ساعت زنگ میخورد. از خواب بلند میشوی. نمازت را میخوانی. دوباره میخوابی. خواب نمیبینی. میخواهی زودتر بیدار شوی ولی نمیتوانی. باید بلند شوی. باید قولت را به «امیلیامرایی» و «اندیشه پویا» وفا کنی. باید درباره این «ساعت» لعنتی، این پروژه مهم زندگیات بنویسی. جانش را نداری. شب قبلش خودت را کشتی و به آب و آتش زدی که دو دوستی را که دارند از هم جدا میشوند بهم برسانی. با خودت عهد کردهای که هرطور شده نگذاری این اتفاق بیفتد ولی گویا دختر در تصمیمش مصر است و از تو کاری برنمیآید. یکآن چشم باز کردهای و میبینی دور و برت پر شده از طلاق و جدایی. انگاری همه دارند در اینکار با هم مسابقه میگذارند. نگرانی. ربطی به تو ندارد. ربطی به تو دارد. خودت را به خواب میزنی. خوابت نمیبرد. بلند میشوی. یاد جمله میرزا ابراهیمخان عکاسباشی در «ناصرالدینشاه آکتور سینما» میافتی. با خودت میگویی امروز هزارتا کار داری. باید بنویسی. باید «مشحسن و هشتسر عائلهاش را شیر دهی». روزهای. صبحانه ای در کار نیست. سحری هم در کار نبود. ماه رمضان امسال ماهرمضان بی سحری است. بی سحری اذیتات نمیکند. بیسحریِ تو بیشتر مایه عذاب و نگرانی مادرت است. میروی یک راست جلوی لپتاپ. میروی یک راست در فیسبوک. روز تولدت است. دیروز هم روز تولدت بود. روز تولد شمسی و میلادیات امسال یک روز نیست. با هم یک روز فرق دارند. روز تولد شمسیات را غیر از خانوادهات تنها دو دوست به یادشان بود. خودت هم یادت رفته بود اگر آنها لطف نمیکردند. اما از دیشب تا الان ۴۰ نفر پشت سر هم لطف میکنند. خوشحال میشوی. یاد پارسال میافتی که که تعداد تبریکها وقتی به ۹۰ رسید در پوستت نمیگنجیدی. نشستی و در یک بحران روحی/ احساسی متنی نوشتی. تبریکها خودشان بودنت را، ارزش داشتنت را و حضور محبت را همچنان به یادت میآورد. مینشینی متن چاپ شدهات درباره سینما را پیدا میکنی برای گذاشتن در صفحهات. متن درباره «استنلی کوبریک» است. یادت میآید روز تولدت با او و «مهدی مهدویکیا» یک روز است. به خودت میبالی از این اتفاق فرخنده! تعداد تبریکها هی زیادتر میشود. ذوق میکنی. میگردی برای مناجات امروز که عهد کردهای هر روز در قالب یک شعر باشد، شعری پیدا کنی برای جبران محبت همه. بهترین راه مولوی است. یکی از بهترین شعرهایش را دکتر سروش عالی خوانده. آن را در یوتیوب پیدا میکنی. همزمان چشمت به خواندن شعر دیگری از شاملو میافتد. شوق میکنی. آن را هم انتخاب میکنی: «تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا؟». «وه که چه بیرنگ و بینشان که منم». در یوتیوب ناگهان نگاهات به نسخه کامل فیلم «سایه خیال» میافتد. «حسین پناهی» جوان را میبینی. لحظههاییاش را مرور میکنی. به این دیالوگ «گوهر خیراندیش» میرسی: «کار شما یه سنت شکنیه، مثل یکیکه رو پیانو استفراغ کنه!» قهقه میزنی. به دیالوگ «فردوس کاویانی» میانسال میرسی که مدام رو به خندههای پناهی میگفت :«زهرمار!». «حمید جبلی» جوان را میبینی. صحنه هقهق «عزتالله انتظامی» را به یاد میآوری اما تماشایش نمیکنی. پیش خودت میگویی چرا دیگر فیلمی شبیه این ساخته نمیشود. یادت میآید که فیلم رسما دار و ندارش و بود و نبودش به حسین پناهی برمیگشت. حیف که مرد. یادت میآید که در بچگی به خاطر شلوغی سینما آزادی بلیط برای «عروس» افخمی نرسید و به خاطرش با خانوادهات رفتید «سایه خیال». آن روز خوش گذشت. گوش درد داشتی از تله کابین رفتن صبحت با بچههای مدرسه. اما خوش گذشت. یادت میآید در بچگیات عاشق «نیکیکریمی» بودی. برایت الهه زیبایی بود. برایش حتی یک داستان