حال دیگر بیستسالی از «هشت آذر ۷۶» میگذرد. در این بیست سال بارها و بارها با تماشای خلاصهای بازی ایران و استرالیا به آن روز بازگشتهام و همچنان حسی غریب و تکاندهنده در دلم جوشیده است. آن روزها برای من روزهای آغاز همه چیز بود. روزهای عطش دانستن و تغییر و خواندن و دیدن و آموختن و تلاش برای حرکت به پیش. چند ماهی از دوم خرداد گذشته بود و سپهر سیاسی کشور متفاوت و دیگرگون جلوه می کرد . جوان بودیم و با نیرو و شور و احساس و امید و با همان نیروی جوانی و پویایی خاتمی را انتخاب کرده بودیم. هزاران آرزو داشتیم و امید برای بهروزی خودمان و ایرانمان و البته دلهره و اضطراب از سنگاندازیها و درگیریهای پیش رو که مدام در گوشه و کنار خبرها و اتفاقات و صداهای درون مجلس (به ریاست ناطق نوری، رقیب و نماینده جناح مخالف خاتمی) حس میشد.
برای من آن روز و روزگار سرشار بود از التهاب و انرژی و حرکت. ترم اول دانشگاه بودم و در پی کشف جهان و خویشتن و زن و مرد و جامعه و همه چیز. یک هفته قبل از بازی برگشت ایران و استرالیا، با بچههای دانشگاه بیخیال یکی از کلاسهای آموزشی شدیم و رفتیم ورزشگاه. به ما بلیط تقلبی فروختند در آن هیریویری و مجبور شدیم از روی سکوهای طبقه بالا بازی را تماشا کنیم. بازی با خوشاقبالی ما یک بر یک شد (خوش اقبالی برای اینکه نباخته بودیم وگرنه گل استرالیایی ها در خانه ما کار را دشوارتر هم کرده بود) و همه چیز به نتیجه بازی برگشت موکول شده بود. یکسال بود که جان همه برای این بازی به لب رسیده بود. مسیر فرساینده و باختهای متعدد که آخرین آنها مقابل ژاپن صورت گرفته بود و به تعویق افتادن این بازی و صعودی که دیگر نشدنی جلوه میکرد برای ما رمقی نگذاشته بود. با این حال بعداز ظهر هشت آذر از دانشگاه تا مطب از بانک تا دامداری از بقالی تا مکانیکی به صفحه تلویزون چشم دوختیم.
آن روز در خانه ما از در و دیوارش اضطراب و تنش میبارید. پدربزرگ فوتبال دوستم که به زمین زمان و حکومت و صدر و ذیلش فحش میداد و همچون همنسلانش ما را به متلک میبست و ندانمکار میدانست، مهمان خانه ما بود و دوستم «امیر علیجانی» هم از «آریاشهر» به خانه ما آمد برای همراهی؛ چرا که ما بیشتر آن مسیر فرسیاینده سرشار از یاس و سرخوردگی را با هم طی نموده و تک تک مسابقات انتخابی را در کنار یکدیگر تماشا کرده بودیم.
بازی شروع شد و مثل همیشه عقده حقارت در دل و ناخودآگاه همه ما جریان داشت. ایران درحال توسعه و بدبخت و سر تا پا نقصان و بدنامی و ندانم کاری و همواره در بن بست (بخوانید و خلاصه کنید با لفظ تحقیرآمیز جهان سومی) قرار بود روبروی «استرالیایی»های خوش بر و رو و غربی و پیشرفته و همه رقمه جلوتر از ما قرار بگیرد و خوب همگی ما (البته بهجز بچههای تیم ملی و بخصوص احمدرضا عابدزاده) خود را از پیش باخته میدانستیم. این نگاه حقارت بار در همان لحظات اول بازی به اوج رسیده بود. به قیافه سرشار از غرور بازیکنان استرالیایی نگاه میکردیم. تبختر و تکبر و خود برتربینی (چیزی که معتقدم همواره در نگاه غربی و اروپای و آمریکایی و اسکاندیناوی جماعت در هر طبقه و قشرش به این خاورمیانه نفرین شده موج میزند پنهان یا آشکار) در تک تک حرکاتشان نمایان بود و مغز استخوان تک تک ما را سوراخ میکرد. آنها با حملات انفجاری دروازه ما را به توپ بسته بودند و در این میان فقط عابدزاده (و البته مهدی پاشازاده) بود که در آن طوفان سهمگین تحقیر و مرعوب و منکوب کننده، میخندید و توپ را با یک دست میگرفت و بازیکن استرالیایی را با یک لنگ از زمین بیرون میکشید و بچهها را تشویق میکرد به امید و حرکت رو به جلو. نیمه اول یک گل خوردیم با اینحال و دیگر همه چیز برایمان تیره و تار شده بود.
