگردان در بروکلین) و «ماکاندو» (ساخته اول «سودابه مرتضایی» از کشور اطریش درباره پناه‌جویان چچنی در حاشیه شهر وین) هیچ ارتباطی با ایران ندارند.‏

حالا اگر بخواهیم دقیق‌تر بشویم به‌واقع «دختری که شب تنها به خانه بر‌می‌گردد» هم ربطی به ایران ندارد. فیلم باد شده و بی‌جهت مورد توجه واقع شده خانم امیرپور که اینجا با عنوان یک وسترن خون‌آشامی ایرانی از آن یاد شد و برخی از منتقدان و تماشاگران ذوق‌زده آنرا با فیلم‌های«دیوید لینچ» و «جیم جارموش» مقایسه کردند (واقعا؟!) با داستان دختری خون‌آشام در جایی به اسم «شهر بد» بیشتر به یک نماهنگ کش آمده می‌ماند (طبق گفته‌های کارگردان نسخه اولیه فیلم سه ساعت بوده است) که به معلق بودن کارگردانش در دو فرهنگ آمریکایی/ ایرانی اشاره دارد. ملغمه‌ای از بیان‌ها و فارسی حرف‌زدن‌های غیرقابل‌باور با شهری که معلوم نیست کجاست (تهران؟ حاشیه تهران؟ اهواز؟ لس‌آنجلس) با نشانه‌هایی بی‌ربط به ایران همچون پسری که باغبانی می‌کند و حضور نخل در خانه‌ها و کارتن‌خوابی از جنس کارتن‌خواب‌های آمریکایی و مواد فروشی ابله و سرتاپا خالکوبی شده و البته نشانه‌هایی همچون قلیان و فرش و چادر و موسیقی داریوش اقبالی و البته ناگهان حاشیه صوتی «برای یک مشت دلار» روی تصاویر رانندگی با ماشین عهد بوق یکی از شخصیت‌ها و در یک کلام یکی از همین ادا/ سیرک‌های امروز برخی فیلمسازان جوان همراه با اگزوتیسم و انتقادی فرمال به چیزهایی که درک و تجربه مشخصی از آن ندارند. یک موسیقی به‌هم‌ریخته که انگاری با عناصری از زندگی درون ایران برای گوش تماشاگرغیر ایرانی تنظیم و نوشته شده است. [ وقتی هم به خانم کارگردان در جلسه پرسش و پاسخ بعد از فیلم ایراد‌ها را متذکر می‌شوم جواب شنیدم که ﺧﺎﻧﻡ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩ ﻣﻲ‌ﺗﻮﻧﻲ ﺑﺮی ﺗﻮ فیسبوک ﺑﻨﻮیسی «ﻭاﺕ ﻓﺎﻛﻴﻨﮓ ﻣﻮﻭﻱ» و ﺧﻨﺪﻩ و مسخره‌بازی و جوانانگی. آﻗﺎﻱ ﺟﻠﻮﻱ ﻣﻦ کمی بعدتر رو به کارگردان ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﺒﺮﻳک میﮔﻢ ﺧﺎﻧﻡ اﻣﻴﺮﭘﻮﺭ. اﻳﻦ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻳﻮﻳﺪ ﻟﻴﻨﭻ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻛﻠﻪ‌ﭘﺎک‌کن می‌ﺳﺎﺧت و من البته همان‌جا می‌خواستم خودکشی کنم] از این نظر شاید فیلم «رفتار مناسب/ در‌خور» که با زبانی طنز به سرگردانی و پا‌در‌هوایی شخصیت‌اصلی‌اش (با بازی خود فیلمساز) اشاره دارد فیلم به مراتب صادقانه‌تر و گویاتری باشد.‏

می‌شود مسئولان جشنواره را به باد انتقاد گرفت که چرا همانطور که به‌صورت خوشایند و امیدوارکننده‌ای استعداد‌ها و صداهایی متفاوت را در خارج از ایران را شناسایی می‌‌‌‌کنند وقتی به درون می‌رسند دستشان بسته می‌شود؟ چرا امسال در کنار نماینده‌ به‌حق و سربلندی چون «قصه‌ها»، «‌ماهی و گربه» (شهرام مکری) و «خانه پدری» (کیانوش عیاری) را برای نمایش در جشنواره انتخاب نکردند. چرا مثلا در دو دوره گذشته «پله آخر» (علی مصفا) یا «یه حبه قند» (رضا میرکریمی) یا … را ندیدند و به‌ جایش تنها به «یک خانواده محترم» (مسعود بخشی) و «دست نوشته‌ها نمی‌سوزند» (محمد رسول‌اف) بسنده کرده‌اند. البته مسئولان جشنواره همواره جوابی دارند. برای نمونه «علی جعفر» منتقد سینمایی نشریات «سایت‌ اند ساوند» و«ورایتی» و مسئول انتخاب  فیلم‌های بخش خاورمیانه و ایران جشنواره فیلم لندن در گفت و گو اخیرش با آقای «پرویز جاهد» منتقد ایرانی حاضر در جشنواره طبق معمول بحث محدودیت تعداد فیلم‌ها را وسط کشیده است. نکته‌ای که وقتی به سینمای اسرائیل می‌رسد با حضور۷ فیلم (شش اثر داستانی و یک مستند که البته  بیشترشان تولید مشترک با بقیه کشورهاست اما همگی در خود سرزمین‌های اشغالی می‌گذرند) در جشنواره امسال چندان توجیه قابل‌قبولی به‌نظر نمی‌رسد.‏

جدا از تعداد فیلم‌های انتخاب شده از سینمای اسرائیل (مگر کلا چند فیلم در سال در اسرائیل ساخته می‌شود؟ و آیا حضور این همه فیلم در جشنوار جدا از کیفیت قابل‌قبولشان به‌خاطر خود‌داری سینماها از برگزاری جشنواره فیلم‌های اسرائیلی در لندن در اعتراض به کشتار اخیر غزه نبود؟) آنچه به چشم می‌آید نگاه همچنان انتقادی این سینماگران به وضعیت موجود و مناقشات پیرامون موضوع اشغال فلسطین و زیستنی همراه با ترس و التهاب در این سرزمین نفرین شده است. در میان این هفت فیلم، «انگیزه صفر/ بی‌انگیزگی» (تالیا لاوی) در یک کمدی سیاه به ابزوردیزم نظامی‌گری و بخصوص نسخه اسرائیلی‌اش حمله کرده و «عرب‌های رقصان» (اران ریکلیس) به‌صورت پنهانی مساله نژادپرستی درون اسرائیل را مورد انتقاد قرار داده است. «عرب‌های رقصان» درباره یک دانشجوی عرب فلسطینی است که به مدرسه‌ای در تل‌آویو می‌رود. بیگانگی این دانشجوی عرب با محیط اطرافش و درهم آمیزی او با آن، و رابطه عاشقانه‌اش با دختری اسرائیلی و بی‌سرانجامی و دردسرهای این رابطه و تمام شدنش با پیوستن دختر به خدمت اجباری سربازی و تمایل او برای ماندن در همان حال و هوا، پرستاری‌اش از پسر معلول اسرائیلی و از بین رفتن تدریجی هویت او در این رابطه (و گویی تنها راه بقا در این دوران) گزارش تلخی‌ست از آنچه گذشت. آنچه می‌آید –پسری فلسطینی که با تغییر هویت باید در اسرائیل به سربازی برود-  در فیلم ناگفته می‌ماند؛ قصه‌ای که شاید از اینجا جذاب‌تر هم بشود.‏

