۱. این روزها برای درمان درد کمر دو روز در هفته صبح و عصر به استخری در نزدیکی محل بیمارستان محل تحصیل و کارم می‌روم. این تکرار فرح‌بخش و آرام کننده هر هفته مرا به سال‌های دور برد. سال‌ها قبل در دوران آموزشی سربازی «یک تجربه ابزورد محض عملی» از نزدیک دیده و تجربه کرده‌ و در آن مشارکت داشتم. آن زمان و آن دوران همه چیز با تکرار بی‌معنی کلیه امور روز گره خورده بود. راس یک ساعت خاص از خواب بر می‌خواستیم و در سرما مسافتی را برای دستشویی و بعدش نماز می‌رفتیم. همه باید یکجور تختمان را مرتب می‌کردیم. بعد برای ٰرژه آماده می‌شدیم. رژه خودش ترکیبی از تکرار یک سری حرکات مشخص بود. هر لحظه بامزه آن روزها تکرار بود و تکرار و تکرار از ناهار و شامش تا کلاس‌های آموزشی‌اش. از این بی‌معنا‌تر نمی‌شد. حال این روزها تکرار یک سری حرکات و رفت و برگشت طول استخر و الزامش برای خودم در لحظاتی دست کمی از آن ابزوردیزم محض ندارد.

۲. نکته دیگر این استخر رختکن آقایان است. چیزی که می‌خواهم الان بگویم اصلا و ابدا دریافت تازه‌ای نیست اما پرسشی بوده که همیشه در ذهنم بوده‌است و حال مطرحش می‌کنم. مسئله خیلی ساده است. در رختکن آقایان مرد‌ها هنگام تعویض لباس بی‌هیچ دغدغه‌ای در جلوی هم برهنه می‌شوند و نهایتا اگر خیلی ملاحظه کنند (ملاحظه؟) به سمتی بر می‌گردنند که پایین تنه‌شان کمتر دیده شود. این نکته به رختکن آقایان محدود نمی‌شود گویا. من از رختکن خانوم‌ها خبر ندارم ولی در فیلم «سارا پولی» (این والس از آن تو) سکانس استخرش و اصولا حمام‌های زنانه قدیم خودمان چندان نشانی از پرده پوشی ندارند. این شرم من در تعویض لباس و اینکه مدام در پشت درهای بسته انجامش می‌دهم از کجا می آید؟ از فرهنگ؟ از عدم اعتماد به نفس؟ از اینکه برای بدن و آلت تناسلی حریم قائلم؟ می‌دانم که در اینجا و آمریکا و خیلی از جاها باز به استناد فیلم‌ها و سریال‌ها از همان دوران نوجوانی بعد از کلاس‌های ورزش پسرها بدون پرده پوشی باهم حمام می‌کنند و خب به تدریج شرمشان می‌ریزد (بماند که همین مسئله در همان دوران و شوخی‌ها درباره اندازه و شکل و غیر اندام‌های جنسی چه در پسران و چه در دختران خودش دردسر‌هایی را به همراه دارد) ولی اساسا این شرمندگی و پرده پوشی ما شرقیان (کجایش را نمی‌دانم٬ احتمالا در خاورمیانه) درست است یا درست نیست یا اصلا اهمیتی ندارد؟ دکتر سروش یکبار در یک سخنرانی حرف تامل برانگیزی زد. او می‌گفت چیزی که انسان را از حیوان جدا می‌کند احساس شرم است. درباره این جمله و توضیح آن حرف بسیار است و جایش شرح حال فیسبوک نیست. من تا اندازه‌ای با این گفته موافقم ولی همچنان فکر می‌کنم این تفاوت فرهنگی که تبعاتش در جاهای دیگر هم کشیده می‌شود (مثلا در هنر) هیچ معنایی دارد یا باز باید از کنارش بی‌تفاوت رد بشوم و بشویم و به روی خودمان نیاوریم و حرف زدن درباره‌اش را نشانه اُملی بدانیم و دوباره سنت سنت یا مدرن مدرن کنیم.

