روزگار برزخی آقای دکتر صرافی زاده یا چطور یک نفر می تواند روزتان را به آسانی به لجن بکشد:

در قطار بودم به مقصد یکی از مطب‌هایی که درش کار می‌کنم در گوشه «کنت»، در دهکده‌ای به اسم «ماردن». دو ایستگاه مانده به مقصد، با کلاهی پشمی به سر، چمدانی کنار دست، چوبی بر دهان، شالی بر گردن و کوله‌ای بر پشت، نشسته در منطقه معلولین در کنار دستشویی، جوانکی پیژامه‌پوش با لیوانی قهوه به دست با حالی نامتعادل و نامعمول که می‌شد از چشمانش خواند حال و روزش را، رد شد از کنارم و برای لحظه‌ای خیره شد به من و بعد برگشت و گفت توی چمدانت چیه؟ صدایم را نازک و کردم و مظلومانه گفتم وسایلم (باید می‌گفتم به تو چه ولی در این شرایط و در مقابله با این آدم‌ها نقش ذلیل مرده‌ها را به خودم می‌گیرم) دوباره پرسید چی داری این تو؟ و من گفتم وسایل کاری‌ام. دوباره پرسید چیست توی چمدونت و گفتم وسایل دندانپزشکی. طرف رد شد و بعد سریع برگشت و رفت کوپه کناری مامور قطار را پیدا کرد شروع کرد مرا با دست نشان دادن و توضیح دادن (که احتمالا مشکوک بوده‌ام و.‌..). مامور قطار البته نیامد تا مقصد در پی من و برای جستجو اما حالم بهم خورد یک آن از این حال و هوای گند.

سالها قبل در «میدلز برو»، وقتی آخر هفته می‌رفتم سینما، همیشه خرید هفتگی هم می‌کردم اساسی و پر می‌کردم کوله پشتی‌ام را. یکبار که نشسته بودم در سینما دیدم دور و برم کم کم خالی شد و بعدش ماموری مرا فراخواند از میان فیلم به اتاق حراست. از من خواستند کیفم را باز کنم با احترام. می‌توانستم بگویم نه ولی نگفتم و کوله پشتی را باز کردند و دیدند ماست و شیر و عسل و پنیر و کرفس را به جای بمب که قرار بود در سینمای دور افتاده‌ای بترکد مثلا. روزگار گندی است نازنین. بهشتمون سوخت آطبیب.

***

هفت صبح است و در دالان اییستگاه «کلپهم جانکشن» همراه کلی مسافر می‌دوم که به قطار برسم. تصویر مهیبی است. این روزها شده‌ام شبیه ونتورا در «ارتش سایه‌ها». او می دوید برای گریز از مرگ و من می‌دوم که فقط تیر نخورم. الان تمام آرزوی زندگی‌ام فقط یک طناب است که از آسمان بیفتد و مرا نجات دهد‌. آخرش ولی این جمله است: و او دیگر ندوید.

***

رفتم سینما برای تماشای «آندری ربلوف» تارکوفسکی. به سرم زد بمانم «آینه» را هم ببینم. از شانس خوش بنده جناب «مایک لی» و همسر گرامی‌اش باز در سالن سینما این بار پشت من نشسته بودند. فیلم تمام شد این دست آن دست کردم با او سلام و علیک بکنم که رفت دست‌شویی و من هم بیخیال شدم. حالا دارم در قطار حسرت می‌خورم و دور و برم هم پرشده از کلی آدم خوش حال که به خاطر هالووین خودشان را به هزار شکل در آورده‌اند. دردآور است که بعد از تماشای آینه تارکوفسکی هم مصاحبت مایک لی را از دست داده باشی هم دور و برت را اشباح و این قیافه‌های یاجوج و ماجوج پر کرده باشند.

