اشاره: نوشته زیر واکنشی بود به برخی از اظهارات کاربران/ تماشاگران فارسیزبان در مواجهه با فیلم «زوتوپیا» (بایرون هاوارد و ریچ مور) که برای اولین بار در فیسبوک منتشر شد و برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
من این روزها کمی سر خورده و مشوشم بابت برخورد و نگاه منفی چندی از دوستان و منتقدان وطنی پس از تماشای فیلم «زوتوپیا». واقعیتش را بخواهید یک سر این سرخوردگی ـ و شاید خشم ـ این باشد که چرا فیلمی که من اینقدر از آن خوشم آمده نه تنها مطلوب این دوستان نیست بلکه در حد اثری بُنجل و بیارزش تخفیف یافته و تحقیر میشود. من بارها و بارها سعی کردهام به خودم و دیگران یادآوری کنم که سینما و اصولا هر اثر هنری جایی برای ارزشگذاری بقیه امور زندگی و جهان بینی ما نیست (که البته میتواند باشد گاهی وقتی هم!) و نباید به خاطر خوش آمدن و نیامدن از یک فیلم و یک ژانر سینمایی کسی احساس تحقیر بکند یا احساس برتری. بارها پیش آمده که دیدهام برای منتقدان نوعی از سینما و یک فیلم همچون ارث آبا و اجدادیشان تلقی میشود و مخالفت با آن را همچون مخالفت با کلیه اندیشهها و زندگی و دار و ندارشان میپندارند و آنچنان تا مرز دعوا و جدل و توهین و عصبانیت پیش میروند و دوستیها را زیر پا میگذارند و آنقدر پافشاری میکنند و غیرتی میشوند که از همه چیز و همه کس خسته میشوند و همه چیز بر باد میرود و آنچه میماند یک کدورت ابلهانه است که بعد از مدتی هم به کینه بدل میشود و….
این قضیه برای خیلی از منتقدها و سینما دوستانی که میشناسم رخ داده و من نیز بری از آن نیستم قطعا و بدون شک. اما من به یک چیز دیگری هم اعتقاد دارم و آن این است که در مساله نقد یک فیلم یا هر پدیده دیگر نباید از جاده انصاف خارج شد و از آن مهمتر با چند جمله و کلمه سرنوشت یک اثر را بست. باید جلوی بیانصافی ایستاد و حق یک اثر را استیفا کرد. پس شاید که نه، قطعا، به زعم خودم برخوردهای نامنصفانه و ناروایی هم که با این فیلم هم صورت گرفته در خشم و سرخوردگی من تاثیر بسزایی داشتهاند. بگذارید برایتان سه مثال دیگر بزنم. پارسال سینمای جهان با سه فیلم روبرو شده بود که به نظر من و خیلیها هر کدام در جهانی پیشنهادهای روایی، بصری/شنیداری و تجربهگریهای خاص خودشان را داشتند: «مد مکس»، «پسر شائول» و «آدمکش». شما میتوانید از هرکدام از این فیلمها به دلایلی خوشتان نیاید و سینمای مطلوب نظرتان نباشد. اینجا اتفاقا برای من مخالفت با این فیلمها به خاطر اصولی که در ذهن داریم همانقدر مهم است که اذعان به اینکه این فیلمها هرکدامشان در قصدی که داشتهاند کاملا یا تا به اندازهای موفق شدهاند. رعایت نشدن انصاف وقتی است که منتقدان هرکدامشان از این فیلمها با عنوانی تحقیر آمیز یاد میکنند. رعایت نشدن انصاف و موضعگیری و عدم صداقت در اینجاست که مجاهدتی عظیم و تئوریک و عاقلانه و مثلا مستدل صورت میگیرد که «پسر شائول» تحقیر و نیست و نابود شود اما مثلا «تاکسی» جعفر پناهی بهعنوان یکی از ده فیلم برگزیده سال برای مخاطب جلوه ویژهای پیدا کند. (من امیدوارم در یک پادکست به این موضوع به طور کامل اشاره کنم). بیانصافی و تعصب هر کدام از ما در رد کردن آثار هنری باعث میشود مخاطب ما که اتفاقا ما را خیلی قبول دارد یا طرف گفت و گوی ماست یا با دیدگاههای من و تنها با عینک من به جهان نگاه کند و یا کم کم از ما فاصله بگیرد و پس از مدتی باز همه چیز از دست برود. معتقدم منتقد منصف و بیتعصب پنجرههای فراوانی را به روی شما میگشاید و راههای متعددی را پیش پای شما میگذارد و از طرف دیگر موضع گیریهای شدید و متعصبانه موجب به چشم نیامدن وجوه بالقوه و بالفعل هر اثری میشود که میتوانند هم به کار درک بهتر همان اثر بیانجامند و هم در مواجهه با آثار و فیلمها و پدیدههای دیگر دستاوردهای متنوعتری را نصیبمان بکند.