۳. دیشب در مسیر برگشت به خانه در قطار خبری خواندم درباره مدلی که در یک در یک کلوب شبانه شب «سی‌هزار پوند» خرج مشروب و عیش و نوشش کرده است. مثل سرایدار «آژانس شیشه‌ای» با خواندن این خبر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و عصبانی می‌شوم. به قول سرایدار که می‌گفت «نه که نمی‌ترسم. بله که می‌ترسم. آخه اسلحه دستته» وقتی فکر می‌کنم آدم‌هایی بی‌اندازه کوچک تنها به خاطر ارث و میراث و گیرم خوشگلی و بدون هیچ استعداد و زحمت (زحمت در مقایسه با کسی مثل یک روزنامه‌نگار یا پرستار یا معلم یا کارگر ساده فروشگاه) می تواند خرج زندگی یک سال و نیم خیلی از آدم‌ها و از جمله من که برای درآوردنش باید گردن و چشم و کمرم را بگذارم را یک‌ شبه در دریا بریزد حالم از خودم و دنیا به هم می‌خورد. حرف تازه‌ای نیست ولی دنیا جای کثافتی است و بی عدالتی محض است. از حسودی و عصبانیت می ترکم و فریاد می زنم این عصبانیت را. ما مردم بدبختی هستیم. خیلی بدبخت!

۴. هنوز فیلم «بهمن قبادی» ، فصل کرگدن، را ندیده‌ام. اما بحث‌ها و نارضایتی‌های اطراف فیلم بی‌اندازه است همه با سلیقه‌های گوناگون فیلم را برنتابیده‌اند. بهمن قبادی کارگدان بلند پرواز ایرانی کرد نماینده باهوش و با استعداد جماعت فیلم‌سازی است که این روزها از سرشان کم نیستند. جماعت کثیری که برای دیده‌شدن‌ و راه یافتن به بازی به قول معروف راه و چاه و سوراخ دعا را خوب پیدا کرده‌اند. دوستی به من گفت یک فیلم‌ساز جوان ایرانی دیگر چند هفته آینده در لندن فیلمش نمایش خصوصی دارد. موضوعش را پرسیدم گفت درباره خود خانوم کارگردان است که بر‌می‌گرد پیش مادرش/ خانواده‌اش و اعتراف می‌کند که همجنس‌خواه هست. خانوم‌ها آقایان من تماشاگر با فیلم اول شما هیچ کاری ندارم. فیلم بسازید اعتراف کنید لزبین/گی هستید، از حجاب متنفرید، کردید، لرید، بلوچید، عربید، یهودی هستید، بهایی هستید، ایران جای زندگی برایتان نبود، در تهران پارتی می‌روید، در تهران شکنجه می‌شوید، در تهران با دختر دیگری رابطه جنسی داشته‌اید، ایران جهنم است، ایران فلان است، ایران بهمان است، انقلاب زندگیتان را به گند کشید، مهاجرت زندگیتان از این‌رو به آن‌رو کرد و…. حق شماست اعتراض و اعتراف به هرچه که سال‌ها عذابتان داده. خانوم هنرمند، آقای فیلمساز من منتظر فیلم دوم و سوم و چهارم شما هستم. از ایران مایه گذاشتید و وارد بازی شدید. همه دیدنتان و برای جسارت (خلاقانه‌ یا بدون خلاقیت شما) هورا کشیدند و سرمایه فیلم بعدی هم جور شد. خب دیگر چه حرفی داری بزنی؟ جامعه‌ای که به آن مهاجرت کرده‌ای را می‌شناسی؟ می‌توانی دیگر از خودت مایه نگذاری و به افق‌های دیگر سر بکشی؟ سخت است؟ می‌دانم. بهمن قبادی همین‌ که می‌تواند با «شارون استون» و «مونیکا بلوچی» عکس یادگاری بگیرد و «مارتین اسکورسیزی» را به همراهی با فیلمش وا دارد شاید دارد تحقق رویای‌اش را می بینید. ارزش‌های هنری فیلم‌ها چه شد؟ ماندگاری هنر کجا رفت؟ من از دست شمای هنرمند جسور بی‌استعداد که در فیلم دوم و سومتان حرفی برای گفتن ندارد هم شاکی‌ و بدجوری عصبانی‌ام.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.