***

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻔﺖ و ﻧﻴﻢ ﺻﺒﺢ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻤﺪاﻧﻲ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ و ﺻﻮﺭتی بی‌ﺣﺲ و ﺣﺎﻝ و ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻂﺎﺭﻡ. ﺟﻤﻌﻲ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮاﻥ و ﻣﻴﺎﻧﺴﺎﻝ ﺩاﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻳﺲ می‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻫﻤﮕﻲ ﺑﻠﻮﻧﺪ، همگی ﺳﻔﻴﺪ. ﺩاﺭﻧﺪ می‌ﺭﻭﻧﺪ ﺑﺮاﻱ ﺟﺸﻦ ﻣﻬﻤﺎنی ﻣﺠﺮﺩی ﻳﻜﻲ اﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ. ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺩکنکی ﺑﺴﺘﻪ ﻛﻪ ﺭﻭی ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﭘﺎﺭﻳﺲ ۲۰۱۴. ﻗﻂﺎﺭ ﺭا ﺭﻭی ﺳﺮﺷﺎﻥ ﮔﺬاﺷﺘﻪ‌اﻧﺪ. ﺑﻂﺮﻱ ﺷﺎﻣﭙﺎﻳﻦ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻩ‌اﻧﺪ و ﺩاﺭﻧﺪ ﺟﺎﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ می‌ﻧﻮﺷﻨﺪ. ﻣﺴﺎﻓﺮاﻥ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺣﺎﻝ و ﺧﻴﺎﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻳک ﺑﺎﺭ ﻧﮕﺎهی می‌اﻧﺪاﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ و ﺑﻌﺪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭا می‌ﻛﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ و ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ و ﻛﺘﺎﺏ‌های اﻟﻜﺘﺮﻭنیکی و ﻛﺎﻏﺬیشان. ﻣﻦ، ﺩﻟﻮاﭘﺲ اﻣﺮﻭﺯ و ﻓﺮﺩا و ﺑﻮﺩ و ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﻦ، ﻣﻀﻂﺮﺏ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ و یک ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺭﻭ. ﻣﻦ، یک ﺩﻡ ﺭﻫﺎ نمی‌کند اﻳﺎﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻨﺶ. ﻣﻦ، ﺩﺭﻫﻢ و ﺑﺮﻫﻢ و ﻧﺎﺗﻮاﻥ اﺯ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺧﻮﻳﺶ و ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﺶ. ﻣﻦ یک ﭼﻤﺪاﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﻪ میﻛﺸﺪﺵ ﺑﺎ ﺩﻟﻴﻞ و بی‌ﺩﻟﻴﻞ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و ﺁﻧﺴﻮ. ﺩﺧﺘﺮﻫﺎی ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻣﺴﺖ ﺑﺎ تک‌تک ﻣﺮﺩاﻥ ﺩﺭﻭﻥ ﻭاﮔﻦ ﻗﻂﺎﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪاﺣﺎفظی ﻻﺱ می‌ﺯﻧﻨﺪ و ﺧﻮﺵ‌و‌بش میﻛﻨﻨﺪ. ﻋﺮﻭﺱ ﺩاﺭﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭘﻴﻐﺎﻡ‌های ﻣﻮﺑﺎﻳﻠﺶ ﺭا ﻣﺮﻭﺭ می‌ﻛﻨﺪ.
ﻣﺮا ﺑﺒﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﺭﻫﺎ
ﻣﺮا ﺑﺒﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﻌﺮ‌ﻫﺎ، ﺷﻮﺭﻫﺎ، ﺷﻌﻮﺭﻫﺎ
ﻣﺮا ﺑﺒﺮ…