اما به راستی درباره فیلمها چه کسی دارد درست میگوید؟ حق واقعاً با کیست؟ جواب شاید ساده باشد: آنکه درست استدلال بکند. اما واقعاً و مرد و مردانه و زن و زنانه همین طور است؟ من چند مدتی است که با «وحید مرتضوی» دارم درباره فیلم «تک تیرانداز آمریکایی» (کلینت ایستوود) بحث میکنم. من بر اساس مجموعهای از استدلالهای درون فیلم و البته موضع گیریهای پیشین فیلمساز، این اثر را فیلمی متحجرانه و در خدمت ستایش جنگاوری و سربازان جنگی و سیاستهای دست راستی کشور سازنده در خاورمیانه میدانم و برعکس، وحید با مجموعه استدلالهای خودش آن اثر را اتفاقا فیلمی میداند ضد جنگ و منتقد وضع موجود. من درست میگویم؟ وحید درست میگوید؟ اصلا شاید فیلم چنین قابلیتی را ایجاد کرده است؟ حالا اصلا این قابلیت که بشود از هر سمتی به آن نگریست و شکلی به خودش بگیرد خوب است؟ یا نه این الکن بودن فیلم را عیان میکند؟ این مثل دوست همه که دوست هیچکس نیست هم اینجا صدق میکند؟ و پرسش مهمتر اینکه آیا لذت برنده شدن در یک بحث نیست که من و ما را به تقابلجویی وا می دارد حال گیریم درباره فیلمها یا دوم خرداد یا فلسطین یا سرمایهداری؟ مدتهاست احساس می کنم که خیلی از ما در فیلم دنبال آنچه هستیم که موضوع خشم یا خشنودی خودمان است. «مانا نیستانی» درست میگوید که ایدئولوژی -بخوانید اصلا هر چیز دیگری بشود معیار زیستن و نگاه کردنتان به جهان- به مانند عینکیست که در گوشت شما فرو رفته و عملا نمیشود آن را کنار گذاشت در برخورد با فیلمها و باید مدام به خودمان نهیب بزنیم که عینکت را بردار و در فیلمها را آنگونه و آنچه هستند ببین و نه آنگونه که دوست داری. میشود واقعاً؟ میشود ولی به خون جگر.
من دو ماه پیش در یک بعد از ظهر در محلهای مهاجرنشین که ساکنین اصلیش مسلمانان، سیاهپوستان، خاورمیانهایها، آفریقاییها، آسیاییها، زنهای محجبه، هندیها، پاکستانیها و عربها (شما هی این اقلیتها را به زعم خودتان دسته بندی بکنید بیشتر و بیشتر) وقتی کارم در یکی از مطبهایم به پایان رسید، سرم را انداختم و بیهیچ توقعی با همین بچهها و پدر و مادرهایشان رفتم به تماشای انیمیشن «زوتوپیا». در فیلم برای من و تماشاگران و کودکان پتانسیلهای وجدآوری وجود داشت که باعث شد بعد از تماشایش به همه توصیه کنم که فیلم را ببیند و حتما هر طور شده فرزندانشان را به تماشای آن ببرند. حال بعد از دو ماه که فیلم به ایران رسیده من با مجموعهای از واژه ها روبرو شدهام که یکسره در تقابل با تجربهای ست که من از سر گذراندهام. حال میشنوم که برخی از هموطنان من از فیلم با صفاتی همچون «بیخلاقیت، ایستا، نژاد پرستانه، دست راستی و در تایید وضعیت موجود، آبکی، بی ظرافتترین انیمیشن در طول ده سال گذشته، متحجرانه، ناتوان، خالی از ایده، کلیشهای و…» یاد میکنند. کدام ما داریم درست میگوییم؟ چگونه میشود فیلم در نظر کسی مثل من و جمع کثیری از منتقدان و نویسندگان سینمایی غربی و شرقی کاملا اثری در انتقاد به وضع موجود و بیگانههراسی و نژادپرستی باشد و در نظر دیگران این اندازه نژادپرستانه و کثیف و توخالی و تنفر برانگیز جلوه کند؟
اما من چه احساسی از این فیلم گرفتم؟ آن هم در جایی که هر روزش پر شده از نژادپرستی و سکسیزم و مخاطب اصلیش همین بچهها و نوجوانهایی هستند که هر روزه خبرهای زیادی میخوانیم از آزار دیدنشان توسط همسن و سالانشان که به خاطر لهجه، وزن، لباس، کک و مک روی صورت، درمان ارتودنسی، روابط و گرایشات جنسیشان تا مرز خودکشی پیش میروند و بعضا به آن هم دست میزنند.