اما سرآمد همه فیلم های نمایش داده شده درباره اسرائیل و یکی از بهترین فیلم‌های امسال «خود‌ساز» (Self Made)ساخته «شیرا گفن» بود. شاید بعد از سال‌ها (فیلم‌های ماندگار اما کم‌شمار «الیا سلیمان» فلسطینی به کنار) دوباره نمی‌شد اینگونه به‌بهترین شکل ممکن شرایط پوچ جاری در اسرائیل/فلسطین را به تصویر کشید. «خودساز» به کابوسی می‌ماند درون یک کابوس و ابزوردی درون یک ابزورد. درهم‌آمیزی شرایط واقعی شخصیت‌های دو زن از دو طبقه متفاوت از دو سوی این مناقشه- که به‌واقع به علت اوضاع و تقدیر بلاهت آمیز روزگار دست کمی از کابوسی هولناک و شرایطی سوررئال ندارد- با اوضاعی کاملا سوررئال و بی‌مرزی ظریف این دو دنیا  در عمل به نمایشی فرمال، بازیگوش همراه با طنزی تلخ و ژرف تبدیل می‌شود از جهانی بی‌روزنه که در چرخه‌ای جنون‌آمیز تکرار می‌شود و تکرار می‌شود. جایی که گذشته فراموش شده و یادآوری‌اش دهشتناک است و حال تلخ و بی‌معنا، و آینده؟ …آینده؟ وقتی نشود غروب و طلوع آفتاب را از هم باز شناخت و در جایی که همه چیز به طرز مهیبی قامتی کارتونی/ کاریکاتوری پیدا کرده‌است (جایی از فیلم کارگران، مبلمان اهدایی را با موسیقی «شاگرد جادوگر» -ساخته  پل دوکاس که دربخش «میکی ماوس» فیلم«فانتزیا»ی والت دیسنی استفاده شده بود- به درون خانه می‌آورند) و مرزی بین واقعیت و کابوس وجود ندارد و وقتی در انتهای فیلم دوست پسرِ سرباز اسرائیلی در مراسم تولد‌ش از دختر می‌پرسد که نمی‌خواهی آرزوی صلح کنی و او جواب می‌دهد «به من‌چه، من هفته دیگه دوران خدمتم به‌پایان می‌رسه»، آینده وخیم‌تر از حال و گذشته فراموش شده‌است. بخش‌هایی غیرمعمول از زندگی یک زن هنرمند اسرائیلی فمینیست که یک روز از خواب بیدار می‌شود و به تدریج حافظه بلند مدتش را فراموش می‌کند و دختری فلسطینی که به ظاهر حال را فراموش کرده و در هپروت سیر می‌کند اما گویا از همه آدم‌های کاریکاتوری اطرافش هوشیارترو زنده‌تر است و تعویض تدریجی و ناآشنای و موقعیت این دو شخصیت (با لحظاتی که یادآور ژاک تاتی و الیا سلیمان بود) در ظاهر پیچیده به‌نظر می‌رسید طوری که برخی از تماشاگران انگلیسی از فهم روند قصه و درهم‌آمیزی دو دنیای غریب آن، درمانده بودند که بعد از کمی سرو کله زدن با آنها کم کم به ظرایف فیلم پی‌ بردند و با لذت من همراه شدند. و نکته حاشیه‌ای دیگر اینکه فیلم گویا مورد اعتراض تماشاگران اسرائیلی حاضر در جشنواره فیلم‌های‌ اورشلیم قرار گرفته که با توجه به نگاه منتقدانه‌اش چندان دور از ذهن نیست.‏

در هفته نخست نمایش فیلم‌ها در جشنواره، یاد و خاطره سینمای ایران تنها به فیلم‌های ایرانی حاضر (والبته غایب) محدود نشد و فیلم‌های دیگری نیز برای من یادآور روزهای موفق دور و نزدیک سینمای ایران بودند. «عجایب» (آلیس رو واچر و برنده جایزه بزرگ جشنواره کن) و نمایش زندگی یک خانواده پرجمعیت زنبوردار، گریخته از شهر و ساکن منطقه‌ای روستایی در ایتالیا و آرزو‌ها و معصومیت‌های دلنشین دختربچه‌‌های این خانواده و خوشی‌های زودگذر و دردسرهای‌شان حس و حالی از بهترین لحظات فیلم‌های مجید مجیدی را در خود داشت و از طرف دیگر درام انسانی و  تاثیرگذار و همراه کننده چینی «عزیزترین» (پیتر هو سان چان) درباره مساله کودک‌ربایی در چین و واکاوی دلایل آن و پیامدهای حقوقی و انسانی در کشوری که داشتن بیش از یک فرزندهم به معضلی بزرگ تبدیل می‌شود در بخش‌‌های کشمش‌های اخلاقی برای تعیین حقوق سرپرستی کودکان، سینمای «اصغر فرهادی» را به یاد می‌آورد. مساله گیر افتادن در دو راهی‌های پیچیده اخلاقی/ انسانی و قضاوت و تصمیم گیری‌های درست یا غلط موضوع فیلم «شانس دوم» (سوزان بیر) هم بود. «شانس دوم» اما بیشتر از آنکه با تامل تماشاگرش سر و کار داشته باشد احساسات او را می‌خواهد و برای همین قصه مردی که نوزاد مرده‌‌اش را با نوزاد یک خانواده لاابالی عوض می‌کند بعلت عدم توازن در دو طرف ماجرا و پررنگ‌تر شدن وجوه شیطانی/ سیاه یکی از خانواده‌ها (مردی معتاد که زنش را کتک و در مواجهه با کودک مرده‌اش بشکن می‌زند) در عمل به نوعی در پی خلق یک موقعیت قلابی اخلاقی است که گویی کارگردان/ نویسنده درباره آن تصمیمش را از قبل گرفته است. فیلم نمونه خوبی است برای کسانی که فرهادی را متهم به مهندسی و طراحی پیچیدگی‌های اخلاقی فیلنامه‌هایش می‌کنند تا ببیند واقعا مهندسی و خودآگاهی دردسر‌ساز فیلمنامه‌ و هل دادن شخصیت‌ها و واداشتن آنها به کنش‌های گوناگون برای رسیدن به هدفی  که در ذهن نوسینده اثر از پیش تعیین شده  چگونه می‌تواند تماشاگرش را این اندازه آزار بدهد.‏

 

بخش‌دوم: …ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است…‏

بعد از نمایش فیلم «سقوط آزاد» (گیورگی پالفی) از سینمای مجارستان با دنیایی آخرالزمانی و مهجور و گروتسک و قصه‌هایی سرشار از طنزهای سیاه که همگی در طبقات مختلف یک ساختمان می‌گذرند و شخصیت مرتبط کننده قصه‌ها‌یش به یکدیگرپیرزنی است که مدام برای خودکشی از این طبقات بالا و پایین می‌رود، در جلسه پرسش و پاسخ به کارگردان گفتم: «فیلم قبلی شما –«تاکسیدرمی» (۲۰۰۶)- یکی از بیمار‌گونه ترین و آزاردهنده‌ترین فیلم‌هایی ست که در عمرم دیده ام. تاکسیدرمی فیلمی بود پر از حس نفرت از دوران حاکمیت کمونیسم بر کشورتان و بی‌اندازه بدبین به آینده اش. فیلم تازه شما کمی آرام‌تر و قابل تحمل‌تر، اما همچان سیاه است. با این تفاسیر و تصاویر اصلا برای مجارستان امیدی می‌بینید؟». با پایان پرسش من ناگهان مرد مسنی (و احتمالا مجار) از درون جمعیت بلند پرسید: «مرد جوان تو خودت داری از کدام اتوپیا (آرمانشهر) میایی؟» جوابش را دادم: «از جایی شاید کمی بهتر یا کمی بدتر از کشور شما- حالا هرکجا که می‌خواهد باشد: ایران.» و کارگردان هم برای اینکه به بگو‌مگو‌های ما دو تا پایان بدهد گفت: «من وقتی فیلم‌هایم آنچان که باید آزاردهنده از آب در نیامده‌اند بیشتر نگران می‌شوم! و بماند که موقع ساخت «تاکسیدرمی» تازه به آینده کشورم امید بیشتری داشتم!»‏

بعد از پایان جرو‌بحث‌ها در راه برگشت به خانه با خودم فکر می‌کردم آیا هنوز و بعد از این همه سال می‌شود با واژه نفرین شده «سیاه‌نمایی» به جنگ فیلمسازان و هنرمندان و شاعران و نویسندگان رفت؟ آیا می‌شود همچان صادقانه با نگاهی نگران برای نمایش تصویری ناخوشایند و تاسف‌برانگیز از خویشتن و کشور و شرایط و و اوضاع و احوال برخی از ساکنانش  یا از روی غرض‌ورزی یا ناآگاهی، واژه «سیاه‌نمایی» را همچون شمشیری برنده در تهدید‌ها و تحدید‌های کارگزاران و متولیان امور فرهنگی و البته نقدها و نوشته‌های سینمایی (و اینجا انگاری تا ابد) به‌کار برد؟ اساسا اگر امکانش فراهم می‌شد و در میان جشنواره‌هایی چون لندن و تورنتو و نیویورک (مهمترین جشنواره‌ جشنواره‌های هرسال در انتهای هر سال سینمایی) فیلم‌های بیشتری را از سرتاسر دنیا می‌دیدیم آیا فکر نمی‌کردیم اصلا انگاری جشنواره یعنی جایی برای نمایش محنت و تباهی انسان از غرب تا شرق و این ترکیب «سیاه‌نمایی» دیگر پوچ و بی‌معنا نمی‌شد؟

«قصه‌ها»ی رخشان بنی‌اعتماد شاید از دشواری روزگار مردمان سرزمینش می‌گوید اما اصلا و ابدا در این روایتِ غم تنها نیست. در جشنواره لندن در کنار «قصه»‌ها، از خاورمیانه «آب نقره ای (سیماو): خودنگاره سوریه» (اسامه محمد و ویام سیماو بدریژان) را داشتیم. شاهکاری دردآور و گلو‌گیر از دوران خون‌بار جنگ‌های داخلی سوریه و پیامد‌های آن در دو سه سال گذشته. فیلم که از ابتدا تا به انتها تنها از مجموعه تصاویر بی‌کیفت موبایل‌ها و دوربین‌های خانگی شکل گرفته، مستندی است درباره رابطه یک فیلمساز فراری که نتوانسته در کشورش بماند و دارد تصاویر فاجعه را از طریق دختر کردی که مانده –سیماو (آب نقره‌ای)- و فیلم‌ها را برای او می‌فرستد، می‌بیند. محصول نهایی ترکیبی است از تباهی و یکی از بهترین و شاعرانه‌ترین و اندوه‌بارترین نریشن‌ها/ گفت و گو‌هایی (ای‌میل‌ها و چت‌های بین کارگردان و دختر کرد) که در فیلم‌های سینمایی ده سال گذشته به کار گرفته یا شنیده شده‌است با ارجاعات عمیقی به تاریخ سینما از جمله «هیروشیما عشق من» (آلن رنه) و البته خواسته/ ناخواسته به پرسش‌گرفته شدن خود ماهیت سینما و کارایی‌اش در این دوران و در این روزگار پرخون.

