یک. اولین برخورد من با پازلهای هزار قطعهای به سالهای کودکی برمیگشت. همان تابستانی که من و تمام دوستانم برای قبول شدن و ادامه تحصیل در دبیرستانی معتبر خواب و خوراک را بر خودمان و خانوادههایمان حرام کردیم. در همان سالها پسر خاله پدرم که همراه خانوادهاش ساکن آمریکا بود در سفری به ایران برای تمامی بچههای فامیل بستههای پازل هزار قطعهای آورده بود. در آن دوران من و پسر عمههایم زمان زیادی را با هم سپری میکردیم. اصلا تمام ذوق و شوق ما این بود که تابستان بشود و از صبح تا شب پهلوی هم باشیم و با هم بازی بکنیم. تابستانهای ما پر بود از فوتبال،شطرنج، تخته نرد، ایروپولی، عمو پولدار، بازار مکاره، فتح پرچم، سندباد، تنتن، پلنگ صورتی، سرنخ و چندین بازی دیگر. ورود پازل به جمع ما شاید آغاز بزرگسالی بود. هر خانواده، بستهای دریافت کرده بود و خب واضح بود که ساختن آن هم تمرکز میخواست، هم زمان هم یک خلوت درست و حسابی. طرح پازل خانواده عمه بزرگتر عکس دو فیل خاکستری/ طوسی بود و طرح پازل خانواده عمه کوچکتر دو خرس قطبی سفید و سهم خانواده ما هم شد یکی از همان درههای معروف خوش عکس در فصل پاییز که همه رنگهای عالم و طبیعت درش پیدا میشد. خانواده عمه بزرگتر با حضور سه پسر و یک دختر طبیعتا کار ساخت پازل را خیلی زودتر به پایان رساند. خانواده عمه کوچکتر هم با دو پسر و یک دختر در مقام دوم قرار گرفتند. ماجرای خانه ما فرق داشت من مثل همیشه یک سر داشتم و هزار سودا و خواهرم نیز چندان اهل این برنامه ها نبود. بازسازی آن عکس، تک نفره نشدنی به نظر میرسید. با اینحال دوباره طبق معمول همیشه از زورگوییام استفاده کردم و با تصرف میز غذاخوری مهمان در اتاق پذیرایی و پخش و پلا کردن تمام قطعات پازل روی آن به مدت یک ماه با هر بدبختی که بود آن امر نشدنی را به پایان رساندم. عصبانیت مادر و پدر از اشغال اتاق پذیرایی و ابراز شرمندگی از بهم ریختگی و آشفتگی میز پیش مهمانها و گم شدن قطعات و جستجوی کل خانوداه برای یافتن آنها که مدام روی فرشها میافتادند و امیدواری این که هرچه زودتر تمام این تلاش غریب و دیوانهوار به سرانجام برسد خودش حکایات بامزهای داشت. شب تمام شدن پازل کل خانواده مادری در منزل ما بودند و من آخرین قطعه را به پدر بزرگ مرحومم دادم تا مجموعه نهایی را تکمیل کند و این شاید مهمترین و ماندگارترین اتفاقی باشد که با آن پازل در خاطرم مانده است. پازل کامل شده با بدبدختی روی یک صفحه مقوایی چسبانده شد و در بالای کتابخانه جا خوش کرد و به حال خودش رها شد و خاک گرفت و خاک گرفت و خاک گرفت و سرانجاک قطعاتش به مرور زمان جدا و گم شدند.
دو. برخورد دوم من با یک پازل هزار قطعهای به سالهای آخر دانشگاه برمیگشت. تابستان یکی از همان سالهایی که درس و امتحانات به من فشار آورده بود، یاد دوران بچگی افتادم و به خودم و به همه گفتم میروم که پازلی بخرم و یک ماهی خودم را با آن مشغول کنم. پس از کمی جستجو در تهران، یکی از معادن پازلهای چند هزار قطعهای را در یک مغازه اسباببازی فروشی در طبقه دوم بازارچه گلستان در شهرک غرب پیدا کردم. در آن معازه تازه فهمیدم تمام تابلوهای نقاشی معروف کلاسیک و معاصر در سبکهای مختلف به پازل تبدیل شدهاند. بازی و بازسازی تمام آن تابلوهایی که دوستشان داری هم جذاب بود هم چالش برانگیز. در میان آن همه جواهر تاریخ هنر، از روی همان حس تاریخ هنر دوستی و ارادت به همه بزرگانش، تابلوی «آکادمی افلاطون/ مکتب آتن» رافائل را که همه بزرگان علم و فلسفه باستان را در خودش جمع کرده است انتخاب کردم. مغازهدار در همان جا به من گفت زنی را میشناسد که هفتهای یکبار به او سر میزند، یک بسته جدید سفارش میدهد و عملا به ساختن پازل معتاد شدهاست. میز پذیرایی در آن تابستان دوباره به اشغال من درآمد و اعتراضهای مادر و پدرم دوباره بالا گرفت. این بار با