شب است. خسته‌ام. دلم پر است. غمگینم از یک روز. برمی‌گردم از یک روز. در قطار نشسته‌ام و دور وبرم پر‌است از آدم‌های جوروا‌جور. جماعت خسته. جماعت خواب. جماعت مست. جماعت خوش. جماعت عیاش. جماعت عاشق. جماعت فارغ. جماعت پرت. جماعت هوشیار. جماعت منتظر مقصد. جماعت نا‌خوش. با سرهای پایین. با سرهای بالا. از سر‌های بالا نگاه می‌دزدی و به سرهای پایین فکر می‌کنی و به روز لعنتی‌ات. صبح‌ها اینجا برخلاف شب‌ها سر‌ها همیشه پایین است اما. کسی به کسی نگاه نمی‌کند. اصلا از وقتی این موبایل‌ها و لپ‌تاپ‌ها و آی‌پد‌های لعنتی وارد زندگیمان شد دیگر نگاه کردن به همدیگر را فراموش کردیم. اصلا «دیگری» را از یاد بردیم. شدیم غرق خودمان و فیسبوک‌مان و تکس‌ها و تکس‌بازیهای‌مان. حالا شب است و من در قطار دیر‌وقت گیر افتاده‌ام. خودم را به نوشتن زده‌ام. می‌نویسم که تسکین پیدا کنم از یک روز غریب مثل روزهای دیگر. یک روز بی‌خود. یک روز درگیر. یک روز بهاری پر‌ از هیچ. یک روز پر از خالی. با خودم خلوت کرده‌ام در قطار دیروقت. عمری است با خودم خلوت کرده‌ام. عمری است در خودم غرقم. عمری است در قطار دیر وقتم. به قول «گام معلق لک لک» آنجلوپلوس عمری است که سوار قطاری‌ام که مقصدی ندارد. شاید هم داشته و از آن گذشته‌ام. شاید نرسیده‌ام. شاید اصلا قطار را عوضی سوار شده‌ام. شاید اصلا سوار قطار نیستم. شاید اصلا قرار نیست برسم. شاید اصلا مقصدی نیست. با خودم کلنجار می‌روم. با خودم حرف می‌زنم. با خودم شکنجه می‌کنم. می‌شود یک روز را به قصه تبدیل کرد؟ از چه می‌خواهی بنویسی؟ از کجایش می‌خواهی بنویسی؟ چه قصه‌ای؟ نمی‌دانم. می‌خواهم دوباره خودم را جراحی کنم. می‌خواهم عریان شوم مثل همیشه. این بار می‌خواهم «دیگر»‌زنی کنم و نه «خود‌زنی». ولی خب با مادرم چه کنم که دوباره می‌خواند و دنیا روی سرش خراب می‌شود؟ با آن دوست چه کنم که می‌گوید«شده‌ای مثل دختر بچه‌های مدرسه‌ای که دوست پسرشان ترکشان کرده»؟ با ‌آن یکی چه کنم که می گوید خفه‌مان کردی؟ با خودم چه کنم؟ با روحم؟ با خستگی‌ام؟ با چیزی که دارم خفه‌ام می‌کند؟ با دلم؟ سینه گرفته‌ام؟ با آرزو‌های برباد رفته؟ با شکستن؟ با همه‌چیز؟ با هیچ چیز؟ با این فصل‌های تکراری بی‌پایان؟ صبح که بیدار شدم تکه‌های خرد شده دل گوسفند را از فریرز بیرون گذاشتم که عصری برای خودم خوراک دل درست کنم. راستی چرا این‌طور شد؟ چرا نشد نقدی بنویسم بر «دوشیزگان معذب»؟ چرا سه هفته است که زور می‌زنم و این مطلب «عصر معصومیت» جلو نمی‌رود؟ چه شد که قرار شد یکدفعه‌ای به جای آن از اسپیلبرگ و «اسب جنگی»اش بنویسم؟ چه شد که گزارش افتتاح نمایشگاه کورش شیشه‌گران در لندن به تاخیر‌افتاد؟ چه شد که از آِژانس دندانپزشکی زنگ زده‌اند دیروز و از من خواستند بروم در مطبی و به جای بهداشت‌کار دهان و دندان، بیماران را ببینم؟ چیزی در درونم می‌گوید بنویس شاید آرام شوی. شاید رها شوی. روز با آفتاب شروع شد. قرار بود روز‌های آفتابی روزهای خوبی باشند؟ این روزها هوا باز شده. می‌گویند قرار است تابستان گرمی باشد؟ نمی‌دانم باور کنم یا نه. اینجا باور کردن هر چیزی هم سخت است هم آسان. در آفتاب به مطب رفتم. فهمیدم پرستار ندارند. خودم شدم پرستار خودم. مریض‌ها را یکی یکی دیدم با تاخیر. با وسایل پراکنده. با استرس. مسئول شستن وسایل هم خودم بودم. آخرش هم آشغال‌ها را باید می‌گذاشتم دم در، که گذاشتم. زمین را هم تی کشیدم. تعهد داده بودم و کردم. یاد سربازی‌ام افتادم. آنجا هم همه کار کردم. سینه خیز رفتم. در خاک و خل غلتیدم. «کثیف شدن» را تجربه کردم. دواطلبانه توالت‌ها را شستم. گفتم در سربازی تمام آن کارهایی را می‌کنم که شاید دیگر فرصتش پیش نیاید. کارم در‌مطب تمام شد و مسیرم را به سینما برای تماشای «مردان سیاه پوش ۳» کج کردم. گفتم در راه به دوستی زنگی بزنم و حالش را بپرسم. آخر صحبتمان گفت کجا می روی؟ گفتم سینما. گفت پارک نمی‌روی؟ پارک؟ گفت جمعی از دوستان جمعند. پارک؟ دوستان؟ کسی چیزی به من نگفت. زنگ زده بودم حالش را بپرسم و حالم گرفته شد. به دوست دیگری زنگ زدم و جویای برنامه شدم. او هم خبر نداشت. با جماعتی تماس گرفتم و کسی گوشی‌اش را برنداشت. به سینما رفتم. روی پرده سینما تصاویر می‌آمدند و می‌رفتند و من حواسم جای دیگری بود. پارک؟ من؟ دوستان؟ خبر؟ در میانه‌های فیلم دوستم پیغام‌زد و گفت کدام پارک. افکارم به جاهایی رفت که دوستشان نداشتم. اذیت شده بودم. فیلم که تمام شد با خودم عهد کردم که به پارک بروم. می‌خواستم عمق فاجعه را ببینم. عمق‌فاجعه‌ را هم دیدم و هم شنیدم. در مسیر رسیدن‌ دوستانی را دیدم که بر می‌گشتند و تعجب کردند و هاج و ‌واج افسوس می‌خوردند که چرا نبودی؟ من ؟ پارک؟ دوستان؟ چرا؟ چرا قصه‌ای شکل نمی‌گیرد؟ …و بدین سان در یک لحظه فراموش می‌شوی و از یاد می‌روی. به سادگی، آسان و آرام ناپدید می‌شوی. آسان محو می‌شوی. آسان از هم می‌پاشی. آسان بر باد می‌روی. آسان قلبت به درد می‌آید. آسان بغض می‌کنی. می‌بینی بی کفایتی‌ات را. بی‌لیاقتی‌ را. بی لیاقتی خودت را. می‌بینی روزهای لعنتی بی‌قصه را. تکرار یک قصهِ‌ تلخِ بد سرانجامِ بیهوده دوباره را. می‌بینی حتی نزدیک‌ترین دوستانت هم فراموشت کرده‌اند، به آسانی. به آرامی. یک‌ آن دلت برای خودت می‌سوزد. یک آن با خودت مواجه می‌شوی. در راه برگشت دوستی گفت می‌شود این آشغال‌ها را ببری تا سطل زباله؟ من؟ دوستان؟ پارک؟ خبر؟ آشغال؟ آشغال را نبردم. در تولیدش نقشی نداشتم که حملش را به عهده بگیرم. قطار دیر وقت همین‌جا به مقصدش رسید. به خانه رسیدم. چرا قصه‌ای شکل نگرفت؟ چرا روز اینگونه شد؟ در خانه در آینه نگاه کردم به خودم. مچاله شده و درهم. درهم فرو رفته و مغموم. وارفته عین صورتک‌های یاهو مسنجر. پارک؟ دوستان؟ شده‌ام همچون هاجر در جستجوی سراب. بی‌اسماعیل. بی‌توکل. چرا جراحی را تمامش نمی‌کنی؟ به که شکایت می‌کنی؟ چرا قصه نمی‌گویی؟ شب دوستی فالم را گرفت گفت تو با خودت خوشحالی. قهوه ترک بود. در یک رستوران ترک. این یکی را شانس آوردم. با خودم خوشحال نباشم؟ دیگران که با من خوشحال نیستند؛ خودم‌هم نباشم؟ همچنان در آینه‌ام. در آستانه سی و سه سالگی و در انتهای دنیا دچار خویش و خویشتن. دچار شده‌ام به خودم. دیگر نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم. دنبال چه می‌گردی؟ دنبال که می‌گردی؟ دنبال معجزه می‌گردم. بی‌توکل، دنبال معجزه می‌گردم. در آشپزخانه قطعات دل گوسفند وارفته‌ بودند. خون دل گوسفند در کاسه‌ای جمع شده بود. می‌گویند خون دل مزه غذا می‌شود. مزه غذا می‌شود؟ حوصله درست کردنشان را نداشتم. بیرون غذا خورده بودم با جمعی از دوستان. در جمعی بودم و خودم را زدم به آن راه و این راه. در یخچال را باز کردم که قلب وارفته را بگذارم برای فردا. دیدم دو تا از تخم مرغ‌ها یخ زده اند در انتهای یخچال. چرا قصه شکل نمی‌گیرد؟ چرا همه چیز در سطح است. این حجم احساسات به چه کارت می‌آید؟ نوشتم تا خودم را آزاد کنم از بغض؟ آزاد شدم؟ حالا چرا می‌خواهی منتشرش کنی؟ نمی‌گویند دری وری درباره‌ات و هزارتا حرف پشت و جلوی سرت در نمی‌آورند؟ حرف در می‌آورند؟ خب به درک؟ می‌خواهم به خیلی‌ها اعتراض کنم؟ مگر در اعتراض هم باید ادبی بود؟ مگر باید قصه گفت؟ مگر من می‌نویسم که فلا کس خوشش بیاد یا نیاید؟ اصلا مگر استاتوس جای قصه و این احساسات رقیقه است؟ مگر آدم شرح حال می‌نویسد که قدرت ادبی‌اش را به رخ این و آن بکشد؟ «شرح حال» می‌نویسی که شرح حال بنویسی همین. دوستی در انتهای شب گفت: گوش نام محرم‌ نباشد جای پیغام سروش. دوست دارند و ندارند برایم مهم نیست. می‌نویسم که این روزها در تاریخ و در‌جایی ثبت شوند. تا دلم آرام بشود. به آینه بر می‌گردم و به خودم نگاه می‌کنم و و با ابی زمزمه می‌کنم برای خودم و دل خودم موسیقی متن این روزها و این سال‌های بی‌قصه را:

من ، خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق، آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من، که بی‌خود مثل تو
گم شدم، گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو، که مثل عکس عشق
هنوزم داد می‌زنی تو آیینه ی من
ما گریه‌مون هیچ، خنده‌مون هیچ
باخته و برنده مون هیچ
تنها آغوش تو مونده‌، غیر از اون هیچ
ای‌، ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمرم
همه چی تویی، زمین و آسمون هیچ
در تو می‌بینم‌، همه بود و نبود
بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد
بی تو می‌میرم، مثل قلب چراغ
نور تو بودی‌، کی منو از تو جدا کرد
نزدیک صبح شد. می‌روم بخوابم. به امید قصه‌ای در روزی آفتابی. به امید آفتاب. به امید معجزه. احتمالا «اسب جنگی» اسپیلبرگ هم به جایی نمی‌رسد.

این نوشته برای نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.