«زوتوپیا» را دوست داشتم چون «زوتوپیا» در نگاه من کاریکاتور بسیار جدی از همین جامعه بهم ریخته این روزگار است. جایی که انسانها میخواستهاند به آن برسند و گروهی هم مدعی آن هستند که توانستهاند خیلی متمدنانه به آن برسند خیر سرشان. آن آرمانشهر خیالی ناشدنی به ظاهر اما خیلی با برج و باروها و آسمانخراشها تنها یک جایی «غربی»/«آمریکایی» به مفهموم عام کلمه نیست (چه آنکه به لحاظ معماری الان فاصله تهران و توکیو و نیویورک و مسکو و دبی و لندن کم نیست و این شهرها کم بافت سنتی شان را از دست ندادهاند و کم و بیش ما و دبی که خوب مسابقه گذاشته ایم برای کپی کاری و معماری). پشت این شهر فوق مدرن با مترو و مونُریل و همه چیز، اما مسائلی وجود دارد لاینحل که روابط بین حیوانات را در آشکار و پنهان بهم ریخته است. «زوتوپیا» را دوست داشتم چون سازندگانش و البته شخصیتهایش اتفاقا به کلیشهها تن ندادند و اتفاقا روی مرز باریک و حساسی از آنها حرکت کردند. من راستش خیلی معنای کلیشه را برای این فیلم نمیفهمم. فیلمی که عامدانه تمام استریوتایپها را به سخره گرفته است. اینجا کسی بری از اشتباه نیست. خرگوش ماده فیلم که همه میگویند نمیتواند (به خاطر جثهاش) اتفاقا به خاطر جثه و چابکی و هوشاش میتواند مساله را حل کند. همین خرگوش وقتی برای اولین بار روبرو میشود با پلنگ تپل که عاشق بازی رقصیدن با «غزال ستاره شهر» است (ومدلش یادآور استریو تایپهای همجنسخواهان است) و از او میشنود «چقدر ظریف و نازی؟» بر میگردد و عین فمینیستهای دو آتشه میگوید «هم قد و قواره و همنوع من اجازه داره به من چنین چیزی بگوید ولی وقتی تو میگی یهجور ناجوریست» و خب این شوخی برای من میشود در یک کارتون کودکان جالب و تازه و بکر. «زوتوپیا» را دوست دارم وقتی در این شهر میبینم که آن را دارد حقیر ترین و ضعیفالجثهترین موجود یعنی یک موش کور میچرخاند پنهانی، که گماشتههایشان خرسهای قطبیاند. من دوست دارم وقتی میبینم که روباه فیلم بدبین است به کارآمدی این تمدن و ساز و کارش و البته خودش هم زخم خورده از برچسبزدنهای دیگران در کودکی، در جایی میگوید وقتی نمیتوانی از برچسب بیاعتمادی به روباهها فرار کنی اصلا چرا باید تغییرش بدهی. اصلا تمام این فیلم درباره مقابله با برچسبزدن و جا انداختن زدودن پیش فرضهاست برای بچهها (تاکید میکنم بچهها). آموزش پلیسها به دست یک خرس قطبی ماده است، گاومیش که با آن هیکل مردانهاش در خلوت با اپلیکیشن غزال عین پلنگ میرقصد، حیوانات تنبل قانون شکنترین افراد هستند، خرگوش با حرفهایش که آنها را از زبان یک دکتر که هیچ پایه علمی هم ندارد شنیده با مطرح کردن مساله ذات و ژنها و تئوریزه کردن «وحشیها به اصلشان بر میگردند» میشود پایه گذار یک سنت غلط ابلهانه و شهر را زیر و رو میکند (و عملا همان رفتار شیر شهردار را در پیش میگیرد که با نیت خیر کار غلطی را پایه گذاری میکند) و مهمتر از همه گوسفند ضعیفالجثه فمینیست است که انتقام یک عمر تحقیر و به حاشیه رانده شدنش را به بدترین و خبیثانهترین شکل ممکن میخواهد از «درنده خوها» بگیرد.
