روایت «لارس فون تریه» در «مالیخولیا» از آخرالزمان یا چند روز آخر دنیا نه شورآفرین است، نه شوک‌آور، نه تامل‌برانگیز، نه درگیر‌کننده، نه امیدوارکننده، نه آنچنان بدبینانه و تلخ و سیاه و نه بیمارگونه و عذاب‌آور. تنها نگاهی است متفاوت و سرد و اروپایی به موضوعی که بار‌ها بار‌ها و عموما ( شاید تماما)در فیلم‌های دیگری از ژانر علمی- تخیلی نمایش داده شده.

ایده‌های بصری «مالیخولیا» در کنار تصاویر فیلم قبلی او «ضد‌مسیح‌/ دجال» که با تاکید بر نوع بسیار‌خاصی از اسلوموشن تشدید شده انگاری می‌رفت (می‌رود) تا کارکرد زیبایی‌شناختی ویژه‌ای هم پیدا کند (و در پیش‌پرده فیلم نوید بسط همان زبان بصری تازه فن تریه را می‌داد) متاسفانه در همان۱۰ دقیقه ابتدایی فیلم تمام  و عملا بهترین بخش‌های اثر در همان مقدمه و چند دقیقه پایانی‌اش خلاصه می‌شود. باقی فیلم خیل فراوان بازیگران بزرگ بین‌المللی هستند که حضور به یاد‌نماندنیشان در نیمه ابتدایی چندان ضروری نبود. «کیرستن دانست» که قطعا در نقشش از زیر سایه مری‌ جین «مرد عنکبوتی» فراتر می‌رود و اساسا خودش را وارد جهان‌دیگری کرده، ایفای نقش و بودنش برخلاف زن‌های قبلی فیلم‌های فون تریه چندان ویژگی خاص یا دستاورد مبهوت کننده‌ای را به همراه ندارد. به نظر می‌رسد در مقایسه با او در جشنواره کن آن سال بازی‌های «شارلوت گنزبور» در نقش خواهر او یا «جسیکا چستین» در «درخت زندگی» به مراتب واجد تحسین و تقدیر بیشتری بودند.

نگاه فون تریه به روابط در‌هم ریخته و فاصله بین آدم‌ها و خانواده‌های از هم پاشیده پیش‌از این شاید در فیلم‌های قبلیش هم تکرار شده بود. مشکل اصلی شاید در فیلم‌نامه‌ای باشد که سرد است و تا اندازه‌ای تکراری و عمق چندانی در روابط آدم‌هایش و بخصوص شخصیت مرکزی آن (که چندان درگیرم نمی‌کند و در کنار باقی شخصیت‌ها برایم جذاب نیست) دیده نمی‌شود. پایان دنیا برای فون تریه نه واقعه اصلی که آدم‌ها و روابط رو به نابودیشان است؛ موضوعی که با توجه به حجم کم اطلاعات داده شده درباره انگیزه‌ها و دغدغه‌های بیشتر شخصیت‌ها که در تضاد با مدت زمان طولانی فیلم قرار می‌گیرد (آخر الزمان کارگردان تنها دو روز طول می‌کشد ولی واقعا طولانی است) همراهی و فهم و همدلی چندانی را با ایشان بر نمی‌انگیزد.

آیا فون تریه همه حرف‌هایش را پیش از این نزده بود؟ آیا «داگویل» و و روابط انسانی ویران‌کننده‌تمام شخصیت‌هایش در فیلم‌های پیشین خودشان نهایت آخر الزمان نبودند؟ آیا فیلم اتفاق خاصی در کارنامه فیلم‌ساز است؟ جواب این پرسش‌ها شاید در بار تماشای دوم فیلم بدست بیاد که در‌حال حاضر شوقی برای آن نیست. فیلمی چون « درخت زندگی» در بار سومش همچنان تازه بوده و این یکی را نمی‌دانم. به هرحال مثل فراوان فیلم دیگر شاید نظرم تغییر کرد و شیوه درست دیدنش را آموختم. با اینحال تا اینجای کار در کنار «پوستی که درش زندگی می‌کنم» پدرو آلمودوار فیلمی است بوده‌اند که توقعم را برآورده نکرده‌است.

پی‌نوشت: دیگر بعید به‌نظر‌ می‌رسد که آلمودوار بتواند اوج و شاهکاری چون «با او حرف بزن» و در ابعادی دیگر «همه‌چیز درباره مادرم» را تکرار کند. «بازگشت» با همه محسناتش فرسنگ‌ها با «او حرف‌ بزن» فاصله داشت. اصلا هر فیلمی با «با او حرف بزن» فرسنگ‌ها فاصله دارد. «پوستی که درش زندگی می‌کنم» هم یاد آور «سرگیجه» هست هم «رفیق قدیمی/  همکلاسی قدیمی» پارک چان ووک هم خود آلمودوار با اینحال دگردیسی درون فیلم همچون فیلم‌های قبلی میخکوب‌کننده نیست.«پوستی که درش زندگی می‌کنم» باید خیلی تلخ و سیاه باشد که نیست و در نگاه اول به چیزی فراتر از قصه جذاب و تحریک کننده‌اش نمی‌رسد. فیلم همچنان تا مدت‌ها ذهن‌ تماشاگر را با موضوعش و مسئله فتیشیزم و جنون/ شیفتگی قلقلک می‌دهد و همچنان با سکس و کمی خشونت، آلمودوار را در مجموعه کارگردان‌های گستاخ و متفاوت دوران ما حفظ می‌کند. ولی حیف که با او حرف بزن نیست! حیف که هیچ فیلمی با حرف بزن نمی‌شود.