مادرم همیشه نگران چیزی است. مادرم همیشه نگران ما بود. مادرم همیشه غمگین ما‌‌ست. بچگی‌ها و بعدترش، همان زمان که خیر سرم نوجوان و جوان شده بودم، دیگر یک روز از دست من و خواهرم به تنگ آمد. من وخواهرم مدام باهم جنگ و دعوا داشتیم. دعوا سر همه چیز بود. سر همه چیز بود؟ سر تلفن. سر تلویزیونٰ. سر این. سر آن. صبح‌های جمعه همه را بیدار می‌کردم که با من حلیم بخورند. روزهایی که هنوز تصدیق نداشتم، جمعه صبح‌ها کسی که مرا با ماشین می‌برد دم حلیم فروشی مادرم بود. خواهرم، بی‌چاره می‌خواست بخوابد و من مجبورش می‌کردم با ما حلیم بخورد. من همه را مجبور می‌کردم که حلیم بخورند. ظهر جمعه‌ها می‌رفتم توی اتاقش. روی تختش می‌خوابیدم که آفتاب روی صورتم بیفتد. خواهرم دوست نداشت روی تختش بخوابم. ولی من می‌خوابیدم. خب دعوای‌مان می‌شد. دعوای ما سر حلیم و خواب ظهر جمعه نبود.‌ سر همه چیز بود. سر همه چیز بود؟ یادم نمی‌آید. اصلا برای چه اینقدر به جان هم می‌پریدیم؟ نمی‌دانم. تلفن ولی دلیل اصلی بود. آنقدر هر شب با هم کلنجار رفتیم تا اینکه یک شب با لنگ کشف کوبیدم به در اتاق خوابش. عادت داشتم عصبانیتم را سر در و دیوار خالی کنم. بیشعور بودم. هنوز هم بیشعورم. مادرم همان جا خسته شد. همان لحظه به تنگ آمد. همان بار آرزو کرد که یکی‌مان برود به شرق  و یکی‌مان هم به غرب که دیگر دستمان به هم نرسد. همان شد که کار من به بریتانیا کشید و کار او به هند. دستمان هم دیگر به هم نرسید و دلمان هی برای همدیگر تنگ شد. نگرانی‌های مادر ولی کم نشد. تازه بیشتر هم شد. هر روز به ما فکر می‌کند. حرف بزنیم دلش ملتهب می‌شود. حرف نزنیم هم دلش ملتهب می‌شود. او همش دلش ملتهب است. دوست ندارد خم به ابروی ما بیاید. دوست ندارد کسی به ما نگاه کج بکند. دوست ندارد پسر و دخترش تحقیر شوند. دوست ندارد کسی دل بچه‌هایش را بشکند. دوست ندارد زمین خورد‌نشان را ببیند. کی خوشش می آید؟ وقتی می‌شکستیم، با ما شکسته. وقتی سقوط می‌کردیم با ما سقوط کرده. وقتی دلمان می‌‌لرزید با ما دلش لرزیده. ما که همش اذیتتش کردیم و دم بر نیاورد. همیشه یاد خوشی ماست. یاد سلامتی ما. یاد سعادت ما. خودش را پاک فراموش کرده است. خودش هم این را می‌داند. یک عمر است که حواسش به این و آن است. نگرانِ نگرانی آنهاست. نگران مادرش هست. نگران پدرم هست. نگران من است. نگران خواهرم است. نگران پدرش بود. انگاری همه زن‌ها در این صفت مشترکند. مادرِهمه هستند. فقط فاطمه(س) اینگونه نبود. همه ام ابیها هستند. این روزها بیشتر و بیشتر به او فکر می‌کنم. اینکه چقدر آزارش داده ام. اینکه نگذاشته ام از گلویش آب خوش پایین برود. این که شده‌ام عامل نگرانی مضاعفش. باید مدت‌ها پیش به خودش مشغول می شد. اما هنوز که هنوز است فکر من و مشکلات من رهایش نمی‌کند.