قرار شده است که دو روز در هفته در مطبی از ساعت ۶ تا ۸ بعد از ظهر به کار مشغول شوم. چند روز قبل صاحبان مطب برای دندانپزشکان جدید، جلسه معارفه گذاشته بودند. معارفه البته بخشی از ماجرا بود. بخش دیگر درباره «فروش درمان»های گوناگون به مریضها بود. در لحظاتی خودم را میدیدم که میبایست برای بیمار زیر دستم تنها از درمان حرف نزدم. نقش من عوض شده بود. حال میبایست برایش مثل یک کارمند خبره بانک از سود و زیان و عدد و رقم حرف بزنم (مطب طرف قرارداد موسسهای است که برای درمانهای دندانپزشکی در اقساط مختلف وام بدون بهره میدهد و من میباید برای مریضها اینها را نیز توضیح بدهم). این بخش دندانپزشکی همان چیزیاست که در دانشگاه به شما یاد نمیدهند. آنچه به ما یاد دادند چگونگی اجرای صحیح درمانها بود و هیچ کس به ما نگفت که با درمان چگونه سرمایهدار بشویم. این بخش اقتصاد و پولسازی را از جای دیگری میبایست فرا میگرفتم. چند روز پیشتر در جلسهای دوستی درباره سرمایهداری حرف میزد و نقل قولی کرد بدین مضمون که با سرمایهداری انسان جدیدی خلق شد. و حال در همین راستا فکر میکنم با دندانپزشکی جدیدی طرفم. چیزی که من میبینم اولویت پول است بر درمان و آن چیزی که برای دندانپزشک مهم است و آنچه که واقعا در پس ذهن او میگذرد میزان درآمدش هست تا رهایی مریضش از درد. کمی که بیشتر فکر میکنم احساس میکنم این ماجرا تنها به صنف من محدود نمیشود. مدتهاست سینما و باقی هنرها نیز به چنین چیز (و به زعم من چنین آفتی) دچار شدهاند. یک دو جین فیلم مزخرف تولید شده در سال (چه در هالیوود و چه در بالیوود و چه در مملکت خودمان) دنبال هیچ چیز دیگری جز پول نیست. آخر فقط هنر نیست که، سالها قبل مداحی را یادم است که شب عاشورا سانسی (دو ساعته) اجرا میکرد و زود حس و حالش را عوض میکرد تا به قرار کاری بعدی برسد. آخ پول آخ پول! که همه زندگیست انگاری و بدون آن بیمعناست همه چیز انگاری. چنان خودخواه و خودشیفته و قدرتمند و لذتمندت میکند که نگو. بارها فکر کردهام اگر از این وضع مالیام خیلی خیلی خیلی بهتر بود قطعا دختر مورد علاقهام را آسانتر به چنگ میآوردم. پول کاری میکند که تمام ضعفهایت در یک آن نیست و نابود شوند. آخ پول آخ پول آخ پول! دوستی دارم که معتقد است اگر در ساعت فلانقدر درنیاورد کار دندانپزشکیاش بی معنیست. بگذار برایت بگویم الان برای من چه چیز معنی دار است. اگر این درد فرساینده پا و کمر با معجزهای از بین میرفت، اگر کسی بود که میشد سرم را بگذارم روی شانهاش و برایش هی از سعدی و حافظ و مولوی و عطار شعر عاشقانه بخوانم و او هم کیف میکرد دیگر جهان و مناسبات عذابآور و دلگیرکنندهاش و این پول احمقانه ویرانکنندهاش برایم بیمعنی میشد. البته خب اگر همه میخواستند مثل من فکر کنند نه به دختر مورد علاقهشان میرسیدند و نه به پولی که دختر مورد علاقهشان را به چنگ آوردند. آخر و عاقبت قصه من هم معلوم است وقتی نمیخواهی و بلد نیستی دندانپزشک بهروزی باشی و تعریفت را از آن بازخوانی کنی قطعا محکوم به فنایی عزیزجان!
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.