نوشتی. بزرگتر شدی فهمیدی که چقدر ابلهی. چقدر ابله بودی. به حال برمیگردی. ایمیلهایت را مرور میکنی. زهرمارت میشود. دو شغل جدیدی که برایشان مصاحبه شدهبودی جواب رد دادهاند. از محل کار یکسالهات خستهای. حق خودت را بیشتر میدانی. میخواهی بکنی و بروی. ولی نمیشود. گویا فعلا نمیشود. باید از خانه بیرون بروی. در یخچال شیرت دارد ته میکشد. این روزها به جای آب با شیر افطار میکنی. باید بروی پستخانه بسته پستی پدر و مادرت را تحویل بگیری. از خانه بیرون میزنی. هوا آفتابی است. دو سه روزی است که هوای لندن با ساکنانش مهربان شده. به آنها نور میدهد و امید. با خودت فکر میکنی. یادت میآید دوستی که روز تولدش با تو یکیاست برایت سال خوشی را آرزو کرده. دوستت با شوهر و بچهاش سفر کردهاند همین روز. دلتنگ تنها همدم این روزهایت در این غریبستان میشوی. به خودت میگویی از کی تا بحال مبدا سال روز تولدت شدهاست. به سال گذشته فکر میکنی. یادت میآید دو رابطه احساسی شکل نگرفته له و لوردهات کردند. صاف صاف شدی. خرد خرد شدی. شرمنده خودت شدی. سال گذشته دیگر چه داشت. یک آشنایی دیگر. امیدی تازهتر. دیگر چه داشت؟ دانشگاه. دیگر چه؟ باید فکر کنی. شیر را میخری. با اتوبوس به پستخانه میروی. بسته بزرگی را تحویل میگیری. با اتوبوس بر میگردی. در اتوبوس کنار دختر جوان زیبایی ایستادهای. دختر دارد بستنی چوبی میخورد. یاد حرف یکی از کمدینها میافتی: «مردها وقتی زنها بستنی لیس میزنند همه یاد چیزی میافتند.» به ذهنت فشار میآوری که یاد چیزی بیفتی. یاد چیزی نمیافتی. زور می زنی که تخیل کنی. اما نمیکنی. نمیشود. ذهنت برای این تخیلها آمادگی ندارد. پیش خودت میگویی این مزخرفات را برای بیماران گفتهاند. دخترک با یک چمدان از اتوبوس خارج میشود و تو با یک بسته پستی. در دو مسیر متفاوت حرکت میکنید. پیش خودت فکر میکنی چه سکانس جالبی از یک فیلم میتواند باشد. فیلمی که دو داستانش را به موازات هم پیش ببرد. اگر فیلمی میساختی احتمالا همین جوری شروع میشد. بعد میگویی خب کلیشهای و تکراری است اما جالب است دیگر. هنوز هم جالب است. در طول راه در اتوبوسی دیگر با موبایل تبریکها را در فیسبوک مرور می کنی به عدد ۸۰ رسیدهاند. هچنان شوق میکنی. به خانه میرسی. بسته را باز میکنی. کیف. کوله پشتی. دارچین. زردچوبه. آرد سوخاری. شوید. سبزی خشک. دستکش. کلاه. لباس. باسلوق. گردو. آجیل. عینک آفتابی. لباس گرمکن. مادرت خیالش بالاخره راحت میشود. میگوید زردچوبه و دستکش از طرف خواهرت هست. نگران خواهرت هستی. مدتی است که با او حرف نزدهای. آردها را در شیشه میکنی . همه چیزها در گنجه جای میدهی. آردهای ریخته شده را با دستمال پاک میکنی. خوابت میآید. امروز هم به نوشتن درباره «ساعت» نمیرسی. آبرویت پاک پیش همه میرود. تبریکها را مرور میکنی. میخوابی. خواب نمیبینی. بلند میشوی. تبریکها را مرور میکنی به ۱۲۰ رسیدهاند. در پوست خود نمیگنجی. یادت میآید که دو روز پیش یکی از همان دو نفری که صاف صافات کرد با تو تماس گرفته بود و تو در دسترس نبودی. میدانی با تو چه کار دارد. میخواهد به تو تبریک بگوید. دوباره زنگ نمیزند. میدانی. خودت به او زنگ میزنی. حالت را میپرسد. تبریک میگوید. حالش را میپرسی. تشکر میکنی. میگوید دوستانت را جایی دعوت نمیکنی؟ جشن نمیگیری؟ پیش خودت میگویی چه کشکی چه پشمی؟ جواب میدهی نه دیگه همینجوریاست دیگر. کسی نیست. همه سر کارند. میپرسی تو کجایی؟ او در پارک است و دارد از آفتاب لذت میبرد. میگویی می خواهی بروی سینما، میآیی؟ جوابش را میدانی. همینطور بیجهت میپرسی. جواب میدهد که امروز نه. اما بعدا شاید. حرفت نمیآید. فعلا حرفی برای گفتن نداری. خداحافظی میکنی. حمام میروی. ریشت را میزنی. خودت را برهنه در آئینه نگاه میکنی. شرمنده خودت میشوی. حالت گرفته میشود. مثل همیشه با خودت فکر میکنی اگر اندام ورزیدهتری داشتی شاید در ارتباطات با جنس مخالف موفقتر بودی. شاید هم نبودی. کلا حس میکنی حقت را در زندگی نگرفتهای. با کسی که این روزها دوستش داری تماس میگیری. خانه خودشان نیست. راحت نمیتواند حرف بزند.حرف و احساست را زده و نزده رها میکنی. دوستت که دارد از همسرش جدا میشود با تو تماس میگیرد. کمی مغموم است. میخواهی بروی سینما و دارد دیر میشود. صحبت را به شب واگذار میکنی. به ایستگاه قطار میروی و منتظر میایستی. تابلوی تبلیغاتی بزرگی را میبینی. رویش تبلیغ کتاب پورنوی جدیدی را کردهاند که انگاری ۵۰ برابر پررنگتر از کتاب مورد بحث اینروزهاست. در قطار روزنامه را ورق میزنی. یادداشتی میبینی درباره کتاب مورد نظر. دوباره زنی درباره سکس نوشته است. دوباره زنی بدن مردانه و چگونگی آرزوهای سکسیاش را با آب و تاب نوشتهاست. یاد دیروز میافتی در بیمارستان. وقتی که با پرستارها که کتاب «پنجاه طیف گری» را خوانده بودند حرف زدی. متوجه شدی خیلی راحتتر از اینها با کتاب برخورد کردهاند. آنها عاشق مرد کتاب هستند همگی. میگویی مرد کتاب حتی برای زن کتاب دستور تغذیه روزانه تهیه کرده است و او را وادار به اجرایش میکند. احساس بدی ندارید؟ میگفتند نه اتفاق دستور تغذیه سالم میداده آن مرد. همه البته بر خیالی بودن آن تاکید داشتند اما یک آن احساس میکنی که بیاندازه بیگانهای با اطرافت. مثل همیشه فکر میکنی که درحال انقراضی. به سینما میرسی. سینما خلوت است. داخل سالن سینما میشوی. هیچ کس نیست. جلوی پرده مینشینی. با خودت ذوق میکنی که تو و این سالن خالی سینما چقدر استعاری به زندگیات میآید. آرزو میکنی کسی نیاید که همه چیز کامل شود. استعاره زندگیات اما لحظهای بیش دوام ندارد.چند نفری وارد میشوند. آدم آشنایی را میبینی. یکی از منتقدان حاضر در جشنواره فیلم لندن. فیلم شروع میشود «در دستان تو» قصه زنی که توسط جوانی ربوده میشود و در طول این جریان عاشق او میشود. روزه به تو فشار میآورد. فیلم هیچ جذابیتی برایت ندارد. آدمهایش را درک نمیکنی. کلا گویا انسان را درک نمیکنی. فیلم که تمام میشود با منتقد آشنا درباره «شوالیه تاریکی برمیخیزد» بحث میکنی. او از فیلم خوشش آمده و تو وجوه سیاسیاش را برجسته میکنی. بحث بینتیجه رها میشود و هرکسی پی کار خودش میرود. قرار است به جلسهای بروی که درباره «ریاضیات» حرف میزننند. در آنجا با کلی آدم روبرو میشوی که کم و بیش با تو آشنایند. وارد سالن خالی میشوی. کسی هنوز برای جلسه نیامده است. فیسبوک را مرور میکنی. تبریکها با عدد ۱۶۰ رسیده. ذوق میکنی. برای هوا خوری بیرون میروی. جماعتی ایستادهاند. خوش و بشی میکنی. نفر اولی که صاف صافات کرده بود به جمع وارد میشود. مثل معمول چند ماه گذشته به تو سلام نمیکند. تو هم راهت را کج میکنی و به سالن میروی. جلسه برگزار میشود. جلسه خوبی است. از عشقت به ریاضیات میگویی. اینکه ورزش ذهنی است. اینکه فرآیند فکر کردن را با آن آغاز کردهای. اینکه ریاضیات و و مسئله کشف روابط و منطق نابترین لذتاست و چیزی ورای آن نیست. مثال میزنی که همه کشفها با لذت همراه نیست اینکه مثلا بدانی «مردها بعداز سکس بعلت تغییرات هورمونی میخوابند» کشف لذتبخشی نیست. همه میخندند. دخترک با اینکه میداند چه میگویی تورا به چالش میکشد. حوصله جوک