‌ صبح مثل همیشه از روی بی‌حوصله‌گی‌ و بیشعوری سر‌و‌ته حرف را با او و پدرم هم آوردم و برای خرید هفتگی از خانه بیرون زدم. پیش خودم گفتم یک کوله پشتی کافی است. می‌خواستم شیر و نان و گوجه فرنگی بخرم. آخرش هزار چیز دیگر هم خریدم. کوله‌ام پر شد و چند تا کیسه هم دردستانم. مادر اگر بود هزار بار تذکر می داد که نکن این کارها را. اما خودش هزار بار کرد و من بیشعوری می‌کردم و به روی خودم نمی‌آوردم. یک روز باید این بیشعوری تمام شود. موقع برگشت با دست پر و کمر تا شده در اتوبوس یاد دوران دانشگاه افتادم. یاد زن‌ها افتادم. من مدام یاد زن‌ها می‌افتم و این بار یاد یکی از هم‌کلاسی‌های دخترمان. بچه‌ها می‌گفتند همه چیزش با ناز بود. من نفهمیده بودم. بعد‌ها فهمیدم حق با آنها بود. دوستی می‌گفت حتی وقتی می‌خواست کتاب ورق بزند با ناز ورق می‌زد. یک روز سر کلاس اورژانس‌های پزشکی گفت «مار»ی را می‌شناسد. همه خندیدیم آنقدر با احساس گفت که انگار مارِ خطرناک، همسایه‌شان است. روزهای اول دانشگاه به من توجه نشان داد و من بیشعوری کردم. مجله فیلم همراه هم بودم و خودم را به آن راه زدم. شاید هم توجه نشان نداد و من دچار توهم شده‌ام. فرقی نمی‌کند. من بیشعوری کردم. دختر ماهی بود. اگر با او دوست شده بودم شاید زندگی‌ام از این رو به آنرو شده بود. شاید هم نشده بود. یک روز با خواهرش آمدند دانشگاه. کلاس بهم ریخته‌بود. خواهرش هم مثل خودش زیبا بود. آخرش ازدواج کرد. در عروسی‌اش آنقدر رقصیدم که پدرش از من تشکر کرد. سال‌ها بعد تلفنی از او و خواهرش پرسیدم. گفت که او هم ازدواج کرده. گفت نمی‌دانست که من از خواهرش خوشم آمده وگرنه….من بیشعور بودم و از همه خوشم می‌آمد. بعدها به من گفت که به خاطر من شروع کرده بود به خواندن مجله فیلم. وقتی این را گفت دیگر خیلی خیلی دیر شده بود. او که برده بود من بودم که باختم و بدجوری هم به بی شعوری خودم باختم. روز زن است و آدم فکرش هزار جا می‌رود. خانه رسیدم و خواستم برای خودم ترشی فلفل درست کنم. این بار یاد مادر بزرگم افتادم. مادرم اهل ترشی درست کردن نبود. ولی مربای توت فرنگی خوب درست می‌کرد. شعله زرد و شیر برنج هم همین طور. باقلی پلو و ته چین هم همین طور. بیف استراگانف هم خوب درست می‌کند. مادر بزرگم هم همین طور. من غذا درست می‌کنم و یاد مادر بزرگ و مادرم هستم. غذا می‌خورم و یاد آنهایم. غدا نمی‌خورم و یاد آنهایم. می‌خوابم، بیدار می‌شوم، وقت تلف می‌کنم، فیلم می‌بینم، زندگی می‌کنم و نمی‌کنم و باز یاد آنهایم. بعد که از فکر آنها فارغ می‌شوم تازه یاد زن‌های دیگر می‌افتم. زن‌های سال‌های دور. زن‌های سال‌های نزدیکتر. زن‌های دور و دور‌تر. مادر و مادر بزرگم همه روزهایشان برای ما گذاشتند. بچه که بودم اولین روز مهد کودک آنقدر گریه کردم و آنقدر ضجه زدم که مادرم چند روز بعد کارش را ول کرد. نوجوانی شیفت‌های ظهر و صبح مدرسه را پیش مادر بزرگ بودم و لذت می بردم از رادیو و کارتون‌های تلویزون. مادر بزرگم همیشه خدا برای ما میوه پوست می کند. بدون میوه خوردن روزهای بچگی به پایان نمی‌رسید. من چه کار کردم برایشان در‌عوض؟ هرچه بیشتر که گذشته مایه عذابشان شدم تا خوشحالیشان. مادر، روزش روز تولد فاطمه و شه‌بانو و هشت مارس و این‌ها نیست. هر روز روز مادر‌ست. برای من هر روز روز مادر‌ست. بی‌مادر اصلا روز معنی‌ندارد. روز که هیچی ایثار و مهر و زندگی و بخشایش و سپاس و نیکی هم معنی ندارند. بی مادر هیچ چیز معنی ندارد.‏