اشاره: بنابر یک سنت همیشگی و خوشایند در جشنواره فیلم لندن، پیش از نمایش هر فیلمی یکی از منتقدان همکار یا دستاندرکاران/ مسئولان رده بالای جشنواره به روی صحنه میرود و درباره فیلم و پیشینه سازنده آن چند کلامی میگوید و به قول معروف با یک انرژی مثبت تماشاگران را به تماشای فیلم ترغیب و تشویق میکند. جدا از این، تماشاگران در جشنواره این شانس را دارند که با عوامل سازنده فیلمها (اگر حضور داشته باشند) به طور مستقیم روبرو بشوند و بعد از نمایش آثار در مدت زمانی نزدیک به بیست دقیقه در جلسهای به مدیریت همان منتقد یا مسئول جشنواره پرسشهای خود را مطرح کنند. «جاناتان رامنی» منتقد و نویسنده مشهور، ژرفاندیش و تیزبین مجلات سینمایی «سایت اند ساوند»، «فیلم کامنت»، «اسکرین اینترنشنال» و همچنین روزنامههای «ایندیپندنت» و «گاردین» و مولف کتابهای «آتوم اگویان» و… یکی از منتقدان همیشه حاضر در این جلسات است و سینمادوستان پیگیر و باقی منتقدان خوب میدانند در روزهای برگزاری جشنواره اگر نتوانند او را در سینمای مخصوص خبرنگاران پیدا کنند، قطعا در نمایشهای عمومی فیلمها (و بویژه آثار فیلمسازان فرانسوی که خودش مستقیم یا غیر مستقیم مسوول انتخابشان بوده است) بهراحتی قابل دسترسیست. امسال نیز در آخرین روز جشنواره بود که سر نمایش جدیدترین ساخته آرنو دپلشن،«روزهای طلایی من» حاضر شد و حین پرسش و پاسخ پایانی وقتی از کارگردان فیلم درباره فیلم به نمایش درنیامده قبلیاش («جیمی پی» با بازی بنسیو دلتورو و متیو آمارلیک) پرسیدم کنجکاو شد که کجا فیلم را دیدهام وچون خودش آن فیلم را خیلی دوست داشت نظر مرا جویا شد و همین گپ و گفتوگوی کوتاه اولیه و اشتیاق و اشتراک نظر باعث شد تا برای گفتوگویی بلند درباره جشنواره امسال و موضوعاتی دیگر مرا همراهی کند. روز گفتوگو من کمی زودتر از زمان توافقی به مجموعه «انافتی» رسیدم و آقای منتقد را در گوشهای دیدم که غذایی خریده از فروشندگان غذای حاضری که هر جمعه و شنبه بساطشان را کنار این مجموعه فرهنگی برپا میکنند، و دارد آرام در خلوت خودش بیهیاهو و جنجال دورو برش ساندویچی را گاز میزند. ساندویچش که تمام شد رفتیم در یکی از کافههای اطراف سینما و گفتوگو را شروع کردیم و قرار بود نهایت در سی دقیقه تمامش کنیم که حرفها و بحثهای او و پرسشهای من به یکساعت و خردهای کشید و حال آنچه میخوانید خلاصهای است از آن حرفها و بحثها.[گفتگوی زیر در شماره ۲۷ مجله ماهنامه «شبکه آفتاب» در دیماه ۱۳۹۴ با کمی حذف – به دلیل کمبود جا- به چاپ رسید. همچنین باید همینجا از خانم «کیانا حسینی» تشکر کنم که در ترجمه دقیق و تنظیم این گفتوگو با ما همکاری کردند که بدون کمک ایشان چاپ این گفت و گو میسر نبود]