***

باز در قطار بودم. این بار بی‌ چمدان، بی هیاهو، بی فشرده شدن به خلق خدا، بی‌دختران مست بلوند راهی پاریس. مقصد من این بار مطب جدیدی بود که قرار است در آنجا مشغول به کار شوم. باید پرستارم را می‌دیدم و با او درباره مواد و چگونگی و زمانبندی درمان‌ها حرف می‌زدم . زمانی بهتر از روز تعطیل پیدا نکرده بودیم هر دو تایمان. در قطار بودم و یک آن به یاد «دکتر حشمت» (مهدی هاشمی) مجموعه «کوچک جنگلی» افخمی افتادم. همان جایی که دکتر را می‌بردند برای اعدام. باران شدیدی می‌بارید و دکتر تمام موها و ریش‌های بلند و انبوهش خیس شده بود. با دست موهای خوش فرمش را عقب داد و طناب دار را مشتاقانه و بی‌هیچ مقاومتی بر گردن انداخت و تمام. زمان کودکی و نوجوانی که خوره آن مجموعه بودم در آن لحظه تراژیک آرام‌ترین مرد آن گروه انقلابی آرزو می‌کردم که معجزه‌ای بشود و سربازان میرزا حمله کنند و نجاتش بدهند. اما معجزه رخ نداد. همان طوری که برای «پهلوان» (رضا گرشاسبی) هم رخ نداد و تیرباران شد. همان طور که «یوزف» (جمشید گرگین) و «رضا آژان» (هادی مقدم) و «کاپیتان محمود‌خان» (علی اصغر نجات) هم زنده نشدند بعد از حمله روس‌ها. یادم آمد که آن روزها بدجوری هوس می‌کردم که باران شدید بیاید و برم زیر بایستم و خیس خیس بشوم و بعد موهایم را با دست به عقب حالت بدهم درست عین دکتر حشمت. از قطار پیدا شدم. باد می‌وزید یک آن احساس کردم گردنم یخ کرده است. ای وای شال گردنم! ای وای شال گردنم! احساس تنهایی عجیبی کردم. بخشی از هویت من در قطار جا مانده بود. من اصلا با همان شال گردن رنگ رو رفته قهوه‌ای تعریف می‌شدم انگار. این شال گردن هم به سرنوشت باقی لباس‌ها دچار شد. لباس هایی که به عادت تنبلی یا چیز دیگر به مانند کفش‌های نادر شاه افشار که از بس از پا درشان نیاورده و می‌گفتند دانه گندمی درش به ساقه‌ای بلند تبدیل شده بود، آنقدر بر تنم می‌مانند و می‌مانند و می‌مانند که خودشان خسته می‌شوند و پاره و می‌میرند. نمی‌توانم از آنها جدا شوم و لاجرم آنها خودشان را از دست من خلاص می‌کنند. خسته و دلتنگ خاطرات و هویت از دست رفته به خانه برگشتم. به آرزویی در را باز کردم و شال گردنم را تک وتنها روی کاناپه دیدم. رفیق تنهایی من جایی نرفته بود. این من بودم که فراموشش کرده بودم. خدا را شکر هنوز تا جدایی‌مان زمان باقی‌ست. شال گردنم همچنان مرا دوست دارد.

***

ساعت یازده و نیم شب در قطار. یک دختر خیلی ساده آمد کنار من نشست کمی آرایش کرد. کیفش را گذاشت کنار من، بیست دقیقه رفت توی توالت و در قامت «سفید برفی» برگشت. شب‌های ابزورد هالووین و بی‌معنایی من در این زمان!

***

عصر آخرین جمعه اولین ماه سال جدید میلادی را چگونه گذراندید:

