از خودم بارها پرسیدهام و باز میپرسم چه شد که «کریستوفر نولان» ناگهان این اندازه محبوب و جلوهگر شد؟ این هیاهوی عذابآور چرا پیرامون او شکل گرفت؟ چه ویژگیهایی در آثار اوست که در بقیه هم نسلانش نیست؟ اینکه ریتم را خوب میشناسد و کارگردانی زبردست است؟ فیلمنامههایش پر از تعلیق و گرهافکنی و چرخشهای ناگهانی است؟ اینکه تماشاگرش را مرعوب خودش میکند؟ چطور شد که یک فیلمساز با خلق دوباره یک شخصیت (بتمن) او را به جایی رساند که که جماعت یک شبانه روز جلوی در سینما برای جدیدترین فیلمش صف کشند و برخی از همین دیوانگان منتقدی را که از فیلم بد گفته تهدید به مرگ بکنند و دست آخر یکی از همینها در یک سالن سینما به بهانه همین فیلم آخرالزمان برپا کند و کلی تماشاگر را به دیار باقی بفرستد؟ راستی چرا این اتفاقها بیشتر و بیشتر در آمریکا میافتد؟ این سر و صدا و دیوانگی میتواند صادراتی هم باشد مثل بقیه چیزهای آمریکایی؟ من راستش هیچ وقت بیآنکه توانمندی او را در میخکوب کردن تماشاگران انکار کنم (و چه بسا تحسین کنم و پیگیر آثارش هم باشم) از این سروصدا و مرعوب شدن سر درنیاوردهام. جدیدترین فیلم اوٰ، اثر خوش ساختی است که تماشایش قطعا سرگرمکننده است و اساسا هرچه به پایان نزدیکتر میشود جذابتر و درگیرکنندهتر هم میشود. با اینحال فیلم ورای ساختار و پرداخت کم نقصش در میانه بیاندازه آزار دهنده میشود. «شوالیه تاریکی بر میخیزد» که قهرمانش بتمن به تعبیری دست راستیترین قهرمان کمیک بوکهاست این بار در برخورد با فضای سیاه و آخرالزمانی «گاتهام سیتی»، به شدت در دلش و البته به شعاریترین شکل ممکن نشانگر سیاستهای خارجی روز آمریکا و قطعا پیوندش با شرایط اقتصادی روز دنیای ماست. برخورد و اشاره با موضوعاتی از جنس کارکرد دوگانه انرژی هستهای، پوپولیسم، عدالت اجتماعی و توزیع ثروت، اشغال والاستریت، امنیت اجتماعی، بهدست افتادن حکومتها به دست ارازل و اوباش و پیامدهایش، حمله نیروهای خارجی، پرده پوشی و مصلحت اندیشی، مداخله نکردن نیروهای خارجی و اساسا نیاز به یک قهرمان خارجی/ داخلی وقتی خود مردم از کار خویش واماندهاند، همه در لحظه لحظه فیلم جا خوش کردهاست. حس نهایی در عین وجود نوعی بدبینی به همه چیز و همه کس نوعی تبلیغ ماهرانه و درخشان درباره درستی تصمیمها/ خیرخواهی بعضی از متولیان امور آمریکاست و برجسته کردن خطر وجود دشمن خارجی. اگر در طرفداران جمهوری اسلامی ایران فیلمسازی بود که بلد بود یک دههزارم چنین فیلمی را بسازد باید به خودش میبالید که در به کرسی نشاندن حرفش موفق شده.