ممنونم از اینکه وقتتان را در اختیار من قرار دادید. عموماً مخاطب خود را چه کسی میدانید؟ آیا برای لذت خود مینویسید؟ آیا برای تأثیرگذاری روی فیلمسازانی مینویسید که به خواندن مقالات شما علاقهمند هستند؟ یا فکر میکنید میتوانید دیدگاه مخاطب عام را تغییر دهید؟
میدانید، خیلی فرق میکند. بعضی نشریهها از شما میخواهند درباره موضوع خاصی بنویسید و شما برای مخاطب و هدف معینی مینویسید. اگر برای مجلهای تخصصی بنویسید، مثل اسکرین دیلی، باید از منظر صنعت سینما به مسائل نگاه کنید مثلاً جایگاهی که یک فیلم در بازار خواهد داشت، برنامه آن برای پخش و غیره. اما علاوه بر همه اینها دوست دارید از منظر فرهنگی و واکنش خودتان بنویسید. فکر میکنم مسئله همین است، مهمترین کار منتقد این است که درباره واکنشهای خود صادق باشد و سعی نکند حدس بزند که واکنش بقیه منتقدین چه خواهد بود زیرا عامه مردم از همهچیز استقبال میکنند و این استقبال معمولاً بیش از چیزی است که ما فکر میکنیم. شما باید به دیگران بگویید، دیدن فیلم چه حسی را منتقل میکند و شما با دیدن آن، چه حسی داشتید و اگر فیلم به نظر شما زیاد خوب نیست، چیز زیادی هم نمیتوانید درباره آن بگویید. من از نوشتن درباره فیلمهایی لذت میبرم که در من انگیزش ایجاد کنند و واکنش بطلبند. در این سالها متوجه شدهام که میتوانم درباره این دسته از فیلمها یادداشتهای زیادی بنویسم زیرا دوباره انگیزه دیدن آن فیلم در من زنده میشود.
از سویی شما با خودتان حرف میزنید. اولین مخاطب شما خودتان هستید و از خودتان میپرسید که تجربه دیدن فیلم چطور بود و چه برداشتی از آن داشتم. بهعلاوه در جایگاه منتقد این فرصت را دارید که فکر کنید دیگران چه برداشتی از آن خواهند داشت و کنجکاو هستید که بدانید. میدانید که اگر واکنش شما خیلی شخصی باشد، دیگران نمیتوانند با آن همراه شوند اما در کل، شما سبک نویسندگی خود را در برابر آنها محک میزنید. فیلمسازان هم همیشه میگویند که نقدها را نمیخوانند ولی من اصلاً باور نمیکنم.
از بین دوستان فیلمساز خود، کسی نقدها و مقالات شما را دنبال میکند؟
نمیدانم کدام فیلمسازان مطالب مرا میخوانند. اما اخیراً فیلمسازی به من ایمیل زده و گفته که آنچه را درباره او نوشتم، دوست داشته است. فکر میکنم دلیل آن فقط این نبوده که گفتم فیلم او فوقالعاده بود بلکه علت اصلی آن درگیر عمیقی بوده که با کارش پیدا کردم. فکر میکنم فیلمسازان مطالبی را دوست دارند که نویسندگان آنها واقعاً با کارشان درگیر شده باشند نه اینکه فقط از آن تعریف کرده باشند. همه دوست دارند کارشان بهدرستی تحلیل شود. فیلمساز ترجیح میدهد نقدی منفی اما جالب بخواند تا نقدی که خیلی حرفهای و خشک فیلم را فوقالعاده میخواند. شاید هم کاملاً در اشتباه باشم و آنها دوست داشته باشند فقط نقدهای پنج ستاره را بخوانند.