در کمال ناامیدی به نیمه دوم رفتیم و در بیست دقیه اول هم گل خوردیم و هم یکی از همان عوام استرالیایی آمد و ادرار کرد روی دروازه ایران و بازی را هشت دقیقه به تاخییر انداخت از بس که ما را هیچ چیز نمیدید در این دنیا مثل بقیه شان. بازی اما برگشت و سر یک شیرتوشیر از جنس ایرونی بازی جلوی دروازه استرالیا و این پا به اون پا گفتم «ابراهیم تهامی» توپ به «کریم باقری» رسید و گل اول ما ثبت شد و خانه ما رفت روی هوا برای لحظهای دلخوشی ولی در دل میگفتیم مگر میشود مگر میشود؟ چند لحظه بعد در اوج حملههای استرالیا با همکاری «علی دایی» و فرار جنون آسای «خداد عزیزی» گل دوم را زدیم و جهان ما از شادی منفجر شد و چیزی را دیدیم که حتی یک نفر هم در این عالم خاکی باورش نمیکرد حتی «مسعود بهنود» همواره خوشدل و امیدوار.
بازی اما سر چهل و پنج دقیقه به پایان نرسید و به خاطر آن ادرار مرد استرالیایی هشت دقیقه وقت اضافه در نظر گرفته شد. پدر بزرگ من فرت و فرت سیگار دود میکرد و آن هشت دقیقه را از فرط اضطراب ندید. من و امیر چسبیده بودیم هی به دسته مبل و صندلی و هی بلند میشدیم و اینطرف و آنطرف به زمین و زمان فحش میدادیم و مطمئن بودیم بازنده این دیدار ماییم. مگر میشود مگر میشود؟ یکسال تمام و یک عمر همه جا، همواره ته تهاش باخته بودیم مگر میشود مگر میشود؟ و خب سوت پایان زده شد. یک ربع در خانه ما فریاد شادی بود و در آغوش کشیدن پدر بزرگ و مادر و خواهر و امیر و دویدن در آپارتمان و گریه و خوشحالی که حتی برای قبول کنکور تجربهاش نکرده بودم.
شعف من و امیر به حدی رسیده بود که نمی توانستیم در خانه بمانیم. از خانه بیرون زدیم که برویم پیش همکلاسی های دوران دبیرستانمان که کمی بخندیم و این شادی را جشن بگیریم. به خیابان پا گذاشتیم و دیدیم همه و دقیقا همه مثل ما فکر کرده بودند. خیابان ها قفل شدهبود. همه خوشحال بودند. همه جا شادی و بود و موسیقی و رقص. بیخیال تاکسی و ماشین شدیم و قرار شد از خانه ما در آپادانا تا بلوار کشاورز پیاده برویم. در هفتتیر رو پل کریمخان همه چیز متوقف بود. از آسمان کاغذ میریخت و همه در خیابان به یکدیگر شیرینی میدادند. یکی جنونش سربه فلک کشیده بود و داشت از پنجره دسته دسته پول در آسمان به باد میداد. وقتی به بلوار کشاورز رسیدیم از فرط شلوغی احتمال هر اتفاقی را میدادم. وضعیت طوری شد که برنامهمان را فراموش کردیم و از ترس درگیری قرار شد برگردیم خانه که سالم برسیم. در راه برگشت سوار تاکسی شدم سر چهار راه شهید بهشتی جماعت درون خیابان تونل درست کرده بودند و خودرو ها را وحشتناک تکان میدادند و امکان داشت هر خودرویی واژگون شود و فاجعهای به بار بیاید. شب ساعت ده به خانه برگشتم و از فرط خوشحالی تا ساعتی نخوابیدم و بعدش از خستگی ناگهان خوابم برد و یکی از شیرینترین و مطبوعترین روزها و شبهای زندگیم و زندگمان را به پایان رساندم و رساندیم.