اینکه میخواستم کار را در یک ماه تمام کنم چنان شیفتهاش شده بودم که تقریبا همه چیز را تعطیل کردم. روز اول بخشی از چهرهها را ساختم. روز دوم دوست عزیزم «امین تاجیک» به خانهمان آمده بود و قرار بود بعدش باهم به مهمانی برویم از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۸ شب یکسر افتادیم به جانش و امین تقریبا نصف بیشترش را کامل کرد. در پایان کار یک جمله تاریخی درباره من گفت که تا ابد با خودم به همراهش دارم: «حامد وقتی به کاری مشغول میشود و به آن میچسبد، تفریح و لذت فراموش میشود و میشود مثل یک ماشین تا آن را انجام دهد.» من چنان درگیر به پایان رساندن پازل شده بودم که شب وقتی از مهمانی برگشتم دوباره چند قطعه را سرهم کردم، به رختخواب رفتم و ناخودآگاه ساعت ۳ صبح از خواب بلند شدم و به کامل کردن تابلو پرداختم. ساخت پازل با وسواس و شیفتگی من به جای یکماه در سه روز تمام شد. در آن روزها، مراسم نامزدی دوستانم «مهرا معینالسادات» و «احسان شعبانپور» در پیش بود. قطعات را با کمک خودشان روی مقوایی سفید چسباندیم و آن را به یک قاب فروشی/ قابسازی درخیابان نیلوفر (در کنار خانهمان) دادم، پازل قاب شده را در بعنوان کادو در مراسم نامزدی آوردم و دوستانم را مجبور کردم بعد از تمام شدن مراسم قاب را به خانهشان ببرند. فکر کنم آن را بعدها در خانه احسان روی دیوار دیدم. از سرنوشت نهایی آن قاب بعد از ازدواج دوستانم دیگر خبر ندارم.
سه. طی دو سال گذشته در دو سفری که به پاریس و رم داشتم دوباره حال و هوای نوجوانی به سرم زد این بار خواستم بعد از سالها دیگر تزئین خانه خود خودم (که معلوم نبود و نیست کی درش زندگی کنم) دست خودم باشد. برای همین پازل های هزار قطعه ای «مونالیزا»ی داوینچی را از لوور و «خلقت آدم/ آفرینش آدم» میکلآنژ و همان آکادمی افلاطون را از واتیکان خریدم همینجوری محض یادگاری و دل خوشکنی خودم. (این پازلها و هر پازل دیگری با یک گشت گذار اینترنتی در سایت آمازون و هزار وب سایت دیگر قابل خریداریاند) خریدن پازلها در جای مورد نظر بیشتر از اینکه معنای جوگیری باشد آسان کردن آرزوی همیشگی بود (شاید هم اصلا میخواستم به خودم کادو بدهم که دیگر خیلی خیلی به خودم خوش بگذرد) وگرنه میدانستم با برگشتن به خانه هزار و یک دلیل (حوصله، جا، وقت، آدم همراه و …) بهانه فراوان داشتم که آنها را نخرم و نسازم. مدتی از خرید پازلها گذشت و خانه که عوض نشد و آنها هم همچنان در طبقه بالای کمد لباسها خاک می خوردند. بالاخره در روزهای آخر این سال وقتی بیحوصلگی و خستگی و کارهای دانشگاه از همه جا به من فشار آورد به سرم زد (که دوباره) از حضور مادرم سوءاستفاده کنم و یکی از پازلها را کامل کنم. دوباره میز حال/ پذیرایی این بار در خانهای بیاندازه کوچکتر اشغال شد. این بار نزدیک عید نوروز نگرانیهای مادر بیشتر و بیشتر بود. البته اینجا که نوروز و غیر نوروزش فرقی ندارد. مهمانی سر نمیزند، کسی نمیآید و کسی نمیرود. با اینحال مادر است و نگرانیهای همیشگیاش برای مرتب بودن خانه و همه چیزش. پازل انتخاب شده برای این بار خلق آدم بود چون در مقایسه با بقیه به خاطر کم بودن شخصیتها و و البته تنوع رنگها در نگاه اول سادهتر به نظر میرسید. قاب کار قبل از کامل شدنش خریداری شد و ساخت این مجموعه این بار نزدیک به یک هفته طول کشید. اعتیاد و علاقه و وسواس همچنان وجود داشت ولی دیگر بالا رفتن سن است و حوصله و کار و هزار چیز دیگر. محصول نهایی با نظارت مادر با کمی اغماض به صورت غیر حرفهای قاب شد و حالا این قاب است که دارد گوشه اتاق خاک میخورد. خانه، اجارهای و کوچک است و دیوارها ضعیفند. دیوارها برای تحمل قاب باید دریل شوند که فعلا از عهده من خارج است. همچنان محصول نهایی قاب شده در جلوی چشمم نیست. احتمالا در خانهای دیگر. خانه خودم و جایش با سلیقه کسی غیر خودم.