آیا معیارهای شما در نقد فیلمها متفاوت است؟ مثلاً فیلمهای جریان اصلی با فیلمهای مستقل و کم بودجه برایتان فرق دارند؟
شاید اینطور باشد چون هر فیلم معیارهای خودش را بر شما تحمیل میکند. لزوماً در انواع مشابه فیلمها به دنبال یک سری معیار مشخص نمیگردید و هر فیلم خودش به شما میگوید که باید دنبال چه چیزی باشید و به چه چیزی فکر کنید. هر فیلم جذابیتهای خودش را دارد. من در مقابل فیلمهای جریان اصلی جبههای ندارم و دوست داشتم بیشتر از این، به آنها علاقه داشتم. البته گرایش بیشتری به نوشتن درباره فیلمهای مستقل دارم چون متمایز هستند اما وقتی فیلم جریان اصلی میبینم واقعاً برایم هیجانانگیز است و به همان دلایلی که از دیدن فیلمهای مستقل هیجانزده میشوم در مورد فیلمهای جریان اصلی هم همینطور است چون همان تمایز و وضوح ایدهها و تخیل را در آنها هم میبینم. مثلاً امسال یکی از ۱۰ فیلم موردعلاقه من، «درون و بیرون» بود که فکر میکنم فیلم خارقالعادهای است. یکی دیگر از فیلمهای جریان اصلی که البته تجاری نیست اما فیلم مستقل سنتی آمریکایی است، «میسیسیپی گرایندGrind» (آنا بودن و رایان فلک) است که فیلم بدیع خارقالعادهای نیست اما به برخی سنتهای آمریکایی پایبند است و بازیهای فوقالعاده محکمی دارد و با جنبه انسانی شما ارتباط برقرار میکند. شما چیزی میخواهید که قالبی نباشد، میخواهید حضور و تخیل بشر را در آن احساس کنید، چه فیلم هنری متافیزیکی باشد، چه چیزی مثل «مرد آهنی ۳» باشد چون میتوان گفت به دست انسان ساخته شده است.
وقتی مینویسید دوست دارید خوانندگانتان را با خود همراه کنید تا فیلم را از دریچه نگاه شما ببینند؟
وقتی مینویسید، به مردم میگویید این فیلمی است که احتمالاً از آن لذت خواهید برد و ما آن را انتخاب کردیم چون فکر میکنیم فیلم خوبی است. شما ارزشهای فیلم را تعیین میکنید و میدانید فیلمهایی هستند که تنها برخی تماشاگران را جلب میکنند و سعی میکنید واقعاً به دیگران نشان دهید که آن فیلم واقعاً چه فیلمی است. اگر فیلم در بخش «هیجان» (تریلر) جشنواره باشد، میدانید که برخی از این ژانر لذت نمیبرند ولی بعضی دیگر، عاشق آن هستند. برخی تریلر را دوست دارند اما از تریلری با موضوع سرقت، لذت بیشتری میبرند. مثلاً من در بخشی از کاتالوگ جشنواره درباره فیلمی فرانسوی نوشتهام که میدانم عدهای را بیش از دیگران جذب میکند. من میدانم هر فیلمی مخاطبان ویژه خود را دارد. برخی فیلمها عناصری دارند که تماشاگران جوان را به خود جذب میکنند و برخی تماشاگران مسنتر را. مثلا«دره عشق» ساخته گیلوم نیکلوکس که در آن «ژرارد دوپاردیو» با «ایزابل هوپر» پس از ۳۵ سال دوباره همبازی میشوند؛ این همکاری معنای خاصی برای کسانی دارد که آنها را در فیلم «Loulou» ساخته «موریس پیالا» باهم دیدهاند و با آنها بزرگ شدهاند. پس شما به مردم میگویید آن فیلم چه نوع فیلمی است، خیلی آگاهانه این کار را میکنید و ارزشهای فیلم را تعیین میکنید. دقیقاً همانطور که اشاره کردید، شما مردم را به دیدن فیلم دعوت میکنید و میگویید این فیلم تأثیر بسیاری بر ما گذاشته و فکر میکنیم شما هم از آن لذت ببرید و تلویحاً به آنها میگویید که اگر این سبک فیلمها را دوست دارید، حتماً از این فیلم هم لذت خواهید برد. البته به این معنا نیست که همه از آن لذت میبرند.