از سوریه دور شویم و به یونان برویم. نمایش بحران اقتصادی یونان و تبعات آن و تاثیرات ویرانگرش بر زندگی آدم‌ها نیز همچون دو سه سال گذشته مساله محوری دو فیلم بود: یکی «یک انفجار» (سیلاس زومرکاس) با مجموعه‌ای از فلاش‌بک‌های درهم‌ریخته درباره دختری پر‌انرژی که همه‌چیزش از خاک تا خانواده و عشق و لذت، را از دست می‌دهد و دیگری «OXI, an Act of Resistance» مستندی تجربی و خلاقانه با تصاویر (چهره‌ها) و موسیقی به‌یادماندنی که در قالب مثلا یک فیلم کارآگاهی و ترکیبش با اجراهای مدرن نمایش‌های سوفوکل و گفت و گو با مردمان عادی و جامعه‌شناس‌ها و فلاسفه‌ای همچون آنتونیو نگری (از بیشتر گفت و گو شونده‌ها تنها یک دو سه جمله‌ای بیشتر شنیده نمی‌شود) به واکاوی بحران پرداخته است.‏

از یونان که بگذریم سروکارمان به روسیه می‌افتد و «لویاتان» (آندری  زویاگینتسف)؛ فیلمی که در اولین برخود تماشای‌اش برایم افسوس‌برانگیز بود. «لویاتان» در حال حاضر در انتهای مسیری که کارگردانش با اثر ماندگار و مهم و به‌شدت تاثیر‌گذاری چون «بازگشت» آغاز کرده بود در دل خودش حکایت از شاعر خلاق و توانمندی دارد که این روزها بی‌اندازه عصبانی‌ست. او که پیشتر در «النا» در جهانی به مراتب کوچک‌تر، شخصی‌تر، درونی‌تر و بیانی موجز‌تر و استعاری‌تری نگاه‌ بدبینش را به امروز و دیروز و فردای روسیه معطوف کرده بود، حال در «لویاتان» با جاه‌طلبی تمام و ارجاعات مستقیم و پنهان به قصه تورات و کتاب «توماس هابز» و اسطوره شر لویاتان همان انتقاد‌ها و بدبینی‌ها و خشم‌ها را به نمایش گذاشته است. اگر «النا» در درونش با ادبیات روس و بخصوص داستایوفسکی پیوند عمیقی داشت و می‌شد از آن با عنوان «جنایت بدون مکافات» نام برد این یکی در پیوند با متون مذهبی و اسطوره‌ها و بخصوص داستان ایوب پیامبر لایق عنوان «مرارت/ محنت بدون رستگاری»‌ست. در یک کلام همان‌طور که «تبعید» (فیلم دوم کارگردان) امتداد جاه‌طلبانه «بازگشت» بود، «لویاتان» نیز همچون اسمش از همه جهت ابعاد غول‌آساتر –و البته ویرانگرتر-ی نسب به اثر قبلی سازنده‌اش پیدا کرده است. اما چیزی که به چشم می‌آید و در این میان از بین رفته، کمتر شدن وجوه انسانی شخصیت‌ها و شاعرانگی  آثار قبلی (بخصوص دو فیلم ابتدایی) کارگردان است. بار سیاسی/ انتقادی فیلم و حمله صریح زهرآگین فیلمساز به همه چیز از حکومت تا کلیسا تا مردم و سرخوردگی و یاس و استیصال و خودویرانگری آدم‌های قصه (که البته در تمامی آثاری که من در چند سال گذشته از سینمای روسیه دیده‌ام حضورشان کاملا عیان است) در داستان مردی که همه‌چیزش را از دست می‌دهد، بی‌اندازه برجسته و بدون ابهام و خیلی رو و روشن برای تماشاگر به تصویر کشیده شده است اما از طرف دیگر روابط شخصیت‌ها و کنش‌ها/واکنش‌هایشان (بخصوص درباره زن اصلی که حضورش و رفتارهایش که همه چیز را زیر و رو می‌کند) در هاله‌ای از ابهام و تا اندازه زیادی به تعبیر و تفسیر واگذار شده است. مساله‌ای که به نظر من می‌توانست به راحتی با چند تمهید در فیلمنامه‌ (در هر دو قصه‌اش که از دل همدیگر بیرون می‌آیند) قدرت کلیت اثر را تنها به تصاویرش محدود نکند.‏

از روسیه «لویاتان» که در نگاه کارگردانش از درون و برون در حال اضمحلال است، خودمان را نجات دهیم و به آسیای شرقی برویم. در«یک روز سخت» (کیم سیونگ هان) از کره جنوبی، فساد پلیس در یک تریلر نفس‌گیر و به شدت پویا همراه با طنزی خاص به همه تماشاگران نشان داده شد و البته صدای کسی هم در نیامد. فیلم که در جشنواره کن با تحسین فراوان روبرو شده بود در لندن نیز مورد استقبال واقع شد و بماند که آقای کارگردان و طنز عجیب کلامی و رفتاری‌ او (که با کل تماشاگران درون سالن با موبایل‌اش یک عکس دسته جمعی سلفی هم گرفت!) در احساس رضایت تماشاگران بی‌تاثیر نبود. از سینمای ژاپن «دنیای کاناکو» (تتسویا ناکاشیما) (تحسین شده در جشنواره کن) نیز در جهانی متعلق به جریان «آسیای افراطی» (Asia Extreme) در نمایش فساد فراگیر در دستگاه پلیس و جوان‌ها و خانواده‌های از هم پاشیده (البته به‌شیوه‌ای خلاقانه در استفاده از رنگ و نور و تدوین و ساختاری قابل‌تامل) کم نگذاشته بود. در سینمای چین مساله فقر جدا از «عزیز‌ترین» که در گزارش قبلی به آن اشاره کردم  در فیلم «زغال سیاه، یخ نازک» (یینان دیائو) هم وجه بارز آن به‌شمار می‌آمد. این نوار بومی‌شده چینی و برنده خرس‌طلایی جشنواره برلین امسال، با لحنی تلخ که در لحظاتی با نوعی طنز سیاه غریب و منحصربه‌فرد همراه می‌شود بیش‌از هرچیزی با فیلمبرداری و نورپردازی نظر‌گیرش و غافل‌گیری‌های فیلمنامه و در مجموع کارگردانی و اجرای خلاقانه (کار با صدا و نور در یکی از صحنه‌های اسکیت‌سواری شگفت‌انگیز است) جزو برترین فیلم‌های جشنواره به حساب می‌آمد.‏

از آسیای شرقی به اروپا بازگردیم. کاری به انگلیسی‌ها ندارم که هر سال با چند تایی فیلم درباره اراذل و اوباش علاف و دسته‌های خلاف‌کار و مواد مخدر و خانواده‌های به‌هم‌ریخته در جشنواره‌ حاضرند و عمدتا هم فیلم قابل‌توجهی نیستند و بودجه‌ای گرفته‌اند و صرف هیچ و پوچ کرده‌اند. در جایی کمی آنطرف‌تر از بریتانیا، «در زیر زمین» ارلیش سیدل با همان نگاه نامعمولش انگاری دنبال پاسخ به یک چیز بوده است. در ابتدای این اثر مستندِ ناآشنا، جمعی از اطریشی‌های نژاد‌پرست در در حال میخوارگی درباره مهاجران ترک‌ و جهان‌سومی‌ها هرچه دلشان می‌خواهد به زبان می‌آورند اما در ادامه آنچه می‌بینیم مجموعه‌ای از ساکنین اطریش و به قول خودشان «جهان اولی»‌ها‌ست که در زیرزمین‌هایشان به کارهای مختلف دیوانه‌وار و بی‌معنا و بیمارگونه (از جلساتی در ستایش هیتلر تا تیراندازی تا جمع آوری سر حیوانات مختلف و…) مشغولند. کمدی هوشمندانه و غریب برونو دومان،

