ماهیت استعاری و اشارات سمبولیک‌ فیلم تازه کیم کی‌دوک، «موبیوس»، بیشتر از این حرف‌هاست. وجوه بیمارگونه هم کم ندارد. اصلا جان می‌دهد بعدش بنشینید و هی حرف بزنید با عنوان پر‌طمطراق «یک تراژدی مدرن» درباره فروید، نیچه، لاکان، دلوز و هزار اسم دیگر که این چند وقته (چند وقت؟) پر‌شده در فیسبوک و سخنرانی‌ها و اصلا همه‌جای ما بخصوص در میان جوانان سینما دوست (سینما دوست یا فلسفه دوست یا اندیشه دوست؟) برای اعتبار بخشیدن به سینما و خودمان و فیلم‌ها و خوانندگان و چه و چه. هی جمله پشت جمله درباره سکس، خشونت، آلت مردانه، زنانگی، مردانگی، من و تن و زن و فلان و بهمان. از آن فیلم‌هایی است که ساخته شده برای کافه و مخ‌زنی روشنفکرانه. اینکه زن باشی یا مرد و فیلم را تا به انتها تاب آورده باشی خودش گویای تحمل و دید باز و انعطاف‌پذیری مدرن‌ تو‌ست. بنشینی با طرف سیگار بکشی و هی درباره جهان و ابعاد بیمارش بحث کنی و بعد به بهانه جهان بیمار کیم کی‌‌دوک و اوضاع خراب روزنامه‌نگاری و وضعیت داغان زنان و استعمار زنان و سیاست و این حرف‌ها (و چه می‌دانم اندیشه‌های غیر بیمار باقی متفکران یا حضور کریستال‌های آبی جاری در فیلم کیشلوفسکی!) وارد یک رابطه بیمارگونه بشوی. اصلا بشوی عین عین خود فیلم. برسی به همان جمله مقصود تویی (اونه!) کعبه و بتخانه همه بهانه….

فیلم اما مرا به فکر وا داشته مثل چند فیلم دیگر کیم کی‌دوک. «موبیوس» مثل چند فیلم دیگر کارگردان بی‌اندازه بد‌بین است و ناامید به عشق، زیبایی، سکس، دوستی، انسان، خواب، خیال و لذت. و همچنان آدم‌هایش (آدم‌هایش؟) زجر می‌کشند در هرلحظه بودنشان. و باز می‌پرسم چرا فیلم می‌سازیم؟ چرا فیلم می‌بینیم؟ چرا کتاب می‌خوانیم؟ چرا فروید را دوست داریم وقتی در این جهان (و شاید جهان پیرامون کیم و خیلی از ماها) که شخصیت‌هایش انگاری روزه تحمیلی سکوت مدام گرفته‌اند این اندازه همه‌چیز تنها به یک آلت بند است که اگر نبود و اگر نبود و اگر نبود… و من همچنان از تعریف خودم در این جهان و مناسباتش وامانده‌ام. کیم کی‌دوک شاید هرچه می‌خواسته در این فیلمش گفته اما منتظر «لارس فون‌تریه» درکریسمس امسال می‌مانیم که ببینم در هشت فصل این بیداری جنسی زنانه و این گویی مقصد همه، قرار است چه حرف تازه‌ای بگویید که دیگر خیالمان را راحت کند برای همیشه و هم به تخیلمان و هم به تفکرمان و هم به لذت‌های مردانه و زنانه ما احتمالا شلاقی روشنفکرانه بزند و بماند که تا ابد همچنان برای ورود به فیلم می‌شنویم جمله‌ای از فروید یا آدورنو یا اسکار وایلد!

پی‌نوشت: این مسیر اعتبار بخشی به فیلم‌ها با اندیشه‌های متفکران، گویی مسیری موازی و شاید خلاف جهت با راهی‌ست که گروهی دیگر می‌روند. گروهی که من هم از آنهایم. جایی که سعی می‌کنیم شاید لحظات نامعتبر هر‌روزه، این روزمرگی بی‌خاصیت و با‌خاصیت را با سینما یا ادبیات یا موسیقی یا نقاشی معتبر کنیم. من و ما می‌خواهیم مثلا با سینما این بی‌مزگی را مزه دار و این مردگی را زنده کنیم. اما آنطرف گویی با هنر و سینمایی طرف‌ست که دیگر مدت‌هاست مرده و طعمی ندارد برای چشیدن، و این فروید و نیچه‌اند که می‌توانند نجاتش بدهند و فهمش را مطبوع‌ کند.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.