با توجه به تغییر مدیریت هنری جشنواره لندن که چهار سال پیش صورت گرفت، آیا تفاوتی بین دیدگاه قبلی با دیدگاه جدید می بینید؟ اینکه فیلمهای حاضر در جشنواره در این چند دوره بر اساس مضمون ذیل گونهها یا عناوینی همچون عشق، هیجان، جسارت، مباحثه/ چالش و … قرار گرفتهاند اما لزوما هم به این تقسیمبندی وفادار نیستند و اینکه مثلا میتوان فیلم بحثبرانگیزی در بخش عشق دید که میتواند زیرمجموعه بخش چالش/ مباحثه هم قرار گیرد. این پرسش را از شما میپرسم چون در زمان سه مدیریت مختلف حضور داشتهاید. اگر ممکن است دو مدیریت اخیر را باهم مقایسه کنید. آیا واقعاً تفاوتی وجود دارد؟
افراد، سبکهای متفاوتی دارند. همانقدر که این شغلی مدیریتی است، به ساختار هم مربوط است. و همانطور که میدانید افراد مختلف دوست دارند سلیقه و شخصیت خود را در جشنواره نشان دهند. اما هرکسی که جشنوارهای با سابقه طولانی را مدیریت میکند باید تعادلی بین سلیقه و تعریف خود از جشنواره و سنتهای آن ایجاد کند. برخی جشنوارهها مثل لندن سابقهای بسیار طولانی و سنتهایی مربوط به تقاضا دارند که به تماشاگران و تغییر مخاطبان در شهرهای مختلف بستگی دارد چون گاهی مد و سلیقههای متفاوت مخاطبان تا حدی خود را بر سینما تحمیل کرده است. مسئله ایجاد تعادل بین همه اینهاست. مدیر میخواهد اثری از خود در جشنواره بهجا بگذارد اما افراد دیگری هم که در جشنواره کار میکنند به دنبال چنین تأثیرگذاری هستند. مثلاً مشاوران برنامه و افرادی که در زمینههای مختلف مثل سینمای ملی یا قارهای کار میکنند، همگی ایدهای دارند که میخواهند عملی کنند. فکر میکنم مثل فیلمسازی، کاری جمعی است. شما فکر میکنید فیلمساز یا کارگردان فیلم را ساختهاند اما در ساخت فیلم همه مشارکت داشتهاند از مدیر فیلمبرداری گرفته تا مسئول تدارکات. در این جشنواره هم همینطور است. این جشنواره بسیار بزرگ و پیچیده است و افراد زیادی در بخشهای مختلف آن کار میکنند و من که هرسال به جشنواره میآیم کاملاً میدانم درنهایت این جشنواره به دست افراد زیادی برپا میشود – از کسانی که برای فیلمسازان غذا تدارک میبینند تا افرادی که مراقب محل برگزاری جشنواره هستند – پس میبینید که با فعالیتی جمعی روبرو هستیم. کلیر، ساندرا و آدریان هم بهنوبه و در زمان خود این نقش را داشتهاند و نماینده و سخنگوی مجموعه بودهاند.
حال که صحبت از جشنواره شد، بازهم به پرسش قبل برمیگردیم. آیا واقعاً تغییری صورت گرفته است؟ چون به یک معنا تغییری صورت نگرفته است. چون شما و بقیه در سراسر دنیا به تماشای فیلمها مینشینید و بهترینها را انتخاب میکنید. شاید شکل آن تغییر کرده باشد اما محتوا همان است. شما بهترینها را از جشنوارههای کن، ونیز، لوکارنو و جشنوارههای دیگر انتخاب میکنید…
ابتدا باید بگویم که جشنواره لندن موقعیت ویژهای دارد. همانطور که میدانید از قدیم به جشنواره جشنوارهها معروف بوده و بهترین بهترینها را نمایش میداده است. بهنوعی مسئله از این گستردهتر است چون نمیتوان گفت که بهترین فیلمهای کن، برلین و چند فیلم از لوکارنو و ونیز انتخاب میشود بلکه باید چیزی بیش از این باشد. فرایند گزینش فیلمها بسیار آگاهانه صورت میگیرد و آنچه ما انجام میدهیم این است که فیلمهای بسیاری را که در این جشنوارهها به نمایش گذاشته نشدهاند به لندن میآوریم و لندن هم باید سهم خود را در اکرانهای اول بینالمللی و جهانی داشته باشد. جشنواره لندن از گذشته سکوی پرتاب مهمی برای فیلمهای انگلیسی بوده است. وقتی فیلمهای فرانسوی را انتخاب میکنیم، به پاریس میرویم و به کارگزاران فروش مراجعه میکنیم و از آنها میخواهیم هر چه دارند به ما نشان دهند. میدانیم که آنها همیشه چیزی برای عرضه دارند چون فیلمهایی ساخته میشوند که ما میخواهیم ببینیم و کارگردانانی هستند که کارشان را دنبال میکنیم. ما فقط فیلمهایی را انتخاب نمیکنیم که جشنوارههای دیگر انتخاب کردهاند. مثلاً امسال من شایعات زیادی درباره یک کارگردان جدید فرانسوی به نام «اوا هوسون» شنیدم و در فرانسه درباره او زیاد صحبت میکنند. او فیلمی به نام «bang gang» ساخته که بسیار پرانرژی و مناقشهانگیز است اما هنوز هیچکس آن را ندیده بود ولی میدانستم فیلمی است که باید ببینیم. بالاخره آن را دیدم و فوقالعاده بود. ما فیلم را دعوت کردیم ولی بعداً فهمیدیم که جشنواره تورنتو زودتر اقدام کرده است. مسئله فقط این نیست که منتظر کن و برلین شویم، مسئله این است که فعالانه عمل کنیم و فیلمها را قبل از اینکه در جشنوارههای دیگر به نمایش درآیند بگیریم. مسئله این است که چشماندازی برای فیلمهای جدید و هیجانانگیز داشته باشیم. گاهی فیلمها را اتفاقی کشف میکنید، گاهی حرکت دیگران را دنبال میکنید.
امسال چه حسی دارید؟ میدانید که این جشنواره میتواند نمادی از سینمای جهان باشد. آیا از بیشتر فیلمهایی که دیدهاید راضی هستید؟
باید بگویم که من در طول جشنواره فیلمهای زیادی ندیدم چون جلسات پرسش و پاسخ زیادی داشتم. چند فیلم را که مدتها بود دنبال میکردم، دیدم. بالاخره فیلم هونگ سانگسو و فیلم «گورستان شکوه» ساخته اپیچاتپونگ ویراستاکول را که در کن از دست داده بودم، دیدم و واقعاً فوقالعاده بودند.
دیدن فیلمهای فرانسوی بسیار جالب بود چون آنچه در من هیجان ایجاد میکند، فقط دیدن فیلم نیست. کارگردانها و بازیگران حضور دارند تا با مخاطبان حرف بزنند، بحث و حتی گاهی جدل کنند. مثلاً فیلم «کابویها» ساخته توماس بیدگن بسیار بحثبرانگیز بود. من خیلی خوشحالم که ما این فیلم را نمایش دادیم چون فیلمی عالی و برانگیزاننده است و افراد میتوانند برداشتهای متفاوتی از آن داشته باشند. همه اینها خیلی هیجانانگیز است. خیلی خوب است که فیلمسازان زیادی در جشنواره حضور مییابند و کارشان را ارائه میدهند. فیلمسازان دوست دارند به جشنوارهها بروند چون فرصت نادری است برای برقراری ارتباط مستقیم با مخاطبان و دانستن نظر آنها درباره فیلمشان، حتی گاهی چیز جدیدی درباره فیلم خود کشف میکنند. پس میتوان نتیجه گرفت که حضور همه در این جشنواره بسیار عالی است. مثلاً من با «لوری اندرسون» مصاحبه کردم که قبلاً ملاقاتی با او نداشتم اما فیلمی فوقالعاده ساخته است که یکی از رویدادهای برجسته جشنواره بود زیرا کسی نمیدانست فیلم او اینجا به نمایش درمیآید. یکی دیگر از شگفتیهای این جشنواره حضور فیلم چارلی کافمن، آنومالیزا، بعنوان فیلم سورپرایز جشنواره بود که خود او معمولاً بهندرت در رویدادی شرکت میکند.