«P’tit Quinquin» که همزمان بی‌اندازه سیاه و تلخ است وهم حسابی و به‌طور غیرمعمول و عجیبی شما را می‌خنداند در قالب یک هجویه‌ای پلیسی درباره مجموعه‌ای از قتل‌های زنجیره‌ای که در یک روستا اتفاق افتاده (فیلم انگاری نسخه هجو‌گونه‌ای از «روبان سفید» هانکه است) انتقادی گزنده کرده است به مساله نژاد‌پرستی (گویا در حال رشد دوباره)، درهم‌آمیزی با مهاجران و البته ریاکاری و فسادی پنهان در فرانسه و شاید در حال حاضر درکل اروپا  وبه نوعی باز مساله اضمحلال از درون و بی‌ارتباطی آن به حضور «دیگری» را برجسته می‌کند.‏

 

بخش سوم‌: عشق غریب است

… و همچنان انگاری مثل بیشتر اوقات در جشنواره‌ها باید بیشتر از فیلم‌های کوچک و کم ادعا یا نام‌های کمتر شنیده شده انتظار شور‌افکنی و شگفتی داشت تا بزرگان و نامی‌ها که اگر سرخورده و مایوستان نکنند در نهایت  آثارشان چندان هم امیدوار‌کننده نیستند. از این نظر فیلم‌های حاضر از سینمای آمریکا در جشنواره امسال شاید مثال‌های خوبی برای این ادعا باشند. در میان فیلم‌های جریان اصلی «خشم» (ساخته دیوید آیر و فیلم اختتامیه جشنواره) با بازی «برد پیت» و«شیا لبوف» درباره نبرد تانک‌ها در جنگ جهانی دوم  نه‌تنها وجوه حماسی و سلحشوری‌اش دیگر اصلا و ابدا شور‌انگیز نیست و کاملا هم عقب‌افتاده به‌نظر می‌رسد و هم وجوه انسانی‌اش نیز مثلا با نمایش یک عشق زود‌هنگام و بی‌دلیل و بی‌خاصیت (در کمتر از پانزده ده دقیقه!) بین متجاوز و قربانی به بلاهت پهلو می‌زند. از طرف دیگر فیلمی همچون «مردان، زنان وفرزندان» (جیسون رایتمن) ،از کارگردانی که آرام آرام از سینمای مستقل فاصله گرفت و خودش را وارد جریان اصلی سینمای آمریکا کرد و کمابیش سعی کرده بود در فیلم‌هایش تصویری ملموس و دیده نشده از طبقه متوسط ساکن شهرهای مختلف آمریکا نشان دهد (و پارسال با «روزکارگر» بدجوری سقوط کرده بود)، با نمایش سطحی وخامت اوضاع خانواده‌ها در آمریکا و روابط انسانی متلاشی شده و مهمتر از همه نقش ویرانگر و همه‌جانبه اینترنت و موبایل در این فروپاشی اخلاقی/اجتماعی، در عمل به دلیل برخوردی افراطی در به‌تصویرکشیدن واقعیتی که بی‌شک غیرقابل‌انکار است به فیلم تاریخ مصرف گذشته مبتذلی تبدیل شده که در سطح آزاردهنده است اما در عمق چیزی  برای تامل و همراهی با خود ندارد. فیلم با حضور شخصیت‌هایی که به لحاظ افراط در رفتار و درخورد با پدیده‌ای چون اینترنت و البته  در نمایش مسئولیت و مراقبت و کنترل فرزندان انگاری در انتهای دو طیف ایستاده‌اند (یکی مادری که از مدام در حال جستجو در امور خصوصی دخترش است و دیگر مادری که به واقع فرزندش را به‌فروش گذاشته) بیشتر به معادل تصویری یک گزارش دردناک در یک روزنامه یا مجله تبدیل شده که دیگر این روزها برای همه  در عین دردناک ‌بودن، عادی و گویی در این دوران دیگر اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد.

مشکل افراط و اغراق نقطه شکست فیلم «وحشی» (جین-مارک والی) نیز بود. کارگردانی که سال گذشته با فیلم «کلاب خریداران دالاس» (برنده اسکار‌های بهترین بازیگر نقش اول مرد، نقش مرد مکمل و چهره‌پردازی) برخی ازسینما دوستان را برای تماشای آثار بعدی‌اش کنجکاو کرده بود، این‌بار در نمایش سفر شخصی زنی که قرار است هزار مایل را پیاده برود تا به خودشناسی برسد موفقیت خاصی به‌ دست نمی‌آورد. در جایی که خود «سفر» و «مسافر» می‌توانستند معنای ویژه‌ای پیدا کنند (که در بهترین حالت در یک دهه گذشته در فیلم‌هایی چون «همه چیز از دست رفت» (جی سی چندر)، «مسیرها» (جان کارن) و «در دل طبیعت وحشی» (شن پن) برایمان به تصویر کشیده است) کارگردان و فیلمنامه‌نویس آنقدر در نمایش تکراری گذشته فرد مسافر (رس ویترسپون) و وضعیت وخیم او (پدر روانی، مادر توموردار، اعتیاد و انگاری همه مصایب جهان!) اصرار می‌ورزد که از میانه فیلم برای تماشایش تا به انتها دیگر شوقی باقی نمی‌ماند.

اما شاید مایوس‌کننده‌ترین ساخته یک فیلم‌ساز آمریکایی برای من «پازولینی» (آبل فرارا) بود. وقتی فیلمسازی نامتعارف و به معنی واقعی کلمه تک‌افتاده در جریان فیلمسازی سینمای آمریکا که از ابتدا تا به امروز در سیاره خودش می‌زیسته، قرار بود درباره یکی نامتعارف‌ترین فیلم‌سازان تاریخ سینما فیلمی بسازد انتظار و اشتیاق برای محصول نهایی بی‌دلیل نبود. آبل فرارا با مجموعه‌ای از فیلم‌های فوق‌العاده همچون «ستوان بد» و «سلطان نیویورک» و آثاری معمولی و ضعیف (که در همان‌ها هم نکات و بداعت‌های زیادی دیده می‌شوند) امسال با فیلم «به نیویورک خوش آمدید» در جشنواره کن و نگاه شخصی و غیرمعمولش به ماجرای رسوایی «دُمنیک استراخان» کسانی را ‌که پی‌گیر آثار او بودند دوباره به فیلم بعدی‌اش ،«پازولینی»، امیدوار کرده بود. اما متاسفانه فیلمی که پیش‌پرده‌اش نیز حس و حالی سرشاز از نگاهی شخصی و نوعی برخورد خاص و یگانه را با «پیرپائولو پازولینی» و دنیای غریب او را در خود داشت، در روی پرده اما به یکی از متعارف‌ترین فیلم‌های سازنده‌اش تبدیل شد؛ جایی که پازولینی (با بازی قابل قبول ویلم دافو) در خانه با مادرش بی‌دلیل انگلیسی حرف می‌زند و کمی بعد‌تر در یک گفت و گو به زبان ایتالیایی جواب پرسش‌ها را می‌دهد، جایی که کارگردان چند روز آخر زندگی او را انتخاب کرده اما چندان به فیلمساز محبوبش نزدیک نمی‌شود (به دیدگاه‌های سیاسی و اجتماعی پازولینی در دو گفت و گوی نامشخص ناخنکی می‌زند و برایش مسایل گرایش‌های جنسی پازولینی وجه بارزتری می‌یابد و سکانس فوتبال بازی کردن کارگردان با بچه‌ها را در بی‌ظرافت‌ترین شکل ممکن و بی‌هیچ توجیهی برگزار می‌کند) و بدتر از همه وقتی می‌خواهد نماهایی از فیلمنامه‌های نیمه‌کاره و ساخته نشده او را بازسازی کند تصاویرش ذره‌ای نزدیک به دنیای فیلم‌های پازولینی نیستند و انگاری بازیگرانش (برخلاف سر و ظاهر طبیعی و معمولی و چه بسا پایین‌تر از معمولی فیلم‌های پازولینی) یک راست از آژانس‌های مدل‌یابی به دنیای اثر وارد شده‌اند.