از آن روز حال بیست سال گذشته و این روزها نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من و نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من… بعد از آن بازی اوضاع سیاسی ایران درهم برهمتر شد، مربی ایران در آن مسابقه –والدیر ویرا– با بیمهری از هدایت تیم ملی ایران در جام جهانی ۱۹۹۸ کنار گذاشته شد (که بعدها در مسابقهای با هدایت بحرین و پیروزی در آن انتقامش را گرفت). چند ماه بعد روزنامه «جامعه» در آمد و چند ماه بعدترش توقیف شد. «عبدالله نوری» و «عطاالله مهاجرانی» کتک خوردند و استیضاح شدند. قتلهای زنجیرهای رخ داد. «سعید حجاریان» ترور شد. «کنفرانس برلین» پیش آمد. دهها روزنامه و مجله یکی دو شبه توقیف شدند. فرودگاه امام در بدو گشایش تسخیر شد. «هاشم آغاجری» به اعدام محکوم شد. مجلس هفتم رخ داد و رد صلاحیت کلی نماینده. «محمود احمدینژاد» شهردار تهران شد و بعد رییس جمهور و پرونده هستهای ایران شد موضوع روز و زندگی ما و روز به روز غم انگیزتر شد وضعیت آن. دوستان من و خودم هرکدام در گوشهای از این عالم خاکی پراکنده شدیم و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتیم.و این روزها دیگر هرج و مرج بیداد می کند به کشتی گیری دستور باخت دادهاند و به یک مربی مرد فرمان روسری بر سر کردن که وضعیت کسی و دم دستگاهی بغرنجتر نشود. قاضی آن روزها به جرم مشارکت در قتل دو سال زندان گرفته و وکیل شاکیان پرونده او به جرم پخش اطلاعات و خبر نادرست به زندان و شلاق محکوم شدهاست. رییس جمهور سابق و باعث و بانی کلی فساد و ویرانی از زبان کارگران و محرومان نامه نوشته و به کل نظام و قوه قضائیهاش اتهام میزند و حامیان سالهای اولیه او، گندهلات خطابش میکنند و این وسط «سید محمد خاتمی» محصورتر میشود و نخست وزیر سابق و رئیس مجلس ششم بعد از دوران پیروزی حال در حصر خانگی به سر میبردند. دیگر چیزی سر کیفمان نمیآورد. خستگی و خمودگی و انفعال بخش جدایی ناپذیر گفت و گوهای روزانه ما شده. دلمان تنگ شده برای یک جشن درست و حسابی همچون هشت آذر هفتاد و شش که برای من یکی نشدنی جلوه می کند با هر کیفیتی و شرایطی. بیست سال گذشت و من این روزها به چهره عابدزاده و استیلی و مهدویکیا و ویرا و عزیزی و استاداسدی و پاشازاده و زرینچه و پیروانی و خودمان فکر میکنم و دیگر افسوس میخورم برای خندهها و شوق و امیدی که تکرار نشد و بعید است تا زنده باشم تکرار شود با این بازیگران در صحنه، حتی بعیدتر از صعود به جام جهانی وقتی همه چیز و همه چیز ضد ما بود.
- عنوان این نوشته از بیتی سروده «ایرج جنتی عطایی» برگرفته شدهاست.
پینوشت: این نوشته برای اولین بار در فیسبک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.
خلاصه بازی ایران استرالیا برای راهیابی به جام جهانی ۱۹۹۸ را میتوانید اینجا ببینید: