انگاری گیج و منگ شده‌ام. با افکار مغشوش از خواب بلند می‌شوم. ساعت زنگ می‌خورد. زنگ را خفه می‌کنم. ولش کن امروز هم نماز نمی‌خوانم. نمازهایم یک درمیان و دو درمیان و سه درمیان و چهار درمیان شده‌اند. اصلا از وقتی شروع به کار کردم نمازم و بالا و پایینش بهم ریخت. حالا این می‌شود مثلا خصوصیت مثبت من در جمع روشنفکرا؟ حالا روی من هم حساب می‌کنند؟ حالا بقیه‌ هم با حقارت از من یاد نمی‌کنند که «بچه نماز خوان» است؟ با این آیه چه کنم که می‌گفت: «ای وای بر کسی که نماز را سبک بشمارد»؟ با دلم چه کنم؟ گناه نیست و دل‌است اما. از خودم دور شده‌ام. خودم را به خواب می‌زنم. خوابم می‌برد و نمی‌برد. ساعت شش می‌شود. حوصله‌ام از خوابیدن سر می‌رود. بلند می‌شوم. این روزها غیر از سلامت جسم و دانشگاه از هیچ چیز دیگر زندگی‌ام راضی نیستم. خدا را شاکرم اما راضی‌نیستم. آدم‌ها از من دورند و من از آنها دورتر. اذیتم می‌کنند. اذیتشان می کنم؟ نمی‌دانم. احتمالا شاید. نه حتما اذیتشان می‌کنم. دلخوشی دیروز من همان شوق مادرم درتماشای «درخت زندگی» بود. می‌نشینم و شرح‌ حال‌هایی می‌نویسم در فیسبوک. باید گشت و گذارم را در فیسبوک تا شش و نیم تمام کنم. شش و نیم می‌شود. خانه سرد است. این خانه لعنتی در بریتانیا همیشه سرد است. اینجا همه چیز سرد است. آدم‌ها و من همگی با هم منجمد شده‌ایم. بخاری را روشن می‌کنم در وسط بهار. آفتابی به درون اتاق تابیده که خوشایند است. خانه گرم می‌شود و به حمام می‌روم. باید ریشم را بتراشم. به مریض‌های امروز فکر می‌کنم. به مریض‌های فردا فکر می‌کنم. به مریض‌های نداشته‌ام فکر می‌کنم و ریشم را می‌تراشم. به خودم فکر می‌کنم و ریشم. چند روز پیش دوستم عکسی را در فیسبوک همخوان کرده بود از من و خودش، آنهم مال نه سال پیش. ریش داشتم و موهایم کمتر ریخته بود. از خود آن روزهایم خوشم می‌آمد. کاشکی می‌توانستم ریش بگذارم برای مدتی دوباره. می‌شود؟ نه نمی‌شود. اینجا نمی‌شود. مریض با ریش نمی‌شود اینجا. آنجا هم نمی‌شد. از حمام بیرون می‌آیم. مثل هر روز صبح، «نامه» نامجو پخش می‌شود و بعدش «زلف بر باد نده» و بعدش یک ترانه ای از «ابی» حالا هرچه می‌خواهد باشد. به یخچال سر می‌زنم و می‌بینم سالادم ته کشیده. گوجه فرنگی هم ندارم. فقط کرفس مانده و کلم بروکلی. با این ها که نمی‌شود سالاد درست کرد برای ظهر. شیر هم دو سه لیوان بیشتر نمانده. ماست هم ندارم. امروز باید خرید بکنم اساسی بعد از بیمارستان و احتمالا سینما. با این حساب باید صبحانه را مفصل بخورم امروز. به جای دو تکه نان، چهار تا برای تست شدن می‌گذارم. باید تا ساعت ۸ از خانه بیرون بروم که به قطار برسم. حالا که باید مفصل بخورم٬ یک تخم مرغ هم آب پز می‌کنم٬ جهنم! زیاد نگران گرسنگی میان ظهر نیستم. بخش ترمیمی بیمارستان بر خلاف اسمش همیشه پر است از شکلات و