در کنار این فهرست سرخوردگی اما باید به مجموعه‌ای مطبوع از محصولات تولید شده در سینمای مستقل و البته هالیوود آمریکا هم اشاره کنم. و باید از«ویپلش» (دمیان چزل) [تحسین شده در جشنواره ساندنس] نام ببرم آنهم بعنوان لذت‌بخش‌‌ترین فیلم جشنواره. فیلمی پر‌انرژی و بی‌اندازه پویا و پرشور(به ‌مدد موسیقی و تدوین و بی‌شک کارگردانی مسلط و توانمند سازنده‌اش) درباره کمال‌گرایی و ویرانی در کمال‌گرایی و رابطه سادومازوخیستی یک استاد و شاگرد در دنیای موسیقی «جز» با بازی تحسین‌برانگیز دو بازیگر اصلی‌اش «مایز تلر» و «جی‌کی سیمونز» (رابطه معلم و شاگرد این فیلم در خودش حسی از «غلاف تمام فلزی» دارد و کمال‌گرایی ویرانگرش «بیلیاردباز» و «گاو خشمگین» و حتی «قوی سیاه» را به خاطر می‌آورد). به فاصله یک روز پس از نمایش «ویپلش» در سینمای رسانه‌ها ، فیلم «فاکس کچر» (بنت میلر) نیز تماشاگران زیادی را با خود همراه کرد. «فاکس کچر» (برنده بهترین نخل طلای بهترین کارگردانی از جشنواره) همچون ساخته پیشین کارگردانش، «مانی بال»، درباره حواشی ورزش حرفه‌ای در آمریکاست و ورای روایت ماجرای واقعی دو برادر کشتی‌گیر و برخوردشان با یک شخصیت بسیار پیچیده (که «استیو کارلِ» کمدین به‌طرز غیرقابل‌باوری از ایفای وجوه پیچیده این شخصیت عجیب سربلند بیرون آمده و به احتمال زیاد نامزد جایزه اسکار هم خواهد شد) و روابط انسانی و انگشت گذاشتن روی ابعاد مخرب صفات و خصوصیاتی انسانی همچون حقارت و حسادت بیشتر از هرچیزی به زیستن در آمریکا (همچون «دختری که رفت» ساخته جدید دیوید فینچر) طعنه زده است و مساله سرمایه‌داری و برده‌داری نوین و بویژه برخورد نابودگر و ابزاری جهان سرمایه محور با آدم‌ها را به نقد کشیده است.

از سینمای وحشت همچنین دو فیلم دیگر از سینمای آمریکا موفقیت‌های آثار ماندگار سال‌های دور را به‌خاطر می‌آورند. یکی «تعقیب می‌کند» (دیوید رابرت میچل) (تحسین شده در جشنواره کن)، یکی از دلهره‌آورترین فیلم‌های سال‌های اخیر از این گونه سینمایی با ادای دینی به آثار دیوید لینچ و «برایان دی پالما» و فضایی بی‌زمان و مکان و موسیقی متنی از جنس «هالووین» و… که در دلش همان نگاه انتقادی «مردان، زنان و فرزندان» را به شیوه‌ پنهان‌تر و ظریف‌تری به تصویر کشیده بود و دیگری «بهار» ساخته«جاستین بنسون» که در ترکیب نشانه‌ها و عناصری از زیرگونه «Body Horror» با جهانی عاشقانه و انسانی از جنس سه‌گانه‌ «پیش از…» ریچارد لینکلیتر و همچنان در پی نمایش بی‌سرانجامی عشق و خاصیت ویرانگرش و زنی که هم هیولاست و هم الهه زیبایی بود.

اعتبار و آبروداری و دستاوردهای سینمای مستقل آمریکا در جشنواره امسال تنها به آثار بالا محدود نشد. برای مثال «پرنده سفید در بوران» (گرگ آراکی) ،فیلمی بود کم‌ادعا ساخته یکی از همین کارگردان‌هایی که چندین سال است که آرام و بی‌سرو‌صدا دارند در این جهان کار خودشان را می‌کنند. آراکی البته خیلی هم ناشناخته نیست و سینما دوستان بسیاری او را می‌شناسند (اما از بد یا خوب دوران همچون لینکلیتر به شمایل سینمای مستقل آمریکا تبدیل نشده‌اند) کارگردان اثر تا به اینجای کار نزدیک به پانزده فیلم ساخته که «پوست مرموز» مشهورترینشان است و تازه‌ترین اثرش یک کمدی سیاه/ تراژدی‌ست درباره دوران بلوغ و بن‌بست ازدواج (مضمون دیگر فیلم «دختری که رفت» دیوید فینچر) و فاصله‌ها که لحن دوگانه و ایفای نقش بازیگرانش خوب به خاطر تماشاگر می‌ماند. «گوش بده فلیپ» (الکس راس پری) نیز یک اثر دوست‌داشتنی دیگر بود و برای من یادآور فیلم‌های «آرنو دپلشن» و مواجهه‌شان با پدیده‌ای به اسم انسان و واکاوی ‌او و نمایش ضعف‌ها و بالا و پایین‌هایش. فیلم برای دیگر دوستان یادآور بخش‌های دیگری از سینمای فرانسه و تروفو بود، با رنگی همچو پاییز و دوربین روی دست در تلاش به نزدیک شدن به شخصیت‌هایش که با ظرافت بین زندگی شخصی و عمومی آنها و تنهایی و غرور‌ و نخوت عذاب‌آور و شکست‌ها‌‌ی‌شان در رفت و آمد است. و در پایان دلم می‌خواهد این بخش از گزارش را با تحسین حس و حال عاشقانه تلخ «عشق غریب است» (ایرا ساچس) تمام کنم که درش جدا‌افتادگی دو عاشق میانسال و پیر بعد از ازدواجشان (آنهم پس از سی و نه سال دلدادگی) جدای از نمایش تصویری انسانی و ملموس از شخصیت‌هایش و تنهایی و استیصال‌شان در دل جامعه‌ای مدرن، همچون اسمش طعمی کم‌یاب وخوشایند/ اما غم‌انگیز را برای تماشاگران به همراه داشت.

 

بخش چهارم: از دلدادگی تا واماندگی

عمده تجربه‌ها و دستاورد‌های بصری و مضمونی رشگ‌بر‌انگیز و وجد‌آور، یا مایوس‌‌کننده و دلگیر امسال جشنواره فیلم لندن برای من در جایی غیر از سینمای آمریکا (حال گیریم چه فیلم‌های منسوب به آثار مستقل یا جریان اصلی که در گزارش پیشین به آن اشاره کردم) رقم خورد و می‌خواهم بخش پایانی این گزارش را  به این فیلم‌ها اختصاص دهم و بیش از هرچیز با یک پیش بینی شروع کنم. در بین ۷۳ فیلمی که در جشنواره امسال (آنهم در مجموعه بیش از دویست فیلم بلند و کوتاه به نمایش درآمده) دیدم معتقدم که سازندگان دو فیلم به احتمال خیلی زیاد موقعیت و برگه عبور خودشان را برای حضور در هالیوود تضمین کردند و هیچ بعید نیست در آینده نزدیک نام آنها را در پروژه‌های مهم جریان اصلی (که البته امیدوارم یک فیلم تعقیب و گریزی یا ابرقهرمانی یا اقتباس‌هایی از روی رمان‌های دنباله داری از  جنس «هری‌پاتر» و «بازی‌های گرسنگی» و … نباشد) ببینیم. فیلم اول با نام «خدای سفید» (کورنل ماندروکزُ) محصول مشترک سوئد و مجارستان اثری‌ست آخرالزمانی درباره شورش با دلیل سگ‌ها بر انسان‌هایی که آزارشان داده‌اند. فیلمی متوسط (‌به‌خاطر قصه‌ای که لایه‌های چندانی برای کشف ندارد) اما هیجان‌انگیز همراه با ادای دینی به «پرندگان» هیچکاک و تلفیق عناصر داستانی از سینمای وحشت  با فضایی مستندگونه (در مقدمه‌ای یکساعته در نمایش مصایب سگ‌ها) که به خاطر ضرباهنگ سریعش و بی‌شک توانایی کارگردان و دستیارانش در هدایت سگ‌ها و تعقیب و گریزهای‌شان و همچنین تا حدودی تازگی حال و هوای تازه فیلم در سال‌های اخیر قطعا نظر کسانی‌ را که در هالیوود (و آن جنس سینمایی که مساله پول و صنعت و تماشاگر حرف اول را می‌زند) دنبال تکنسین‌های خبره و مسلط با کمی -یا زیادی- تمایل به همراهی مخاطبان بیشتر برای فیلم‌هایشان می‌گردند، به خود جلب خواهد کرد. اما فیلم دیگر با نام «حکایت‌های وحشی» (دمیان سیفران) از سینمای آرژانتین محصول بدیع‌تر و خلاقانه‌تری بود. مجموعه‌ای دیوانه‌وار و میخکوب‌کننده از شش قصه ظاهرا بی‌ارتباط با یکدیگر اما همگی مشترک در مضمون «انتقام». یک کمدی سیاه که نه تنها کیفیت جنون‌آسای درون هرکدام از قصه‌ها از ابتدا تا به انتها‌یشان سیر صعودی طی می‌کند و فراگیرتر هم می‌شود، بلکه گویی قصه به قصه نیز این خاصیت دیوانه‌وار و پریشانی شدت بیشتری  پیدا می‌کند. «حکایت‌های وحشی» که طعنه‌های گزنده‌اش کسی را بی‌نصیب نگذاشته (از دولتمردان و وکلا گرفته تا رستوران‌داران و فقرا و اغنیا همه باهم) نمونه خوبی‌ست برای مقابله با ایده «سیاه نمایی» که همچنان از زبان برخی ازمنتقدان ما نمی‌افتد.

سینمای آرژانتین (با همکاری سوئد و دانمارک) همچنین یک فیلم سرتاسر انتقادی دیگر هم داشت به اسم «عشق طلا» (آلخیو موگایلانسکی و فیا-استینا سندلاند). یک کمدی جذاب و تفکربرانگیز (و شاید در کنار فیلم برونو دومان هوشمندانه‌ترین فیلم جشنواره) درباره یک گروه فیلمساز که به اسم ساختن فیلمی درباره یک فمنیست سوئدی در دل آرژانتین! به واقع دنبال یافتن یک گنج می‌گردند. نگاه انتقادی و ظریف و بازیگوش فیلم به همه چیز مرحله به مرحله موضوعاتی چون فمینیسم، دوران پسااستعماری، مردانگی، سینما، تناقضات فرهنگی درون آرژانتین و حتی ادبیات آمریکای لاتین را در بر می‌گیرد و دست آخر حتی به خود کارگردان/ نویسنده‌های فیلم هم رحم نمی‌کند. کمی آنسوتر از آرژانتین استعداد تازه سینمای مکزیک ،آلونسو رُئیزپالاسیوس، با فیلم «Güeros» سیاه و سفیدش و نگاهی شخصی به همراهی دو برادر و دوستانشان در سفری به ظاهر ساده اما در عمق غنی آنهم در دورانی ملتهب که بزرگترین و طولانی‌ترین اعتصابات دانشجویی مکزیک در جریان بوده است، حسابی تماشاگران را سر کیف آورد. یکی از همان فیلم‌هایی درباره بلوغ و عشق و سیاست و که رسیدن به حال وهوایی صمیمانه و شاعرانه و در عین‌حال خلق فضایی ملموس و یگانه  آنهم با استفاده از بازیگوشی‌ها و بداعت‌هایی در به کار بردن صدا و موسیقی و البته تصاویری حس‌برانگیز همچون باریدن پرها درون اتومبیل، با وجود دشواری فراوان خیلی درست و حسابی و لذت‌بخش از پسش برآمده و تماشاگران را به شدت مشتاق کارهای بعدی کارگردانش می‌کند. در کنار «Güeros»، از دیگر ساخته‌های اول فیلمسازان که بی‌اندازه بین سینما دوستان و منتقدان بحث‌انگیز شد فیلمی بود از سینمای اکراین با نام «قبیله» (میروسلاو اسلابوشپتسکی) که در بخش مسابقه فیلم‌های اول نیز بعنوان برترین فیلم انتخاب شد.  آنچه که شاید بیش از هر چیزی باعث شد‌ است تا این فیلم  بدیع جلوه کند و از کن تا لندن در گزارش‌ها و وبلاگ‌ها حتما نامی از آن بیاید، رسیدن به نوع خاصی از سینمای صامت است. فیلم که در مدرسه ناشنوایان ساخته شده و تولیدش چهار سال طول کشیده است تمامی بار روایت خشن و تنش‌های احساسی و فیزیکی مناسبات بین اعضای جدید و قدیمی یک دارودسته خلاف‌کار مشغول به تحصیل در این مدرسه را یک‌سره بر دوش حرکات و چهره بازیگران (که تنها با زبان اشاره با هم سخن می‌گویند و فیلم حتی برای این گفتگو‌ها زیرنویس هم ندارد) و سکانس پلان‌های بلندش (تمام نماهای فیلم بصورت مدیوم‌شات گرفته شده و عملا از کلوزآپ و لانگ‌شات خبری نیست) گذاشته است.

از دیگر تجربه‌های شاخص این جشنواره در کار با صدا و تصویر بدون تردید باید به «دوک برگندی» (پیتر استریکلند)، یک عاشقانه‌ نامتعارف انگلیسی از کارگردانی که پیشتر با «استودیوی صدای باربارین» تنها با صدا یکی از پرتعلیق‌ترین و وحشت‌آورترین فیلم‌های چند ساله اخیر را ساخته بود، و همچنین «جزیره ذرت» (ساخته گئورگ اُواشویلی و برنده بهترین فیلم جشنواره کارلووی‌واری) از سینمای گرجستان با گفتگو‌ها‌ی کم‌شمار و بازیگران کم‌ تعداد و نمایش تکان‌دهنده و تاثیر‌گذار انسان در برابر طبیعت و البته درگیری‌های سیاسی آن منطقه در پس‌زمینه، اشاره کنم. در میان فیلم‌های به‌نمایش‌درآمده اما مسحور‌کننده‌ترین قاب‌ها و نماها از آن مایک لی و «آقای ترنر»‌اش بود آن هم به کمک مدیر فیلم‌برداری استادانه همکار همیشگی‌اش «دیک پوپ». روایت خاص و غیر کلیشه‌ای مایک لی از میان‌سالی تا مرگ این هنرمند انگلیسی که بصورت گذرا لحظاتی از روزهای زندگی او را نشانمان می دهد (شیوه روایی فیلم به‌شدت یادآور «پسرانگی/بالغانه» ریچارد لینکلتر است) به‌مانند بیشتر فیلم‌های این کارگردان کیفیتی حزن‌آلودی پیدا کرده است و جدا از نمایش غرابت رفتاری این نقاش با بازی فوق‌العاده «تیموتی اسپال» (برنده نخل طلای بهترین بازیگر مرد از جشنواره کن) همچون آثار ترنر در دل نمایشگاه آکادمی سلطنتی هنر لندن جدا‌افتادگی و یگانه‌گی او را به‌طرز خوشایند و ماندگاری در دل ما ته‌نشین می‌کند.

سینماگرانی هم هستند که دیگر کارشان از بازی و بازیگوشی گذشته و در عمل تجربه‌گرایی و حرکتی بی‌اندازه شخصی و مخالف تمام (و واقعا تمام) جریان‌های سینمایی و اصرار و پایمردی و تاکید بر شیوه برخوردشان با مقوله هنر هفتم به دستور زبان آنها تبدیل شده است و خب معتقدم مواجهه و پاسخ به این تجربه‌ها لزوما نه ملاک خاصی ندارد و نه گویای سلیقه و نگاه و توقع تماشگر از سینما‌ست. باید اعتراف کنم از کولاژ «خداحافظی با زبان» ژان لوک گدار (که این روزها در آمریکا به نمایش درآمده و تحسین همه منتقدان را در برداشته و دیوید بوردوول آن را تا به اینجای کار بهترین فیلم سال می‌داند) به غیر از برخورد بدیعش با پدیده سینمای سه بعدی و خلق وهم و نوعی در‌هم‌ریختگی بصری و ایجاد توهم که هالیوود در ایجادش وامانده و به فکرش هم خطور نکرده، هیچ سر درنیاورم و این را به حساب نفهمی خودم می‌گذارم. فیلم‌های «پول اسب» (ساخته «پدرو کاستا» و برنده جایزه بهترین کارگردانی جشنواره فیلم لوکارنو) و «خوا خوا» (ساخته لیساندرو آلونسو) نیزبا وجود لحظات درخشانی در کارگردانی به دلیل کندی بیش از حد چندان برایم جذاب و دلنشین نبودند اما مثلا از تجربه‌گرایی هونگ‌سان سو در

«Hill Of Freedom» و بازی با زمانش و زاویه دولان در «مامی» (که با فیلم گدار برنده جایزه مشترک جشنواره کن شدند) و بازی با اندازه قاب‌های تصاویر و انرژی افسار گسیخته بازیگرانش و همچنین فیلم «قلب‌های گرسنه» (ساوریو کستانزا و پیش‌بینی ناپذیر‌ترین فیلم جشنواره برای من) و حرکتش از کمدی و ورودش به عرصه‌های ملودرام و حتی خلق فضایی در ژانر وحشت، و همچنین سفر آرام و با وقار «La Sapienza» (اوجین گرین) در دل معماری و هنر و ۱۸ قصه فیلم «برگشت» از سینمای استرالیا بی‌اندازه لذت بردم. [در این میان فیلم‌هایی هم هستند که حسابی آب پاکی را روی دستان می‌ریزند. «محنت خداوندگاری» (الکسی جرمن۲۰۱۳): فیلم‌برداری فوق‌العاده، طراحی صحنه بی‌نظیر و حتی کارگردانی اعجاب‌آوی دارد اما یکی باید به شما بگویید اصلا فیلم درباره چیست (یکی از بهترین مثال‌هایی که می‌توانید برای مچ‌گیری از فضل فروشی دوستتان با او به تماشای‌اش بنشینید و بعد اینترنت و همه این بند و بساط‌ها را از جلویش بردارید و تنها از او بپرسید چه دیده‌ای).‏

