«مدونا» تا به امروز هرچند که خواننده بسیار خوب و جریان‌سازی بوده و هنوز که هنوز است اجراهای زنده‌اش در کنسرت‌ها صد‌‌‌ها برابر پیروان خلف و ناخلفش انرژی و شور و خلاقیت و ارزش دیدن و قطعا تحسین دارد، در عرصه فیلمسازی اما حرف چندانی برای گفتن نداشته. اغراق و سر و صدا و خودنمایی همیشگی او در همه جا و سرتاسر زندگی‌اش، اینجا دیگر جواب نمی‌‌دهد. فیلم اولش- «پلشتی و خرد»- که ترکیبی از آماتوریزم و حال و هوای آثار مستقل را در خود داشت و روی هم رفته با همه ضعف‌هایش فیلم جمع و جوری بود (و خب این برای آدمی مثل او بی‌اندازه غریب و دور از ذهن و غیر قابل پیش‌بینی جلوه می‌کرد)، حال او در «دابلیو.ئی.» با فاصله گرفتن از آن دنیا در یک تلاش جاه‌طلبانه برای روایت به زعم گروهی پر سرو صداترین عشق قرن بیستم (دوباره از آن حرف‌ها و گنده‌گویی‌ها و اغراق‌های رسانه‌ای!) بین «ادوارد هشتم» (پادشاه انگلستان) و «والیس سیمپسون» (مطلقه آمریکایی) و قرینه‌سازی و مقایسه با روابط به بن‌بست رسیده زن و شوهری امروزی با آن دوران، خود در ذاتش به بن‌بست زننده‌ای می‌رسد. وقتی علاقه وسواس‌گونه زن دوران معاصر به عشق جاری دوران قدیم روشن نمی‌شود و کل فیلمنامه و قصه روی هوا می‌ماند و از طرف دیگر تاکید اغراق شده بر زنانگی آن‌ هم وقتی که با فمینیسمی سطحی و تحمیلی و تجملی ترکیب می‌شود (نوعی تصویر اغراق شده‌ از مرد بدِ الکلی و زن باره امروزی و بها دادن به رابطه خیانت‌بار گذشته و قائل شدن اصالتی برای آن) و نهایتا و نوعی ذوق‌زدگی در متفاوت‌نمایی که در قطع ها و حرکت دوربین و روایت (که عملا محصول اتاق تدوین است) خود نمایی می‌کند، وقتی سطحی‌نگری در جا جای اثر بیداد می‌کند، آن زمان است که فیلم بی‌اندازه سخیف شده و به آسانی سقوط می‌کند. متاسفانه فیلم حتی عاشقانه و اشک برانگیز هم نیست. نهایتا باید به جایی برسیم که از رقص چند ثانیه ای سیمپسون پیر جلوی پادشاه در حال مرگ بعنوان یک لحظه مهم فیلم یاد کنیم و بعد یادمان می‌آید که چه سکانس بیخودی بود خدا وکیلی!