شیرینی. صبحانه را می‌خورم. ظرف‌ها از دیشب مانده. با خودم لج می‌کنم و شروع می‌کنم  به شستن ظرف‌ها. دارد دیر می‌شود. همش دارم به خودم و این و آن فکر می‌کنم. به یک مشت انرژی تلف‌شده. یک مشت احساسات تلف‌شده. یک مشت آدم‌های تلف‌شده. یک مشت زمان تلف‌شده. یک مشت من تلف‌شده. ساعت نزدیک ۸ است. کیفم را مثل همیشه سنگین می‌کنم از کاغذ غیر باطله و باطله. پرده‌هامی‌کشم. از خانه بیرون می‌روم. با خودم لج می‌کنم و بر می‌گردم تا کیسه آشغال را بردارم. این روزها مدام با خودم لج می‌کنم. آفتاب همه‌جا را پر کرده است. حس خوبی است. یادم می‌آید که برای شب استیک بیرون نگذاشتم که یخش آب شود. برمی‌گردم و برمی‌گردم. همه جا به طرز غریبی خلوت است. به خیابان می‌رسم. اوضاع مثل روزهای جمعه تهران است. رفت و آمدی در کار نیست. آدم‌ها تک و توک در خیابان هستند. شک برم می‌دارد. در حال گذشتن از خیابان مثل همیشه  به خودم نگاه می‌کنم در یکی از همین شیشه‌های قدی که تصویرت را مثل آینه منعکس می‌کنند. با یک کاپشن بهاره آبی و یک کوله پشتی سیاه و دست‌هایی در جیب، شده بودم شبیه تراویس بیکل «راننده تاکسی». با خود و تنها با خود، از این پله برقی به آن پله برقی، از این ایستگاه مترو به آن ایستگاه مترو، از این موزه به آن موزهٰ از این مطب به آن مطب و از این سینما به آن سینما. به دور و برم نگاه می‌کنم و یاد می‌آید شده‌ام شبیه تراویس بیکل بدون خوش‌تیپی دنیرو، بدون حضور زیبای «سیبل شفرد». حتی «ایریس/ جودی فاستر»ی هم نیست که بشود نجاتش داد. دنیرو گفته بود تراویس او را یاد خرچنگ می‌انداخت. من حتی نمی‌دانم باید یاد چه بیفتم. به ایستگاه قطار می‌رسم. خبری نیست. کسی نیست. پرنده پر نمی‌زند. در آن طرف خیابان زنی را می‌بینم. به طرفش می‌روم و با خجالت از او می‌پرسم: «خانوم ببخشید امروز «بنک هالیدی» (تعطیل عمومی) است؟». کمی فکر می‌کند و بعد با تعجب می‌گوید: «بله امروز، دوشنبه و بنک هالیدی است.» نفس راحتی می‌کشم. یک روز خالی پیدا کردم. یک روز خالی مثل بقیه روزها. پس قضیه همین بود که دیروز بچه‌ها مهمانی داده بودند. پس قضیه همین بود که بچه ها دیروز نمایشگاه رفتند بودند. همه می‌دانستند امروز تعطیل است و من نمی‌دانستم. مسیرم را به سمت خانه کج می‌کنم. خب امروز را چه کنم؟ اول از همه می‌نشینم و یک شرح حال باحال می‌نویسم از این واقعه و از این گیجی. بعدش فیلم «آخرین روزهای دیسکو» را می‌بینم. بعدش می‌روم موزه «تیت مدرن» برای تماشای کارهای «دیمین هرست» و «یایویی کوساما». بعدش هم می‌روم در سینما برای تماشای فیلم ترسناک «خانه خاموش» خودم را گم و گور کنم. شب هم چیزی بخرم برای سالاد فردا. برای مریض‌های فردا. زمان و مکان مرا در خودش گم کرده است. این را دیگر خوب می‌دانم.

این نوشته نخستین بار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.