به بهانه گذشتن از مرز سیدوسالگی و توجه شعفانگیز و غرورآفرین دوستانم به این اتفاق بیاهمیت
چند روز پیش، در آستانه ۳۲ تابستان زندگیام (مردادیها که بهار ندارند همیشه خدا برایشان تابستان است)، دوستم آقای «تقی امیرانی» در شبکه مجازی/ اجتماعی فیسبوک به نقل از توئیتر پرسشی را با این مضمون مطرح کردند که اگر قرار بود شرح حال زندگیتان را به فیلم برگردانند اسم آن چه میشد و کارگردانش چه کسی میبود. پرسش را به اشتراک گذاشتم و گویا در خیل عظیم لینکهای اشتراکی هر روزه گم شد و پاسخی در خور توجه نیافت. پرسش دوست هم وسوسهانگیز بود و هم در آستانه روز تولد که واقعا آنچنان که باید و شاید اهمیت خاصی و تفاوتی با روزهای دیگر زندگیام ندارد؛ سرگرمکننده بهنظر میرسید. طبق معمول کلنجارهای ذهنی همیشگی شروع شد. بسته به حال اینروزها و این سالها نامهایی به خاطرم آمد. فهرست نهایی، که همچنان دوست دارم تکمیلش کنم بهانهای شد برای گشت و گذار در گذشته و حال که بزنگاههای زندگیام و تصور خودم از خودم را برجسته میکند. شاید در نظرم عناوین «فریادها و نجواها»، «مرد ناتمام»، «چشماندازی در مه»، «آن بالا یکی مرا دوست دارد»، «ابدیت و یک روز»، «تنهایی دونده دوی استقامت»، «اعتراض»، «انقراض»، «هیاهوی بسیار برای هیچ»، «مردی که آنجا نبود» (ودر حقیقت زنیکه آنجا نبود)، «شیرینی شانس»، «گاهی به آسمان نگاه کن» و نهایتا «با او حرف بزن» فصلهای مهمی از زندگیام بودهاند که همچنان با من هستند و رهایم نکردهاند. (وسوسه پر کردن این فهرست همچنان مانده و رهایم نمیکند. شایدهم روزی نشستم و خودم را درست و حسابی دوره کردم تا ببینم دیگر از خودم چه یادم میآید)
اما یافتن کارگردانی همخوان با نوع زندگیام کار دشواری بود. زندگی من نه آنقدر حماسی، پرتعلیق، پرنقشونگار و پر شکوه بوده که کسانی چون هیچکاک و اسپیلبرگ و فینچر کارگردانشباشند نه آنقدر تلخ و ماتمزده که آنرا به دنیای آدمهایی از جنس آنتونیونی و برگمان و آنگلوپولوس شبیه کند. از آوانگاردیسم و آنارشسیم گدار و فرری هم درش کمتر نشانی بوده است. زندگی من تا به امروز چیزی بوده شبیه خیل کثیری از آدمها: کمی بالا، کمی پایین، کمی اینطرف و کمی هم آنطرف و همزمان تلاش برای خود ماندن ودرعین حال گزینش و تکرار نوعی نگاه، مرام، بینش و تفکر کسانی دیگر حال گیرم گذشته از فیلتر ذهنی شخص خودم که شاید اسمش را بشود گذاشت دستوپا زدن برای کسب هویت مستقل. این دنیا شاید تنها فراز و فرودش در فیلمی روان و نه چندان جاه طلبانه (در ظاهر امر) معانی درستتری پیدا کند. فیلمی که درست نشان بدهد، وقت تلف نکند و نزدیک شود به استقلال و تعریف قصهاش برای تماشاگر ملالآور نشود. از این نظر شاید کسانی چون ریچارد لینکلتر («پیشاز غروب» و «پیش از طلوع») یا فرانسوا تروفو که عمده فیلمهایشان سرشار از تجربهگری بوده و سرشار از سینما و روان و بیاندازه سیال و درعینحال چون شیرینی راحتالحلقوم عمل میکند آدمهای مناسبی به نظر برسند. (در بحثی که با دوستم «وحید مرتضوی» داشتم او پیشنهاد فوقالعادهای داد مثلا از جنس آثار نوآ بامباک («ماهیمرکب و نهنگ» و «مارگو در مراسم ازدواج») که مدل تصویر کردن زندگی و دغدغههایم را جذابتر میکند). شاید هم اگر خیلی میخواستم به خودم نزدیک شوم مایک لی گزینه رویایی و مناسبتری به نظر برسد. بماند که با همه این حرفها دست آخر شاید دوست داشته باشم اپیزودهایی از زندگیام را کیارستمی ومهرجویی مهمان مامان یا جاناتان دمی «ریچل عروسی میکند» کارگردانی میکردند. غم و تنهاییاش را به دست کارگردان اسرائیلی «مسافرت گروهموسیقی» (اران کولیرین) و فصلهای عاشقانه کمشمار و نداشتهاش را به کارگردان «یکبار» یعنی جان کارنی میسپردم و بویژه بخشی که در آن یکسال تمام با دوستی که دوستش داشتم بجای ابراز عشق به او تنها به تماشای تاتر رفتیم. دوست داشتم بخش کمدی زندگیام را ترکیبی از آلن و تاتی و الیا سلیمان میساختند و … خدا چه کارت نکند آقای امیرانی که این مخدر را به جان من انداختی!
