مجله «سایت اند ساوند» در نسخه دیجیتال ماه ژانویهاش سی فیلم برتر سال گذشته را اعلام کرد (برای خواندن فهرست بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۳ به اینجا مراجعه کنید) و من همچنان بهبهانه دانشگاه و خستگی و بیشتر از سرتنبلی و بیبرنامگی و بهمریختگی ذهنی از نوشتن درباره چند فیلمی که برایم چیزهایی داشتهاند باز ماندهام. میخواستم به بهانه فیلمهای جشنواره فیلم لندن فصلی در گزارشهای روزانه «اعتماد» اختصاص بدهم به زنان درون فیلمها با عنوان «زنان در آستانه فروپاشی عصبی» و درش بنوسیم از بحرانهای آنها. دوست داشتم درش از «سوءاستفاده از ضعف» کاترین بریا تعریف کنم و بگویم در این فیلم که «ایزابل هوپر» نقش خود کاترین بریا را بازی میکند و در این داستان رابطه این خانوم کارگردان و بازیگر مردش و بدهبستان حسیبینشان (که انگاری نه عشق است و نه نفرت و نه جنون است و نه عقل و نه هیچ چیز قابل فهم دیگر) و این تاکید تمام عیار بر پولی که محور اصلی کنار هم بودن آن دو است، چیزی غیر قابل توصیف و حسی غریب وجود دارد که آن را از یک اثر اتوبیوگرافیک فراتر میبرد و حال میشود درش نقطه شروع و دلیل این اندازه بدبینی بریا به سکس و عشق و روابط زنها و مردها و خیلی چیزهای دیگر فیلمهای او را یافت و همچنان در آن معنایی ابزورد برای برای عشق(؟) و نوعی جنون ویرانکننده و غیررهاننده پیدا کرد.
میخواستم از «نجات آقای بنکس» (جان لی هنکاک) بگویم و از بازی دوست داشتی «اما تامپسون» و حضور گرم همیشکی «تام هنکس». میخواستم بنویسم فیلم جدای نمایش درگیریهای «والت دیزنی» و خانم «پی. ال. تراورس» (نویسنده کتاب مری پاپینز) بر سر برگردان سینمایی کتاب «مری پاپینز» در سالهای پر رنگ و نور و امید و نور سینما، بیشتر درباره رام کردن زن سرکش و افسردهای است که اسیر گذشتهاش شدهاست و بین امروز و دیروزش تاب میخورد. زنی بیعشق و تنها با گذشتهای که شاید جادوی نوشتن همچنان نجاتش نمیدهد و شاید این بار جادوی سینما بهکار امروزش بیاید. قصه زنی که وقتی به هتل میرود تختش را از عروسکهای دیزنی خالی و میز آرایشش را با قرصهای –احتمالا- اعصاب و روان پر میکند و دستآخر مینشیند در جلوی عروسک «میکیماوس» و زل میزند به او و تصمیم میگیرد با خاطره پدرش که برایش خیالآفرینی میکرد و در خیالهایش از دست رفت چه کند.
میخواستم از «ایدا» (پاول پاولیکوفسکی) (برنده بهترین فیلم جشنواره) بنویسم و بگویم این فیلم جدا از فیلمبرداری شاهکارش واقعا آنقدر حرف جدیدی برای گفتن ندارد. دو زن، هردو یهودی در سال پس از جنگ جهانی دوم در لهستان یکی جوان، یکی میانسال، یکی در آستانه قسم یاد کردن برای راهبهشدن و دیگری قاضی الکلی، هر دو صدمه دیده از ترومای جنگ پس از روبرو شدن با گذشته و حقیقت دو مسیر جدید را در پیش میگیرند. یکی کنار می آید و ادامه میدهد و دیگری… قصه زیادی آشناست و تفسیر جدیدی از مسئله هویت و مواجهه با تروما و خودیابی و از این حرفها ارائه نمیکند اما فیلمبرداری و قابهایش در ذهن تا مدتها میماند.
دوست داشتم از «آبی گرمترین رنگ است» (عبدالطیف کشیش) حرف بزنم و اعتراف کنم آنچه مرا بیش از اندازه به فکر واداشت همان استراتژی کارگردان برای به تصویر کشیدن قصه عاشقانهاش بود. اینکه او نزدیک به ۹۵ درصد قابهایش را در کلوزآپ و چه بسا اکستریم کلوزآپ گرفته (طوری که زیرنویس فیلم برای اینکه دهان بازیگرها را نپوشاند آنقدر نزدیک به انتهای حاشیه پایانی پرده سینما یود که ما در ردیفهای آخر تمام دو ساعت و نیم ایستاده و نیمخیز آن را تماشا کردیم) و خب بازی گرفتن از بازیگران و هدایت آنها در این اندازه از نزدیکی دوربین به صورت ایشان و نمایش بیواسطه و بیاندازه طبیعی احساسات آنها در موقعیتهای گوناگون واقعا شگفتآور است. باقی بحثها حرفهاییست که همیشه برای هر فیلمی وجود دارد. اینکه این عاشقانه میتوانست درباره یک دختر و پسر و فراز و فرود رابطهشان باشد فیلم را حتی معمولی جلوه دهد. اینکه آن چند سکانس سکس طولانی (که سرجمع بیست دقیقه میشود در سه وعده دو دختر با هم و یک وعده دختر با پسر) و آن همه شور انگاری لازمه نمایش اوج عشق است و خب در تضاد با سرمای رابطه در انتها قرار میگیرد. اینکه این نمایش سکس از نگاه مردانه است (و من نمی دانم لزبینها با هم چگونه مغازله میکنند و حال مگر همهشان شبیه به هم با هم میخوابند؟) و حرفهای از این دست که میشود ادامهشان داد به جایی نرسید. دوست داشتم بگویم «آبی…» فیلم تاثیر گذاری از آب درآمده اما برای من اثر بزرگ و ویژهای نیست.
دوست داشتم از فیلم متوسط «گلوریا» (سباستین للیو) و بازی «پائولینا گارسیا» تعریف کنم که یک تنه تمام انرژی فیلمی را که کاملا و تنها در باره بحران میانسالی و تنهایی یک زن است به دوش میکشد و خب میشود مثل همیشه آن را به اوضاع شیلی هم پیوند زد. میخواستم از «فیلومنا» (استیون فریرز) بگویم که درکنار فضای ضد کلیسایش و مقوله ابدی ازلی شک و ایمان، در قالب گفتگوهای طنازانه و دوپهلویش (مثلا این جملههای طعنهآمیز که از زبان روزنامهنگاران میشنویم «شر/شیطان چیز خوبیاست… البته برای قصه/مقاله» یا «پایان داستان/مقالهات باید یا خیلی خیلی تلخ یا بیاندازه شیرین باشد و [این روزها برای خوشآیند مخاطب چیزی خاکستری نداریم]») این تفاوتهای طبقاتی و فرهنگی درون جامعه بریتانیاستاست که حسابی به چشم میآید.
این نوشته برای نخستینبار در فیسبوک منشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.