به‌شدت با توجه به شنیده‌ها منتظر شاهکاری همچون «مرشد و مارگاریتا» بودم اما تلاش ۱۲ ساله این کارگردان روس که عمرش را سر ساخت این فیلم گذاشت و محصول نهایی را هم ندید حال تبدیل شده‌است به مجموعه‌ای خفقان آور و کلاستروفوبیک از تصاویری که درون قاب‌های‌ شلوغشان آدم‌های متعدد درهم می‌لونند و چیزی به اسم داخل و خارج و حریم شخصی و زندگی درش وجود ندارد و کثافت و لجن و استفراغ و بخار و مه و باران و اخ و تف در تک تک پلان‌های فیلم به‌چشم می‌خورد. پیرنگ فیلم در حالت بسیار ساده شده قصه‌ای جذاب و علمی تخیلی است براساس رمانی که در دهه شصت میلادی نوشته شده درباره سیاره‌ای که در دوران پیشارنسانس خود به‌سر می‌برد و اهالی زمین ۳۰ دانشمند به آنجا می‌فرستند تا آنها را به راه راست هدایت کنند بدون خشونت و بدون دخالت در سرنوشت مردمان آنجا که گویا ناشدنی و اجتناب‌ناپذیر است (خلاصه رمان در ویکی‌پیدیا آنقدر پیچیده و درهم و برهم بود که به‌سختی از آن سر در آوردم). فیلم مرحوم جرمن اما از لحظه شروع تا آخرین ثانیه پایانش چیزی را برای شما روشن نمی‌کند. دیالوگی در کار نیست، شخصیتی شکل نمی‌گیرد، قصه‌ای تعریف نمی‌شود، همه چیز به هرج و مرجی می‌ماند که سه ساعت طول می‌کشد. این جهان غریب بی‌معنای بی‌معنای بی‌معنا و آشفتگی‌اش تمام برآمده از تخیل و نگاه اقتباسی جرمن است تا زن و پسرش که محصول نهایی تدوین کرده‌اند (ساخت فیلم از ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ طول کشیده و کارگردان به هنگام تدوین نهایی اثر از دنیا رفته است). آنچه که من روی پرده دیدم و در ذهنم مانده (و باید اعتراف کنم دلم برایش تنگ شده) فیلم ازدست‌رفته‌ای است که می‌تواند مرز شاهکار و آشفتگی و عمق و جلوه‌فروشی را در یک لحظه در ذهتان طی کند. حسی که من دارم چیزی است بین ستایش و تنفر!

«شاهزاده فرانسه» (ماتیاس پی‌نییرو۲۰۱۴): نزدیک به سه چهار سالی می‌شود که با «وحید مرتضوی» دوست شده‌ام. ماجرای آشنایی ما خیلی ساده بود. ابتدا لینک وبلاگ او، «گرینگوی پیر»، در وبلاگ «شمال از شمال غربی» (محسن آزرم) و «هفت و نیم» (مجید اسلامی) نظر مرا به خودش جلب کرد. اصلا همین که در همان سال‌های دور مجید اسلامی سخت‌گیر و مو از ماست بکش و خوش‌سلیقه لینک وبلاگ (در کنار یکی دو وبلاگ ایرانی دیگر) او را در وبلاگ خودش گذاشته بود به اندازه کافی وسوسه‌کننده بود. وبلاگ «گرینگوی پیر» وحید در برخورد اول بی‌اندازه نظرگیر و پربار و حرفه‌ای بود. در آنجا هم سخن از «کلیر دنی» بود و هم «کاساوتیس.» هم از دیوید فینچر گفته بود و هم از اصغر فرهادی و پدرو کاستا. از بعضی نوشته‌های او سر درنمی‌آوردم. بعضی از مطالبش در دوران علاقه به «درباره الی» جدا از اینکه برای من غیرقابل‌فهم بود بیشتر مرا یاد مخالف‌خوانی آقای اسلامی می‌انداخت. یک لحظاتی احساس می‌کردم در نوشته‌ها نوعی غرور و متفاوت‌نمایی به چشم می‌خورد و اما تا اینکه دیدم وحید به فیسبوک آمده است. بی‌اندازه مشتاق بودم که با او حرف بزنم و از این ماجرای برخورد قهری‌اش با «درباره الی» سردربیاورم. برایش تقاضای دوستی فرستادم و… و الان سه چهار سالی می‌شود که هر دو روز یک بار (بعضی وقت‌ها هر روز و بعضی روزها دو سه بار!) با او هم کلام شده‌ام. عشق او به سینما و دانش‌اش مثال‌زدنی است. بحث با او لذت‌بخش است. پیشنهادهایش راه‌گشاست. سلیقه‌ فراگیری دارد. دوست خوش‌صبحتی است. ادا اطوار روشنفکری هم به کنار. در این سال‌ها با هم دعوا زیاد کرده‌ایم از «النا» و «فاوست» که من دوستشان دارم تا فیلم‌های «جیمز‌‌گری» که او دوستشان دارد. به گفته خودش به تدریج سینه‌اش گشاده‌تر شده (البته این اصطلاح خود من است!) و حال می‌شود با او از همه سینما لذت برد. وحید دوست ندیده‌ای است که در این دوران تنهایی بی‌اندازه بابت عشق و علاقه دیوانه‌وارش به سینما  به اومدیونم و بی‌اندازه از او آموخته ام. الغرض چرا پای وحید را سر این فیلم پیش کشیدم؟

وحید عادت خوبی  دارد: هر چند وقت یک‌بار مثل شعبده بازی همه‌فن‌حریف دست می‌کند در کلاهش و یک خرگوش عجیب و غریب معرفی می‌کند. این خرگوش‌های متفاوت با شعبده‌بازی‌های وحید جلوه خاصی پیدا می‌کنند. من جزو تماشاگرانی هستم که برایش کف می‌زنم همیشه در ابتدا و بعدش که سر وقت سراغ بعضی از این خرگوش‌ها می‌روم برای وارسی، می‌بینم خیلی هم چیز خاصی نبودند. بعد که به او می‌‌گویم آقا! شعبده دیگر بساز ایشان چوب جادویی‌اش را روی سرم می‌زند که تو نمی‌فهمی و من منتظر شعبده دیگر می‌مانم. سه سال پیش اتفاقی به تماشای فیلمی رفتم در جشنواره لندن به اسم «فیلم اُکای» از کارگردانی به اسم هونگ سان سو. فیلم بامزه‌‌ای بود در برخورد اول و همین و خیلی جدی‌اش نگرفتم. پیش وحید حرفش را زدم و او گفت که فیلم‌ساز معتبری است خیلی خیلی خیلی. سال بعد فیلم دیگری دیدم از او به اسم «روزی که اومی‌آید» از فیلم خوشم نیامد (فرمالیسم کارگردان را پوچ و بی‌معنا دیدم). سال بعد «در کشوری دیگر» را دیدم و برایم جالب شد. و پارسال که دو فیلم آخر او «سونحای ما» و «هیوون و مردهای دورو برش» که هر دو را دوست داشتم. این خرگوش وحید عالی بود. فیلم‌های این کارگردان کره‌ای به‌طرز غریبی از دل هم بیرون می‌آیند و هر فیلم فارغ از جهان خویش در جهانی بزرگ‌تر (جهان مجموعه آثار) معنایی کامل‌تر پیدا می‌کند که به نظرم در دو فیلم آخر سرانجام تجربه‌ها به نتایج جذابی می‌رسند. این خرگوش را من مدیون وحیدم و اصرار او به صبوری در برخورد با فیلم‌های این فیلم‌ساز.