صبح در خانه می‌مانم که گفت‌وگوی شهرام مکری را تصحیح کنم. باید ۱۵ هزار کلمه را به ۷‌هزارتا کاهش دهم. چند پرسش را دستکاری می‌کنم و دوباره می‌بینم سر و شکل دادن به این گفت‌وگو کلی کار می‌برد. نمی‌توانم روی کارم تمرکز کنم. فاصله خانه تا مطب یک ساعت و نیم طول می‌کشد. تازه کلی بار و بندیل و وسیله هم دارم که باید از این قطار به آن قطار بکشم. بی‌خیال گفت‌وگو می‌شوم. در آستانه خروج از خانه، تلفن زنگ می‌خورد که مریض اورژانسی دارم. دیگر همان سفر کم دغدغه درون شهری هم دوباره تبدیل به اضطراب زود و دیر شدن رسیدن به مقصد می‌شود.
مریض اول، بدو بدو می‌رسم برای معاینه اورژانسی. دختر جوان آلبانیایی با دوست پسرش آمده. تمام وقت ظهر و ناهار (که همین‌ طوری هم نمی‌خوردم) می‌رود برای توضیح وضع دندان‌ها و درمان‌هایشان.هی من می‌گویم و هی دوست‌پسر دختر برای دختر ترجمه می‌کند. نتیجه معلوم نیست. پول درمان گران است. می‌روند که بعدا بیایند و تصمیم بگیرند.
مریض دوم، پرکردن دو ریشه زمان زیادی نمی‌برد اما سی دقیقه وقت می‌گذارم تا با ترمیم همرنگ دندان برایش تاجی بسازم که بعدا بشود رویش روکش سوار کرد. با توجه به اوضاع مطب می‌دانم که روکش مناسبی روی دندان نمی‌گذارند. دلم برای مریض و این وقت که سرش می‌گذارم می‌سوزد. پرستارها مایع ظهور و ثبوت فیلم‌های رادیوگرافی را عوض نکرده‌اند. عکس‌ها همه کم رنگ‌اند. نتیجه پایانی در عکس (نه در واقعیت) چندان به چشم نمی‌آید. دلم برای خودم می‌سوزد.
مریض سوم، در تقلایی اعصاب خرد‌کن برای حفظ دندان عقل مریض جوانی که همه دندان‌های عقبش را از دست داده مجبور می‌شوم در موجی از خون و بزاق و رابردم پاره و دهانی که باز نمی‌شود و دسترسی سخت و هزار بدبختی درمان ریشه دندان را تمام کنم و بعد آن را با هزار بدبختی با ترمیم همرنگ دندان پر کنم. نتیجه از آنچه که فکرش را می‌کردم بهتر می‌شود. مریض اما پول ندارد. می رود که برگردد دو هفته دیگر.

بیرون باران گرفته. ساعت ۵:۳۰ از مطب بیرون می‌روم. می‌خواهم برم فیلم جدید «مریل استریپ» (August: Osage County) را ببینم. در یک سینما ساعت ۷:۵۰ نشان می‌دهند و در دیگری ۸. اگر بروم برگشتم به خانه می‌شود ۱۱. خسته‌ام حوصله‌اش نیست. پیش خودم می‌گویم حداقل بروم بلیط نمایش ویژه هر دو قسمت «نیمفومانیاک» لارس فون‌تریه همراه با گفت‌و‌گوی مستقیم کارگردان را برای سه هفته دیگر بگیرم. خیس از باران با کوله پشتی و چمدان کار به سینما می‌رسم و پسرک پشت باجه به من می‌گوید که با کارت عضویت شما تنها روز نمایش می‌توانید بلیط بگیرید. بروید از خانه و اینترنتی اقدام کنید.

در قطار برگشت می‌خوانم که بی بی‌سی فارسی در برنامه مرور سینمای «محسن مخملباف» امشب «نون و گلدون» را پخش کرده است. یاد روزهای جشنواره می‌افتم. سالی که امتحان تاریخ را تند تند نوشتیم و با دوستانم رفتیم سینما آفریقا. آن روز هم باران می‌آمد و صف بود. چهار ساعت ایستادیم و آخرش بلیط گرفتیم با هزار بدبختی فیلم خوب یا بد تماشایش در بالکن سینما چسبید. آن روزها هم مخملباف بهتر بود هم کمی حال عمومی و هم حال خصوصی. زندگی هنوز جدی نشده بود. زندگی انگاری هنوز هم جدی نشده. باید بنشینم یک روز هم درباره جشنواره و روزهای خوش و سختی‌هایش بنویسم. خسته و دمغ به خانه می‌رسم. می خواهم قسمت یازدهم فصل دوم «بریکینگ بد» را ببینم. باز جلوی کامپیوتر وصل شده به تلویزیون خوابم می‌برد. در خواب پیش خودم می‌گویم: «این دل غـمدیده حـالش به شود دل بد مکن٬ وین سر شوریده باز آید به سامان غم‌مخور؟!»