باید اعتراف کنم ﻫﺮﭼﻪ اﺭ ﻓﻴﻠﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪاﻡ اﺣﺴﺎﺱ میﻛﻨﻢ ﻭاﻗﻌﺎ ﻛسی اﺯ اﺗﺎﻕ ﺟﻨﮓ ﻳﺎﺷﻮﺭای امنیت ملی ﻳﺎ یک ﻧﻔﻮﺫی اﺯ ﻛﺎﺥ ﺳﻔﻴﺪ ﺩﺭ ﻧﻮشتن فیلمنامه ﻧﻘﺶ ﺑﻨﻴﺎﺩی ﺩاﺷﺘﻪاﻧﺪ. درنهایت از تماشای فیلم خوشم آمد و تلخی و ساختارش را پسندیدم، جای «جوکر» در فیلم خالی است و شخصیت «بین» که در انتها وجوه خاکستری و چند وجهی هم پیدا میکند با بازی خوب «تام هاردی» که البته پشت آن ماسک مهیب نمیتواند خیلی هم عرض اندام بکند نتوانسته جای «هیت لجر» را پرکند. اما به واقع این مسئله خیلی هم مهم نیست. اثرهیچ اتفاق ویژهای نیست و نهایتا بعنوان یک متر و معیار در ساختن فیلمی آبرومند در سینمای بدنه/ جریان اصلی میتواند مورد استناد قرار بگیرد (که حتی بخشهاییاش مانند نبرد خیابانی ارازل با پلیسها و بتمن بیاندازه جلوی «دارودستههای نیویورکی» مارتین اسکورسیزی حقیر جلوه میکند) نه اینکه آدم برایش یقه جر بدهد و به این آن بپرد و با تماشایش فخر فروشی کند و بقیه را حسرت به دل بگذارد که ای آقا رفتیم ترکیه و دبی که فیلم را روی پرده ببینیم و دستآخر در فهرست برترین آثار امسال و غیره قرارش دهد. امیدوارم نولان از این پروژههای غول آسا بیرون بیاید تجربههای دیگری را هم به ما نشان دهد.
اما «جدایی/ جدا شدن» (تونی کی) اثری شریف و انسانی است از کارگردانی که متاسفانه غیر از «تاریخ مجهول آمریکای» فیلمی از او ندیدهام. همچون «موسیو لازار» (فیلیپه فالاردیو) بیاندازه دغدغهمند و نگران برای آدمهایش. «آدریان برودی» معلم جایگزینی است که خودش یک دنیا غم دارد و حال باید در یک مدرسه بار غم و آشفتگی همه را به دوش بکشد. مدرسه و معلمها و دانش آموزانش در آخر دنیا و تکافتاده و بیاندازه سرخورده و خسته همه در کار خویش واماندهاند. این تلاش برای بهسازی، هرچند همراه با ناکامی، بیاندازه قابل تقدیر است. «موسیو لازار» شاید اثر جمعوجورتر و شخصیتر و چه بسا متمرکزتری باشد اما این یکی با اینکه میخواهد درباره خیلی چیزها حرف بزند به پراکندهگویی نمیرسد و درباره یک بحران درونی و فراگیر قطعا تماشاگرش را به تامل وا میدارد. باید به همه التماس کرد این فیلمها را ببیند. این فیلمها همچون شخصیتهایشان مظلومند و بیادعا و متاسفانه زیر دست و پای غولهای خوش نقش و نگاری از جنس «شوالیه…» له و گم و گور میشوند.
در «مایک جادویی» سودربرگ به نظر میرسد کارگردان که با خودش مسابقه گذاشته هی فیلم بسازد و هی بیشتر و بیشتر تماشاگرش را ناامید کند این بار یک فیلم نسبتا سرگرمکنندهای ساخته درباره دنیای مردان استریپز. فیلم بغیر از بازی بازیگرانش و بخصوص «متیو مککانهی» و «چنینگ تیتوم» هیچ ویژگی خاصی ندارد. فیلمنامه مثل چند اثر قبلی توخالی است. فیلمی چون «رقصیدن در بلو ایگوانا» (مایکل رادفورد) هم شخصیتهایشان متنوعتر بود هم وجوهمختلفی داشتند. این یکی بیشتر به یک شوخی و تفریح میماند. میگویند تعداد تماشاگران همجنسخواه برای تماشای این فیلم از تماشاگران زن فزونی گرفته است. البته در سینمایی که من رفتم تعداد زنها از آقایان بیشتر بود و خب خندههای زیر زیرکی و بلند و بلند. یک آقایی هم بود پشت سر من که به همه چیز میخندید از آلت تناسلی تا لخت شدن آقایان. فیلم فراتر از این نیست البته.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
پینوشت: خواندن این نوشته «اسلاوی ژیژک» در نقد فیلم «شوالیه تاریکی برمیخیزد» را توصیه میکنم.