بهترین فیلمها به نظر شما کدام بودند؟
من فکر میکنم برجستهترین فیلم امسال، «پسر شائول» است. چون رویکردی کاملاً جدید نسبت به سینمای هولوکاست دارد، موضوعی که به دلیل احساسیگری در خطر قالبی شدن و از دست دادن شفافیت خود قرار گرفته و به موضوع اصلی قابل قبولی در این سالها تبدیل شده است. فکر میکنم این فیلم جدی بودن فیلمسازی درباره این موضوع را یادآور میشود و در سال ۲۰۱۵ و سالهای پسازآن واکنشهای زیادی را برمیانگیزد.
چه فیلمهای دیگری نظر شما را جلب کردند؟
در این جشنواره، «آنومالیزا» فیلم خارقالعادهای است. فیلمی درباره احساسات در دنیای یکدست مدرنی که عاری از صفات انسانی است و فرم غیرمنتظرهای هم برای بیان این مسئله دارد. فیلم تجربی فوقالعادهای است که ریسک هنری بالایی متحمل شده است. فیلم «قلب سگ» ساخته لوری اندرسون، یکی از حیرتانگیزترین فیلمها بود. این فیلم بسیار تأثیرگذار، دلپذیر و عمیقاً شخصی است و به لحاظ فرم، بسیار خلاقانه ساخته شده است. یکی دیگر از فیلمهای فوقالعاده امسال، «هزار و یک شب» بود. عجیبترین فیلم سیاسی که در این مدت دیدهام. فیلمی خیلی جالب، درباره موضوعی وحشتناک که همان محرومیت اقتصادی است. سقوط پرتغالیها و اینکه او چگونه دراینباره صحبت میکند که هیجانانگیز باشد، چگونه داستانها را تعریف میکند بهطوریکه فقط به واقعیت سیاسی مأیوسکننده محدود نشود. او فیلمی خلاقانه، جذاب، عجیب، سرگرمکننده و هیجانانگیز ساخته است.از بین فیلمهای فرانسوی امسال، فیلم «تحول» نشاندهنده شخصیت متمایز سازنده آن است. این فیلم بسیار سرگرمکننده، برانگیزاننده و جذاب است. خیلی خوب است که چنین فیلمساز بااستعدادی را میبینیم که پس از سالها دوباره به عرصه فیلمسازی بازگشته است.
سینمای انگلیس امسال چه کرده است؟
من کمی از برنامه عقب هستم و فیلمهایی را که دیگران درباره آن صحبت میکنند ندیدهام. دو فیلم اکران میشوند که علاقه زیادی دارم آنها را ببینم. یکی از آنها «آواز غروب» (ترنس دیویس) است چون کارگردان آن رگهای تجربی دارد و یک کلاسیسیست به تمام معناست و واقعاً دوست دارم ببینم با این مضمون اسکاتلندی چه کرده است. فیلم «برج/ مجتمع مسکونی/ آسمانخراش» را هم دوست دارم ببینم. شما آن را دیدهاید؟
بله. حرفهای متناقضی درباره آن شنیدهام. فیلم قبلی او را دوست داشتم. فیلم جدید او اقتباسی از رمان بالارد است که سالها قبل در ایران ترجمه شده بود. کمی مرا به یاد جسارت بونوئل و مارکو فرری میاندازد اما مشکل اینجاست که فکر میکنم یک شخصیت واقعی در داستان وجود ندارد کسی که بشود با او همراه شد و برایتان بود یا نبودش اهمیت پیدا کند. کل فیلم درباره هرج ومرج و محیطی آشفته است. من نتوانستم خود را با هیچیک از آن شخصیتها پیوند دهم. با دیگران که درباره آن صحبت میکردم، جسارت آن برای همه جذاب بود.