شدن را نداری. حرفت را میزنی و تمام. جلسه تا نیم ساعت بعد از افطار طول میکشد. بدنت گر گرفته. گرسنگی عذابت میدهد. یاد مولوی میافتی. «وه که چه بیرنگ و بینشان که منم!» جماعت از سالن بیرون میروند. فکر میکنی که قرار است مثل همیشه برای خوردن جایی بروند. خودت را برای افطار دیرهنگام آماده میکنی. دوستی تو را میبیند. گوشهای میکشاندت و به تو هدیهای میدهد. «علم خواب» میشل گوندری. تکان میخوری. شگفت زده میشوی. هدیه دریافت میکنی. از سر شوق دست دختر را میبوسی. باورش بیاندازه برایت دشوار است. شوکه میشوی. به تو اسمارتیز میدهد که روزهات را بشکنی. در راه با او درباره «تاکاشی کیتانو» حرف میزنی. قرار میشود فیلمهایی که از او داری را برایش بیاوری. همچنان مبهوتی. جماعت نوشیدن را به خوردن ترجیح میدهند. سرت گرم است. میروی که در خانه افطار کنی. دوباره یاد همان که دهانت را صاف کرده بود اما تولدت را تبریک گفت میافتی. در راه با موبایلش تماس میگیری که برای شام دعوتش کنی. موبایلش روی پیغامگیر میرود. خسته در قطار می نشینی. به هدیه امروزت فکر میکنی. یاد یکی از بهترین هدیههای زندگیات میافتی. سالها قبلتر با امین، دوست صمیمی صمیمی بودی. ناگهان بینتان بهم خورد. عین دو قطب مثبت مثبت خیلی بهم نزدیک شدید و همدیگر را دفع کردید. در همان دوران فراغ برای تولدت هدیهای آورد. برایت یک قصه نوشته بود. قصه مرد تنهایی که در یک کافه، قهوهای خورد و سیگاری را کشید و تمام. نشستی پای کامپیوتر موسیقی متن «ابدیت و یک روز» را گذاشتی و آن قصه کوتاه را تا ته خواندی. قصه تا ته دلت رسوخ کرد. امینِ زندگیات این روزها گم شده و تو هم دور خودت میگردی. به خانه میرسی. گرسنهای. باسلوق و آجیلهای مادر و پدرت زندهات میکنند. با دوستت تماس میگیری. دوستت از متارکهشان غمگین است. همزمان با او حرف میزنی و عدس پلوی اهدایی دوستخانوادگیتان را که دو سه روزی است در یخچال مانده گرم میکنی. همراه با دو نیمرو و ماست برای خودت ضیافت تشکیل میدهی. به دوستت امید میدهی. در صدا و حرفهایش عشق موج میزند. یاد صحبتهای همسرش میافتی. یادت میاد اصلا و ابدا از همدیگر متنفر نیستند. اختلافی افتاده بینشان. از همان اول مطمئن بودی احساسات بر عقل غلبه کرده. به حرفهایش گوش میدهی و حرفهای خودت را میزنی و همزمان عذا میخوری. همچنان ناامید، با خودت عهد میکنی که دوباره برای پیوندشان تلاش کنی. فیسبوک را مرور میکنی. مجموعه تبریکها به ۲۰۰ رسیده. دو ههشتم دوستانت به تو تبریک گفتهاند. غرق شوق میشوی. از دوستت خداحافظی میکنی. دوست دیگری برایت پیغام زده از شمع وکیک و جشن چه خبر. خستهای به رختخواب میروی. «وه که چه بیرنگ و بینشان که منم!» بعد با خودت فکر میکنی کاشکی همه دوستانت را، همانها که تمام دار و ندارت هستند را در یک دایره میگذاشتی و دورشان طواف میکردی و مثل «داداشی» فیلم «پری» داریوش مهرجویی در حین چرخیدن میخواندی: شمع تویی، کیک تویی، جشن تویی، شعر تویی، شور تویی، نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی، قطره تویی، بحر تویی لطف تویی، قهر تویی ، پخته تویی، خام تویی، قند تویی، زهر تویی ، فجر تویی، فخر تویی، یار تویی، غار تویی، نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح توی، سینه مشروح تویی، حجره خورشید تویی، خانه ناهید تویی، روضه امید تویی، روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی، آب تویی، کوزه تویی ، دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام توی، دوست تویی دوست تویی دوست تویی دوست….