پس از سیدو سال زندگی در روزهای بییاری و بی شمع و کیک، دریافت بیش از ۹۰ تبریک تولد و ابراز ارادت و یادآوری دوستی و محبت که هیچگاه این اندازه در یک زمان رخ نداده بود خود فصل دیگری به زندگیام اضافه کرد.در این چند روز شگفتانگیز در پس هجوم غیرمنتظره و پر غنیمت مهربانی از دوستانی دیده و ندیده و همراهان و همدلان و شاید بعضا زخم خوردگان مرا به مرور چندباره خویش واداشت. اینروزها حس غریبی داشتم چیزی شبیه اشعار حسین پناهی. چیزی نزدیک به این:
در انتهای هر سفر
در آینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره، این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه به جز دو بیکرانهیکران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا ؟ …
من همیشه در عین خوشحالی و حفظ چهرهخندان و پرشور و غوغاگر و البته شاید مشوش همواره در جمعهایی که ایران با ایشان همراه بودم و چه جماعتهایی که لحظه به لحظه پس از خروج از وطن آب رفتند و کوچک وکوچکتر شدند، ناخواسته و بیدلیل و هیچ عمدی طعم گس تکافتادگی و تفاوت را حس کردهام. حسی که با آن کم کم خودم را در حال انقراض میدیدم. بارها شده است که تضاد دیدگاه و رفتار با اعضای یک جمع و اساسا دنیای پیش رو مرا به بازخوانی شعر بالا در خلوت واداشته است. خلوت که اساسا همیشه وجود دارد. اینجا که دیگر تلفن هم زنگ نمیخورد و حرفها در دل میماند. من سالهاست که در جمع دوستان و غریبهها شهره به پرحرفی و پرگوییام؛ واقعیتش این است که شاید اگر کسی که باید می بود، میبود؛ آنوقت این همه حرف برای گفتن با دیگران نداشتم. آنوقت حرفها جای دیگر و با کس دیگری گفته میشد. گفتن تبریک تولد حداقل برای منی که تفاوت چندانی بین این روز و روزهای دیگر زندگی خودم (نه دیگران) نمیبینم یادآور همین نکته شیرین است که جایی در این گوشه دنیا هنوز کسی، لحظهای به تو فکر میکند و این خودش جواهری است ماندگار و ابدی.
در این ضیافت مهر دوستان جای چند نفر خالی بود که دلم برایشان بدجوری تنگ شده. و بماند که دلم مدتهاست برای خودم هم تنگ شده به قول محمد علی بهمنی:
مردی که مدتهاست منتظر
آمدن مرد دیگری است
بعضیوقتها دلش برای خودش تنگ میشود
مدتهاست دیگر به رستگاری ایمان ندارم و رستگاری را در آگاهی و اشراف تمام به اکنون میبینم. زنانگی و مردانگی و بزرگواری و خواهری و برادری شما دوستان باوفا در حد نهایت امیدبخش و رهاییبخش است. پس همچنان با سهراب برایتان میخوانم:
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی آبها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
دورباید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که
به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان میینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
و همراه با شما خیره میمانم به آسمان که از «مشرق برآید آفتابم». نهایتا تمام احساسات من درباره شما نیکان روزگار شاید در همین عزل حضرت مولانا متجلی شود که بی مهر و محبت شما من هیچتر از هیچم. دوستان من دوستتان دارم. سایهتان گسترده و مستدام.
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
و آن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
و آن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
و آن نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
و آن نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
و آن نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
این نوشته اولین بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.