به نظرم «زوتوپیا» دستاورد بزرگیست برای کمپانی دیزنی که شاید جدیترین حرفها و مسایل روز را در چنین غالبی عرضه کرده است. جایی که دیگر از خیر و شر سنتی فاصله گرفتهایم و زن و مرد و خرگوش و روباه و شیر و گوسفند و بزرگ و کوچک هر کدامشان به اندازه و درجهای در مقام خودشان ضعیند و بری از خطاکاری هم نیستند. اما چطور میشود از همه اینها فاصله گرفت و مثلا در فیلم دو دستگی اهلی و وحشی را برجسته کرد جایی که خود فیلم دارد تمام تلاشش را میکند که این مرزها را برای بچهها بردارد و به آنها بگویید دیگری را بپذیرید. اگر من کلا فیلم را اعتراضی به وضع موجود میدانم چطور میشود فیلم را چون برآمده از دل دیزنی است اتفاقا تلاشی در جهت تثبیت این روز و روزگار دانست و گوسفند را همچون «بری سندرز» قلمداد کرد که حرفهای خوب میزند اما خبیث است و فراموش کرد که شیر هم همین کارها را میکند (حالا خوانش بزرگسالانه من از گوسفند به هیلاری کلینتون ختم میشود تا سندرز). چگونه میشود به فیلم اعتراض کرد که از کلیشهها استفاده کرده؟ وقتی به حیوانات جان بخشی میکنید آنوقت چه مناسباتی را برشان حاکم میکنید که به فهم کودکان بیشتر کند؟ وقتی مناسبات حیوانی را وارد جهان انسانها بکنیم یا مناسبات حیوانات را وارد جهان انسانها؟ مثلا جای شیر و موش را تغییر میدهید در ابتدای قصه که شهر را موش بچرخاند و مافیایش را شیر که کلیشه شکنی کنیم؟ اصلا اگر کلیشهها استفاده کنیم برای برای شکستن همهشان آنوقت چه اتفاقی میافتد؟ چرا این فیلم در نظر من یک اعتراض و برخورد انتقادیست با همه افرادی که ماسک به چهره زدهاند و زیر هر برچسبی به چیزی متهم میشوند و از چیزی محروم، اما کسی دیگر فقط در فیلم میبیند که نتیجهگیری فیلم عدم اعتماد به کسانیست که خود را ضعیف جا زدهاند؟
واقعیتش را بخواهید همه اینها گفت و گو با باد است. آنچه مثلا برای من خلاقیت جلوه میکند در این فیلم (مثلا روش پول جمع کردن روباه که اتفاقا از استریوتایپها مدد میگیرد و بعد بستنی یخی درست میکند) یا شوخی فیلم با «پدرخوانده» و رعایت اندازه حیوانات و طراحی شخصیتها و اتفاقات پشت سر هم اثر و پیشنهادات اخلاقی و صلح جویانه برای دنیای پر آشوب امروز در نظر منتقد/ تماشاگر دیگری (و عموما ایرانی) در سخیفترین و حقیرترین شکل ممکن به نظر میرسد و من در درونم مقاومت میکنم چون نمیخواهم سلیقه و تلقی من از خلاقیت و حرکت زیر سوال برود. مهم کودکان هستند که پیغامشان را از فیلمها میگیرند جدا از دنیای بیخود ما بزرگسالان عبوس و خسته و آن این است که جثه و جنسیت و طبقه اجتماعی شما و هزار برچسب و کوفت و زهرمار دیگر را بریزید دور و تلاش کنید برای کشف حقیقت و تواناییهای خودتان و آرزوهایتان. حالا این حرفها اگر با برچسب رویای آمریکایی رد بشود یعنی گفتنش غلط است؟ یعنی به بچهها بگوییم دنیا جای گهیست که درش به هیچ جا نمیرسی؟ (و ما داریم از کدام بچهها حرف می زنیم؟ من اینقدر عاقل و باهوش و دغدغهمند هستم که دارم برای بیننده این کارتون و در هرکجای دنیا حرف میزنم وگرنه کودک سوری و یمنی و صحرای آفریقا و کپرهای سیستان که اصولی اولیه تر باید برایشان فراهم بشود و احتیاج نیست برای تحقیر من و دیزنی چنین گزاره بدیهی یادآوری شود احیانا) اصلا این همان صحبت مادر و پدر خرگوش نیست که میگفتند بمان همین جا توی مزرعه؟ این همان چیزی نیست که ما یک عمر تلاش کردیم و میکنیم و تحقیر میشویم برای مقابله با آن برای ساختن دنیایی بدون برچسب؟ این همان چیزی نیست که یک عمر داد زدند زنان در خانه بمانید و این کار را بکنید و آن را نه؟
این انیمیشن برای مطرح کردن این بحثها قابلیت توجه را دارد و نه تحقیر و رد شدن. انصاف چیز دیگری را حکم میکند در نظر من. تا نظر شما چه باشد.