من خیلی کنجکاوم که فیلم را ببینم چون او فیلمساز جالبی است و فکر میکنم جزو کسانی است که حتماً باید کار او را ببینید. فیلمهای دیگری هم هستند که اشاره به آنها خالی از لطف نیست. مثلاً بن ریورز، او خیلی آدم جالبی است و یک هنرمند واقعی است. هم هنرمند و هم فیلمساز است. فیلم جدید او،«The Sky Trembles and the Earth Is Afraid and the Two Eyes Are Not Brothers» بخش دیگری از پروژه بزرگتر اوست و به نمایشگاهی که برگزار کرده مربوط است. فیلم انگلیسی دیگری که البته کارگردان آن انگلیسی نیست، «Remainder» است که بر اساس رمان تام مککارتی ساخته شده است…
بله. من اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتم. انگار ترکیبی از «ممنتو» و دنیای ذهنی چارلی کافمن بود. بااینوجود بسیار بکر و جالب است.
بله. حتی شاید عناصری از کارهای پیتر گریناوی دارد. جالب است، چون او با ساخت این فیلم ریسک کرده زیرا تام مککارتی باوجود اینکه خیلی محبوب شده اما یکی از افراد تندروی ادبیات بهحساب میآید. به نظرم همانگونه که ادبیات انگلیس به افراد تندرو نیاز دارد، سینمای آن هم نیازمند چنین افرادی است.
درباره فیلم «خرچنگ» چه نظری دارید؟ چون این فیلم یکی از نامزدهای مطرح جشنواره فیلمهای مستقل بریتانیا شده بود.
این فیلم مرا ناامید کرد. فکر میکنم «دندان سگ/ دندان نیش» فیلم بسیار خوبی بود اما در این فیلم، سبک او شکست خورده است و من نتوانستم با «خرچنگ» ارتباط برقرار کنم. بیشتر از خرچنگ خیلی دوست دارم از فیلمسازان یونانی، فیلم «شوالیه» ساخته آنیٍثا ریچل سانگاری را بینم چون کارگردان بسیار خلاق و بااستعدادی است.
«کارول» و «آدمکش» جزو فیلمهای محبوب منتقدان انگلیسی امسال بودند…
«کارول» اثری آرام و باوقار است. درواقع مرا متعجب نکرد. من «تاد هینز» را وقتی تجربیتر کار میکند بیشتر دوست دارم چون امروزه ساختن فیلم آمریکایی شاید غیرممکن باشد. او واقعاً با ساختن این فیلم ریسک کرده است. اما این فیلم در سبک کلاسیک بسیار خوب است. اما درباره «آدمکش»؛ من فیلمهای هو شیائوشین را چندان درک نمیکنم. من برخی از فیلمهای سینمای دارای ریتم کند را میپسندم. اما اساساً با فیلمهای این فیلمساز و کارهایی که در ژانر انجام میدهد ارتباط برقرار نمیکنم. البته در سطح رسانه او را تحسین میکنم اما نمیفهمم چرا فیلمهایش برای دیگران شورانگیز است و واقعاً نمیفهمم در ژانر خود چه میکند. پس فکر کنم در مورد این فیلم هم حس خاص چندانی ندارم.