اما خرگوشی دیگر، آقای وحید خان مرتضوی پارسال بی‌خبر ناگهان فیلم «ویولا» را در صدر برترین فیلم پارسال خودشان قرار دادند. ما (من) پرسان و عطشان گشتیم و گشتیم تا فیلم را پیدا کردیم و نتیجه: «وحید‌ جان، فیلم خاصی نبود‌ها. بازیگوشی فرمی داشت ها و همین. اما دادار دودور شما از بهر چه بود؟» و چوبی بود که بر سر ما فرود آمد و البته ارجاع داده شدیم به فیلمخانه شماره ۷ و نقد کوئنتین درباره سینمای ماتیاس پی‌نییرو که البته بی‌شک راه‌گشا بود و بماند که همچنان سر بزرگی فیلم با جناب مرتضوی بحث‌ها داشته‌ایم. ماجرا گذشت تا رسید به فیلم جدید این فیلمساز آرژانتینی یعنی «شاهزاده‌ فرانسه». تحمل فیلم تا به انتها برای خیلی‌ها آسان نبود و در میان این اثر ۷۰ دقیقه‌ای چند نفری حوصله‌شان سر رفت و سالن را ترک کردند. بعد از تمام شدن فیلم با برخی از منتقدان انگلیسی که سینه گشاده‌ای هم دارند! هم کلام شدم و فهمیدم نتوانسته‌اند با فیلم ارتباط چندان برقرار کنند. برایشان کمی از فیلم قبلی کارگردان گفتم و تازه چیزهایی برایشان روشن شد. از دیروز با خودم فکر می‌‌کردم اگر بواسطه وحید (و احتمالا وحید هم از طریق خوانده‌هایش) این کارگردان را نمی‌شناختم آیا اصلا این فیلم را تا به انتها تماشا می‌کردم؟ آیا من هم جزو همان‌ها نبودم که در میانه‌های فیلم با عصبانیت سینما را ترک می‌کردم؟ از طرف دیگر پیوند جهان «ویولا» و «شاهزاده‌ فرانسه» مرا یاد فیلم‌های هونگ سان‌سو انداخت. به نظر می‌رسد هردوی این فیلم‌سازان دلبستگی‌های فراوانی به فرمالیسم دارند و مدام در پی تکرار یک جهان به شکل‌های مختلفند. در این چند فیلم اخیر هونگ سان سو ما مدام با یک کارگردان، یک استاد دانشگاه در دانشکده سینما، یک دختر که چند نفر را دوست دارد و چند نفر دوستش دارند و عشق‌های ضربدری و نرسیدن به هیچ جا و نوعی پوچی روابط و بی‌سرانجامی طرفیم. انگاری کارگردان دارد خاطره‌ای از سال‌های دور را مدام تکرار و تکرار می‌‌کند (هم درون فیلم‌ها و هم فیلم به فیلم). جهان فیلم‌های ماتیاس پی‌نییرو هم بر طبق آن ترجمه فیلم‌خانه و این دو فیلم دیده شده دست کمی از این تکرار‌ها -حال گیریم در کهکشانی دیگر- ندارد. در این دو فیلم که بازیگران ثابتی هم دارند با جمعی طرفیم کتاب‌خوان و روشنفکر درگیر در حرفه تاتر و درگیرتر در روابط ضربدری و عشق و خیانت. در هر دو فیلم بخش عمده‌ای از آن به اجرای نمایش و نمایش‌خوانی اختصاص دارد («ویولا» نزدیک به بیست دقیقه از شصت دقیقه‌اش تکرار یک متن درهم آمیخته از نمایش‌های شکسپیر بود که در پایان به یک فوران انرژی ختم می‌شد). شاید آنچه که تجربه فیلم‌های هونگ سان سو را با این دو فیلم ماتیاس پی‌نییرو برای من متفاوت کرده سادگی روابط (که محدود به دو یا سه نفر می‌شود) و طنز پنهان و آشکار و ملایم فیلمساز کره‌ای است که در جهان فیلمساز آرژانتینی جایش را به متن‌های سنگین مثلا شکسپیر و پرگویی‌های بی‌شمار (که تعقیب گفته‌ها و شخصیت‌ها و روابط‌شان با زیرنویس و حرافی‌شان و تحمل صدای آنها از جایی به بعد ناممکن می‌شود) می‌دهد. من از تماشای «ویولا» و بخصوص «شاهزاده فرانسه» لذت نبردم (و اینجایش را به قول امام جمعه تبریز فارسی می‌گوییم که آمریکا/ وحید بفهمد؟!) ولی می‌فهمم که کارگردان می‌خواهد در دل این روزمرگی تاتری‌ها و روابط ضربدریشان و اساسا آن اجرای دسته‌جمعی دور میکروفون‌ها و بازیگوشی‌ها و تکرار موقعیت‌ها به همان نقاشی کلاسیک مورد بحث در گالری ابتدای فیلم برسد ولی باز می‌گویم لذت بردم و مشعوف شدن و تحمل کردن این حجم حرافی بدون غنای تصویری کار بی‌اندازه دشواری‌ست. جناب شعبده‌باز زبردست و من منتظر خرگوش‌های امسالتان می‌مانم.

«قبایل توکیو/ دارو دسته‌های توکیو» (شیون سونو۲۰۱۴): باید اعتراف کنم مثل همه منتقد‌ها و سینما‌دوست‌های دیگر من هم دوست داشتم فیلم‌های یک فیلم‌ساز مهجور را کشف و به هموطن‌هایم معرفی (کاری که سال‌‌های دور که اینترنت نبود و دسترسی محدودی به مجلات خارجی وجود داشت «حمیدرضا صدر» مثلا با «شهر خدا» و «بدو لولا بدو» و … انجام داد) و اینگونه سلیقه شخصی‌ام را به یک «برند» (؟!) تبدیل کنم. پیشتر هم گفته بودم که چهار سال قبل در جشنواره لندن «ماهی سرد» شیون سونو را دیدیم و در آن ترکیبی یافتم از حماقت کوئن‌ها،افراطی‌گری پیتر جکسون و پارک چان-ووک، و خشونت بی‌معنای تاکشی کیتانو همراه با نوعی نگاه شخصی و منحصر به‌فرد خود فیلم‌ساز. فیلم‌های قبلی فیلمساز البته یک موردش در ایران دیده شده بود (کلاب خودکشی) و شاید «در معرض عشق» توسط خیلی حرفه‌ای‌ها. من فیلم‌های پیشین این کارگردان مثل «میز شام نوریکو» و«سیرک غریب» را دوست داشتم و به سرم زده بود یک پرونده برایش در «اعتماد» دربیاورم که طبق معمول نشد که نشد. نکته تلخ‌تر اما این بود که این کارگردان بعد از «ماهی سرد» هرچه ساخت دیگر برایم جلوه‌ای نداشت. فیلم پارسال او «چرا در جهنم بازی نمی‌کنی‌؟» با آنکه ظرفیت عجیبی داشت برای یک برخورد قهری با سینما و فیلمسازی اما یک‌ ساعتش را به چرند گویی گذراند تا در یک ساعت دوم جلوی دوربین یک فیلمساز آرزومند در ساخت یک شاهکار «یاکوزا»ها را به جان هم بیاندازد و حمام خونی اساسی و دیدنی خلق کند اما چه فایده که آن یک ساعت اول بدجوری چرند بود. فیلم امسال کارگردان هم یک موزیکال (رپ) است درباره مجموعه‌ای از گنگ‌های توکیو که در حالت کمدی احمقانه به‌جان هم می‌افتند از ابتدا تا به انتها. یک کمدی ابلهانه و عامدانه که در کنار فیلم‌های تلخ و البته عالی چون در «معرض عشق» دیگر برای من یکی کار نمی‌کند حال هرچقدر همه چیزش دیوانه‌وار و سیرک‌وار باشد. باید دنبال فیلم‌ساز دیگری برای کشف بگردم احتمالا!ّ]

… و انتهای گزارش امسال را به دو سینماگر ترک تبار، «فاتح آکین» و «نوری بیلگه جیلان»، اختصاص می‌دهم که هردو با آثارشان و به نوعی حرکت در مسیری متفاوت با آثار قبلیشان تمام پیش فرض‌های مرا بهم ریختند. آکین امسال با «قطع» با معمولی‌ترین ساخته‌اش در جشنواره امسال شرکت کرده بود. فیلمی که قرار بود با ایده جذاب سفر مردی در زمان و مکان به نمایش نسل‌کشی ارمنی‌ها بپردازد به دلیل انتخاب غلط «طاهر رحیم» در نقش مردی ناتوان از سخن گفتن که به دنبال دخترانش از شرق تا غرب را می‌پیماید (که اتفاقا از جایی که دیگر حرف نمی‌زد اوضاع کمی بهتر هم می‌شود) بعنوان بازیگر اصلی و انگلیسی حرف زدن ارمنی‌ها (ملاحظه‌ای برای فروش جهانی فیلم که البته کارگردان در گفت و گو با من این دلیل را رد کرد) و نگاه تکراری و رایج در قصه‌گویی و نمایش غلو شده خشونت و سبعیت، اثری عوامانه تبدیل شده است (از این نظر فیلم  دقیقا در نقطه مقابل اثری همچون «آرارات» آتوم اگویان قرار می‌گیرد). اما «خواب زمستانی» جیلان (برنده نخل طلای بهترین فیلم جشنواره کن) انگاری به‌طرز عامدانه‌ای در مسیری کاملا متفاوت از «روزی روزگاری آناتولی» و شاید دیگر آثار سازنده‌اش حرکت می‌کند. اگر فیلم پیشن را با چشم‌انداز‌ها و لانگ‌شات‌ها و سکوت‌ها و ابهام‌ها و ناگفته‌هایش به‌یاد می‌آوردید این یکی با اینکه در روستایی کوهستانی می‌گذرد اما بخش عمده‌ای از سکانس‌ها داخلی‌اند و بازیگرانش یک ریز حرف می‌زنند و در پی افشای خود و خواسته‌ها و درونیات خویش و دیگری‌اند.  فیلم ابهام خاصی ندارد و بیشتر به یک انقلاب علیه خویشتن می‌ماند. طعنه‌‌ها و انتقاد‌های تلخ و عبوس همیشگی بیلگه جیلان به صنف روشنفکران و احتمالا فضایی که خودش در آن به‌سر میبرد (همچون وودی آلن اما در کهکشانی دیگر) این بار به صراحت بیشتر در «خواب زمستانی» نمود پیدا کرده است آنچه از «خواب زمستانی» به خاطر می‌ماند واماندگی روشنفکر و روشنفکری در عیان‌ترین شکل ممکن است و به یادتان می‌آورد که جشنواره کن  بعضی وقت‌ها جایزه را دیر و نه سر وقت به کارگردان‌های محبوبش اهدا می‌کند.