چهار. درست کردن پازلهای چند هزار قطعهای فرصت مناسبی است برای فرار از همه چیز و فکر کردن به هیچ چیز. یک مدیتیشن درست و حسابی. زمان هم برایتان جریان دارد و هم متوقف شده است. اگر خودتان را غرق جور کردن قطعات بکنید دیگر همه مسائل دنیا فراموشتان میشود. فیسبوک و سیاست و درس و مشکلات کار و احتمالا درگیریهای درون خانه در همان مدت سعی و کوشش برای باز آفرینی، در یک آن فراموش و برای مدت مدیدی گم میشوند. جستجو در میان رنگهای مختلف که در برخورد اول همه شبیه هم به نظر میرسند و در کنار هم گرفتن قطعات و کامل شدن شکل مورد نظر برای من لذتی ارگاسمیکی داشته است که تنها پس از دیدن عکس نهایی ریشههای پر شده بدون نقص دندانهای درمان شده تجربهاش کردهام. لذت باز آفرینی و ترمیم گویی به نوعی مطلوب و همراه با بازیگوشی در همین بازی متجلی میشود. در حین توجه و تمرکز روی کامل شدن پازل، زمان و سپری شدنش نه حس میشود و نه فهمیده و در یک آن به یک بیمعنایی تمام عیار میرسد. شاید نهایتش بشود گفت عادتی را با عادتی دیگر جایگزین میکنی و اعتیادی را با اعتیادی دیگر. مدت زمانی را به هیچ اختصاص میدهی که بعدتر بتوانی درستتر فکر کنی و منظمتر و سنجیدهتر. البته اینها همهاش در خیال میگذرد پس بهتر و درست ترش این باشد که بگویید خواب و خیالی را با رویایی دیگرمعاوضه میکنی درکوتاه مدت و همین.
پنج. چند توصیه همین طوری برای علاقمندان: رنگها را تفکیک کنید. (دیگر نیازی به توضیح این نیست که در طول تکمیل تصویر مدام و به تدریج این عمل با دقت و جزئی نگری و وسواس بیشتری توسط شخص شما تکرار میشود) از حاشیهها و وفریم اصلی شروع کنید و بعدش به سراغ خطوط بروید. اگر پس از مدتی تقلا قطعهای جور نمیشود آن قسمت را کنار بگذارید و به سراغ بخش دیگری بروید. بارها پیش میآید که اصلا قطعهای که در دست شماست هیچ ربطی به آن بخشی که در پی بازسازیش هستید ندارد. پس بیهوده هی تلاش نکنید. خیلی از وقتها، دقیقا قطعهای که انتظار ندارید بخش مورد نظر شما را کامل میکند. اگر در جعبه را باز کردید و دیدید که که چند قطعه بهم وصل شده پس از اطمینان از صحت و درستی قطعات یک وقت به سرتان نزند که آنها را از هم جدا کنید تا کل پازل را دوباره از نو بسازید (این قطعات کمک از غیب است کار خود را بیجهت مشکلتر نکنید!)
شش. من که اصولا برای آثار کلاسیک ارزش دوچندانی قائلم و ارادت غریبی به آنها دارم. در نظر من گروه کثیری از آنها نهایت قدرت و جاه طلبی هستند. هنرمندان آنقدر نتیجه کارشان را جدی گرفته بودند و آنقدر شکوه و عظمت در نگاهشان موج میزده است که در یک آن خود را در جایگاهی خدای گونه قرار میدادند و خب نتیجه کارشان هم همچنان و تا ابد شگفتانگیز است. بازسازی این آثار و قطعا آثار مدرن میتواند تلاش کوچکی برای کشف و بازبینی در ظرافتها و خلاقیتهای به کار رفته در آنها باشد. نوعی سهیم شدن حقیرانه در آن جاه طلبی و جایگاه خدای گونه. شاید تکرار دوباره حرف داوینچی در اینجا بی جهت نباشد که: «مشکل آدمی جاه طلبی زیاد او نیست بلکه برعکس جاه طلبی کم اوست.» تمام کردن این پازل ها صبر میخواهد و شروعش نوعی جنون.
هفت. البته جنون هم اندازه دارد. میگویند در یکی از شعبههای کتاب شهر در تهران یک پازل ۱۸ هزار قطعه ای بوده که مدتی طولانی (چه بسا تا به امروز) کسی برای خریدش اشتیاقی نشان نمیداده است. خب کسی که برای ساخت آن پازل اقدام کند قطعا از خالق اثر دیوانهتر است. شک نکید. من در آینده دور، وقتی که درس دانشگاهم تمام شد میخواهم دست به جنونی در ابعاد کوچکتر بزنم و پارل ۳۰۰۰ قطعهای «روز رستاخیز/ داوری نهایی» میکلآنژ را بسازم. این نقش دیواری با بیش از ۱۰۰ شخصیت (و برای من نهایت نبوغ و جاهطلبی و خلاقیت و توانایی و هنرمندی آدمی است) امری محال به نظر میرسد. برای تکمیل این پازل از همین الان میخواهم مجنون استخدام کنم. کسی هست مرا یاری کند؟
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.