مادرم رو به من لبخند میزند و میگوید: «خب این هم از این. سال دیگر دانشگاهات هم تمام میشود بعدش چی؟» به او میگویم بگذار در این حس و حال «کولی»وار همایون شجریانی یکبار دیگر زن ایدهال زندگیام را برایت مرور کنم:
دوست داشتم با زنی ازدواج کنم که ﻓﻴﻠﻢﻫﺎی ﻗﺪیمی «ﻛﻴﻮﻣﺮﺙ ﭘﻮﺭاﺣﻤﺪ» ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ،
اﺯ «ﺭﻡ» و «ﻫﺸﺖوﻧﻴﻢ» فلینی ﺳﺮ ﺩﺭ میﺁﻭﺭﺩ،
ﻓﻜﺮ نمیﻛﺮﺩ ﻣﺮﺩﻫﺎ همگی ﻣﻮﺟﻮﺩاﺕ خیلی ﻣﺰﺧﺮفی ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ این جهانِ سکسی، سکسیستی اﺳﺖ،
اﺯ «ﺑﻴﻒ اﺳﺘﺮاﮔﺎﻧﻒ» ﺧﻮﺷﺶ بیاید و «ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ» را ﺩﻭﺳﺖ ﺩاشته باشد و هرچند وقت یکبار هوس خوردن «ﺣﻠﻴﻢ» بکند،
«ﻣﻴﻜﻞﺁﻧﮋ» و «رنه ماگریت» را تا حد مرگ ستایش بکند،
با «ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ» بخندد و ﻏﻤﮕﻴﻦ بشود،
با«نینوا»ی علیزاده سرمست بشود،
«اسکورسیزی» را خوب بشناسد و «کازینو» افسونش کند،
ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ میﻛﺮﺩ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ موقع رانندگی ﻛﻨﺎﺭ بزند و ﺳﺮﺷﻴﺮ بخرد و بخورد،
مدل برخورد «شادی صدر» روی اعصابش باشد،
یک ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺩاﺷﺖباشد ﺷﺒﻴﻪ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ «ﻟﻴﻼ»ی ﻣﻬﺮﺟﻮیی و ﻳک ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﻪ ﺳﻪﺗﺎﺭ بزند،
از تاتر شهر خاطره داشته باشد،
دیوانه «باخ» باشد و «لئونارد کوهن»،
از «پاریس هیلتون» و «کیم کارداشیان» و کلا سلبریتیها و سلفیهایشان عقش بگیرد،
با مجموعه «ساینفیلد» کلی حال بکند و لحظاتی قهه قهه بزند،
ترانه «بیﭘﺎ و ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﻗﺼﺎی» اﻓﺘﺨﺎﺭی و «ﺳﻤﻦ ﺑﻮﻳﺎﻥ» و «دود عود» ﺷﺠﺮﻳﺎﻥ و ﺁﻟﺒﻮﻡ «ﮔﻞ ﺻﺪﺑﺮﮒ» ﻧﺎﻇﺮی و اجرای «خزان» مشکاتیان ﻣﻨﻘﻠﺒﺶ بکند،
بداند که «وودی آلن» حسابی هم به طنازی تاریخ کمک کرده هم حسابی به خدمت روشنفکران زن و مرد رسیده،
عاشق «مولوی» باشد،
ﻭقتی ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ «ﺟﺎﻣﻌﻪ» منتشر شد ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩه باشه و وقتی روزنامه «سلام» بسته شد حالش بد
ﻣﻮﻗﻊ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﻫﺸﺘﺎﺩ و ﭼﻬﺎﺭ در دور اول ﺑﻪ «ﻣﻌﻴﻦ» ﺭای ﺩاﺩﻩ باشد و در دور دوم به «رفسنجانی»
با مجموعه «ﺭﻭﺯی ﺭﻭﺯﮔﺎﺭی» و همه آدمهای عجیب و غریب و سادهاش و بخصوص ﻗﺴﻤﺖ «قلی ﺧﺎنش» همدلی ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎشد
ﺳﺮ ﺷﺎﻫﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩﻥ «ﺩاﮔﻮﻳﻞ» و «ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺯﻳﮕوشی» ﺑﺎ ﻣﻦ جر و ﺑﺤﺚ نکند
بامزگی حضور دوغ چوپان را روی میز گل گلی در عکس غذا خوردن بین راه «عباس کیارستمی» و »ژولیت بینوش» را گوشزد کند
خورشت بامیه درست نکند
«ﺑﻮﺩﻥ ﻳﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ» ﻋﻴﺎﺭی ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎشد و اﻫﻤﻴﺖ «ﻫﺰاﺭاﻥ ﭼﺸﻢ» و «ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﻳﺐ» ﺭﻭ ﺩﺭک کند
ﺗﺮﺟﻤﻪﻫﺎی «ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ ﻛﻮﺛﺮی» ﺭﻭ شاهکار بداند
«ﻛﺎﺭﻟﻮﺱ ﻓﻮئنتس» ﺩﻳﻮاﻧﻪاﺵ کند
نه ما را بدبختترین ملت جهان بداند و نه «کورش» رو پدرخوب خوب خوب از دست رفته
خیلی با شبکه «منوتو» کاری نداشته باشد
ﺩﻟﺶ هرچند وقت یکبار ﺑﺮای ﺳﻜﺎﻧﺲ سُر خوردن روی یخهای«سفید» کیشلوفسکی ﺗﻨﮓ بشود
«ﻣﺮﺷﺪ و ﻣﺎﺭﮔﺎﺭﻳﺘﺎ»ی بولگاکف ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﺑﮕﺬاﺭد و همهجا حلوا حلوایش بکند
ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﻛﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ میﺷﻮﺩ ﻭقتی «ﻣﺎﺩﺭ» ﺣﺎتمی ﺭا میﺑﻴﻨﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ از قبل ﮔﺮﻳﻪاﺵ ﺑﮕﻴﺮﺩ
از دیالوگهای سریال «امام علی» خوشش بیاید
برای تنهایی سرهنگ و غمهای همه آدمهای «بازدید گروه موسیقی» افسوس بخورد
و… و ﻭﺭای ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﺭﻭﺷﻨﻔﻜﺮ ﺑﺎﺯیﻫﺎ و ادا اطوارها ﺑﺮای زندگی ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻫﻨﺮ و سینما و اﻳﻦﻫﺎ اﺭﺯﺵ ﻗﺎﻳﻞ ﺑﺎﺷد
…
فهرست ناتمامم را که تمام میکنم مادرم به من لبخند می زند و سری تکان میدهد من هم به خودم لبخند میزنم و سرم را تکان می دهم.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.