چند وقت پیش که «درود بر سزار!» برادران کوئن در جشنواره برلین و همزمان در آمریکا و فرانسه به نمایش درآمد، به غیر از نظر معدودی از منتقدان، جو غالب نوشتهها نوید تماشای یکی از بهترین ساختههای این دو برادر را میداد. من هم که در ده سال گذشته «یک مرد جدی» و «درون لوین دیویس» را جزو برترین ساختههای سینمایی دنیا میدانستم و میدانم، با این تعریف و تمجیدها حسابی خودم را برای تجربهای وجدآور و شعفانگیز آماده کرده بودم. در همان گیر و دار و انتظار، «مانا نیستانی» عزیز اما به من خصوصی گفت که حامد خیلی دلت را صابون نزن و در برابر پرسش و تعجب من تنها به این جمله بسنده کرد که حالا فیلم را خودت ببین و میفهمی چه میگویم.
فیلم را دیشب تماشا کردم و متاسفانه حق با مانا بود. واقعیتش را بخواهید من اصلا درک نمیکنم فیلم در این زمان اصلا برای چه ساخته شده است. این هجویه/ ستایش هالیوود کلاسیک که در همراهی بیست و چهار ساعته با یک شبه مدیر یک استودیوی هالیوودی صورت میگیرد در انتها جز چند شوخی معمولی و نه چندان تازه به جای خاصی نمیرسد. البته طبق معمول قصه لزوما نه چندان ویژه این دو برادر قرار بوده تا بهانهای بشود برای ایجاد حس و حالی شوخ در عین حال تامل برانگیز که با غرابت و بلاهت شما را از خود بیخود کند. اما محصول نهایی نوعی حرکت است بین پشت صحنه ساخت فیلمهایی در ژانرهای مختلف (موزیکال، وسترن، تاریخی) و در قالب اثری مثلا هیجان انگیز/ کاراگاهی است که تنها در لحظاتی نهایتا پوزخندی بر لب شما میآورد آنهم با یک دو جین ستاره بیحاصل و تلف شده که هرکدام از آنها قرار بوده هجویهای باشند بر مابهازهای بیرونی (از «مرلین مونرو» بگیرید تا «جیمز دین» و کارگردانها و تهیه کنندهها و خبرنگاران) که همگی کم و بیش جای چندانی برای عرض اندام و ماندگاری پیدا نمیکنند (مثلا از نظر کار با شخصیتها و ستارهها فیلم در مقایسه با اثری همچون «پس از خواندن بسوزان/ بخوان و بسوزان» که خیلیها دوستش ندارند و من بی اندازه با آن همراه هستم، فیلم بیخود و بیجهتی جلوه می کند). درنهایت فیلم را اگر در کنار ساختههای مل بروکس– «فیلم صامت»- و از آن مهمتر «خونه شاگرد» جری لوئیس بگذارید به اثری کم حس و حالی بر میخورید که در این دوران از آن آثار عقب افتادهتر به نظر می رسد.
بی سرانجامی فیلم مرا به شدت یاد «میکس» داریوش مهرجویی انداخت که دیر ساخته شده بود و اگر نبود بخشهای «جهانگیر میرشکاری» و چند سکانس دیگر مثل همان بخش سیخ و سنگ دخمه (الان احساس کردم بدم نمی آید دوباره ببینمش!) و آشفتگی کارگردان در مواجهه با موجی از مصائب، فیلمی فراموش شدنی بود. اینجا هم خب مثلا سکانس گفتوگو با رهبران مذهبی درباره چگونگی به تصویر کشیدن عیسی مسیح، سکانس غریب اتاق تدوین (که مرا یاد سکانسهای جهانگیر میرشکاری انداخت)، بخش درگیری کارگردان با بازیگری که از سر یک فیلم وسترن به دنیای ملودرام میآید و دست آخر یک فصل موزیکال با اجرایی حرفه ای و با ظرافت (مگر منتظر چیزی غیر از این بودیم؟) با همه خوشایند بودن شان برای کلیت فیلمی این اندازه فقیر، کم و ناچیز جلوه میکنند. متاسفانه این بار با فیلمنامهای کم مایه از این دو برادر طرفیم که باعث شده پیش پرده فیلم از خودش بامزه تر از آب درآید.
پی نوشت: به نظرم مانا نیستانی در این روزگار یگانه فرد عاشق سینمایی است که با دقت و تیزهوشی بهترین و عمیقترین نظرات را درباره هالیوود و آثار هالیوودی بیان و مکتوب می کند. من بعضا با او اختلافهایی هم دارم (برای مثال سر «دختری که رفت» دیوید فینچر یا «مد مکس: جاده خشم» جرج میلر) ولی اگر میخواهید یک برخورد منتقدانه بدون غرض و مرض را با فیلم های هالیوودی بخوانید در حال حاضر او بهترین است. من اگر یک روزنامه داشتم خودم را میکشتم که او هر هفته یک ستون برای ما بنویسد و حیف که مطبوعات ایران از حضور او محرومند. اویی که شاید به گونهای حسرت برانگیز تنها پیرو راستین یادداشت نویسی «کامبیز کاهه» میتوانست باشد در دورانی که او قلم را زمین گذاشته است. به فهرست فیلمهای منتخب او از سال گذشته نگاهی بیاندازید (اینجا بخوانید) که فهرست جالبی است و بماند که من مثلا از انتخاب سوم او -«ویکتوریا»- به شدت ملولم و انتخاب دهم او را -«پسر شائول» – در حد مرگ میستایم ولی از انتخاب دیگر او یعنی «موستانگ» بدم میآید اساسی.
پی نوشت۲: معتقدم فیلم ترنس مالیک– «شوالیه جامها»- برخورد تازهتری حداقل به لحاظ اجرایی و نه لزوما مضمونی با هالیوود دارد. میتوانید نقد فیلم مالیک را اینجا و فهرست فیلمهای برگزیده سال گذشته مرا (مثلا در مقایسه با فهرست مانا) اینجا بخوانید.
این یادداشت نخستین بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.