شنبه گذشته برای من یک آخر هفته تماما فرهنگی بود. برای خودم برنامه ریخته بودم حالا که دارم از خانه بیرون می‌روم برای تماشای «وقت بازیگوشی» تاتی، قبل‌ترش هم بروم نمایشگاه «آثار متاخر ترنر» در نمایشگاه «تیت بریتین» که این روزها به مناسبت نمایش «آقای ترنر» در حال برگزاری است. بازدید دو ساعته نمایشگاه و دیدن تابلو‌های ترنر از نزدیک و اطلاعات مختصری که از زندگی خصوصی او در لابه‌لای توضیحات موجزی که کنار تابلو‌ها و مضمون اتاق‌های مختلف نمایشگاه بیان شده بود، برای من تجربه‌ای روح‌افزا بود و به شدت مرا به تماشای مجدد فیلم مایک لی مصمم‌تر کرد. دیروز بعد از تمام شدن کارم در مطب به سینما رفتم و فیلم را برای بار دوم روی پرده‌ای بزرگتر دیدم و حال برایم مشخص شده که لی یکی از بهترین فیلم‌های امسال (و شاید به نوعی بهترین فیلم حاضر در بخش مسابقه این دوره جشنواره کن) را ساخته است.

جایی در بخش‌های پایانی فیلم وقتی «ویلیام ترنر» هنرمند و نقاشی‌هایش در دوره‌ای مورد تمسخر عمومی و خواص قرار می‌‌گیرد ودر تاتر‌های کمدی که برای عموم اجرا می‌شده‌است  به‌صورت مستقیمی او را به هجو می‌کشند، هنرمند ما که حال درمانده شده در یک مهمانی مست می‌کند و به یکی از مدعوین در حالت رقت‌انگیزی می‌‌گوید «تنهایی با انزوا فرق دارد. این سرنوشت همه ماست». به نظرم موفقیت «مایک لی» نمایش بی اغراق و وفادارانه پرتره تمام عیار و جامع یک هنرمند منزوی – و نه تنها (که حسابی هم در دوره‌ای مورد احترام بوده و همه جا دعوتش می‌کردند و نقاشان هم‌دوره‌‌اش نیز حسابی برای نظرات او ارزش قائل بوده‌اند)- در دل قاب‌های زیبا و چشم‌نوازی همچون خود نقاشی‌های ترنر است. شیوه برخورد لی با یک فیلم بیوگرافیک شاید کمی ناآشنا به نظر برسد و روایت او همچون «آمادئوس» (میلوش فورمن) آن شیوه قصه‌گویی کلاسیک را در خود ندارد و از نظر نوع روایت شاید شبیه‌ترین فیلم در سال‌های اخیر به «آقای ترنر»، «پسرانگی» ریچارد لینکلیتر باشد.

فیلم سرشار است از لحظات کوتاه مقاطع گوناگون زندگی هنرمند که در موجز ترین شکل ممکن هسته اصلی آن دوران/ رابطه/ لحظه/ مقطع را برایمان به نمایش کشیده است. لحظاتی که با ظرافت تمام در کنار هم نشسته‌اند و در زمانی نزدیک به دو ساعت و نیم آرام آرام و بدون آنکه متوجه بشویم یا تاکیدی بشود گذر زمان و زوال هنرمند در جانمان می‌نشیند. آنچه می‌بینیم عین زندگی‌ است: هنرمند به تدریج و به نرمی فرتوت می‌شود و بیماری پوستی ندیمه‌اش وخیم‌تر (گویی هنرمند اصلا و ابدا حواسش به این موضوع نیست) و گالری شخصی او ویران‌تر (تار عنکبوت‌ها و حشرات درونش بیشتر و سقفش خراب‌تر). نیازی به برجسته شدن هیچ چیز نیست لحظه‌ای که برای هرکس تعیین شده گویای همه چیز است: رقابت پنهانی او با «جان کانستبل» (که حضوری کمتر از سه دقیقه دارد) در نمایشگاه سالانه آکادمی سلطنتی (و فضایی که از آن ترسیم شده و بی‌اندازه این بخش‌های فیلم را دوست دارم)، حضور چند دقیقه‌ای «مری سامرویل» (زن دانشمند و هنرمند معاصر او با بازی لزلی منویل)، رابطه دوست داشتنی‌اش با پدرش (یکی عاشقانه ترین روابط پدر و پسری که من تا به حال دیده ام)، رابطه با ندیمه (و اساسا شخصیت نظاره‌گر ندیمه و سکوت و نگاه و چشم‌های کنجکاو و تمسخر‌گر و حسادت پنهان او)، ترک فرزندان و همسر اولش و بی‌توجهی او به آنها، رابطه عاشقانه‌ او با همسر دومش، سفرهای متعدد و عشق او به طبیعت و نقاشی مدام و بد خلقی و تلاش او برای پنهان ماندن هویتش در همین سفرها و علاقه‌اش به نوجویی و تکنولوژی و عکاسی و دریا و دریا و دریا، همه و همه در لحظاتی گذرا اما به شدت ژرف و ماندگار (و شاید دریافتن و درآمیختن ما با این لحظات و این آدم‌ها و بسط آنها در درون ما آنهم بیرون پرده) در یک کلیت متوازن و هماهنگ و یک دست پیش چشم ما قرار می‌گیرد. من پیشتر‌ هم از زبان دوستم «امین تاجیک» گفته بودم که فیلم‌های لی به یک بغض می‌ماند. «آقای ترنر» مایک لی با بازی‌های درخشان بازیگرانش از «تیموتی اسپال» (که امیدوارم امسال اسکار بگیر و بماند که رقیب سرسختی چون «استیو کرل» را در «فاکس کچر» و احتمالا «جیک جلینهال» در «خزنده‌شب/شب‌رو» را در کنار دارد) تا هرکسی که ثانیه‌ای در فیلم ظاهر شده و فیلمبرداری خیره کننده «دیک پوپ» (که او هم بعید نیست کاندید اسکار شود) یک غمخواری اساسی است نه تنها برای هنرمندی که خودش به مهجوریت و انزوای خودش بیشتر دامن می‌زد بلکه برای آدم‌های حاشیه‌ای و تنهاتری همچون همان ندیمه یا پدر یا همسر دوم یا «بنجامین رابرت هایدن» بد اقبال (با بازی مارتین سویج) که در مقطعی سر راه این هنرمند قرار گرفتند.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.