از سینمای آسیای شرقی فیلم «الان درست، اون موقع غلط» را هم در جشنواره دشتیم…
بله، خیلی آن را دوست داشتم. نکته اینجاست که این فیلم هم مثل فیلمهای دیگر هونگ سانگ-سو است. او به عمد و کاملاً آگاهانه در همه فیلمهای خود یکسان عمل میکند. او مانند برخی آهنگسازان رفتار میکند که با روحیهای خستگیناپذیر روی همه جوانب یک تم کار میکنند و هر نسخه از کارشان تغییرات ظریف مینیمالی در ملودی دارد. این فیلم خیلی لذتبخش است. البته جزو آن دسته از فیلمهایش نیست که در خاطرم بماند اما همیشه دوست دارم فیلمهایش را ببینم و همیشه از آنها لذت میبرم. لذتهای نابی در فیلمهای او وجود دارد و از جهتی بامزه هستند.
در بخش مستند، فیلمی نظرتان را جلب کرده است؟
دوست دارم فیلم «فرانکوفونیا» (الکساندر سوکورف) را ببینم و اینکه اصلاً در زمره فیلم مستند قرار میگیرد یا نه. «دکمه مروارید» (پاتریسیو گوسمن) هم فیلم بسیار خوبی است. من تردیدهایی درباره آن دارم چون فکر میکنم «نوستالژیای نور» فیلمی بسیار قوی و روشنبینانهای بود و با وجود اینکه لحن خصمانهای داشت، شاعرانه و ملایم بود و دیدگاه سیاسی خود را بیان میکرد. فکر میکنم نشان میداد که جامعه شیلی خود را برای عدم آگاهی از برخی جوانب تاریخی خود متهم میکند، همان چیزی که موجب جذابیت این فیلم میشود. در «دکمه مروارید» نوعی عرفان و رمانتیسم وجود دارد اما فیلم جدی، جالب و تأملبرانگیزی است.
از بین فیلمهای کمدی، کدامیک برایتان جذاب بودند؟
فیلم برادران لاریو را دوست داشتم. چند سال پیش هم فیلمی از آنها با نام «A Man, A Real One» در جشنواره اکران شد. فیلم فوقالعادهای با بازی متیو آمالریک بود. این فیلم کمی آشناتر است. میتوان گفت به فیلم « A Midsummer Night’s Sex Comedy» ساخته وودی آلن شباهت دارد. اما عناصر غافلگیرکننده زیاد و کمی شیطنت دارد و شما را بازی میدهد.
در مورد آرنود دپلشن و فیلم اخیر او، «روزهای طلایی من» چه نظری دارید؟ آیا به اندازه فیلم قبلی او، آن را دوست داشتید؟
دپلشن آدم جالبی است چون فیلمساز مرموزی است و شما دقیقاً نمیفهمید چرا این تصمیمات هنری را میگیرد. او معمولاً جلوههای سبکی عجیبی در فیلمهای خود به کار میگیرد. شما نمیتوانید بفهمید که واقعاً چه چیزی به او انگیزه میدهد یا چرا از موسیقی خاصی استفاده کرده است. گاهی او دست خود را رو میکند و از چیزهایی استفاده میکند که فیلمسازان دیگر به آنها اهمیت نمیدهند و شما این را میفهمید. شاید یکی از جذابیتهای او هم همین باشد که گاهی کاملاً مرموز است و گاهی نه. فکر میکنم او به نوعی نوازنده جاز است. شوری دارد که به شما حس بداهه میدهد.
فکر میکنم این همان جنبه انسانی است که در ابتدای مصاحبه گفتید و در فیلمهای او کاملاً مشخص است. چیزی که در فیلمهای او نظر مرا به خود به جلب میکند این است که در اکثر مواقع میتوانید کاملاً احساس کنید که شخصیتها انسان هستند، گوشت و خون هستند. میتوانید با آنها زندگی کنید و آنها را در همه جوانب انسانی، از ضعف گرفته تا قدرت، از خردمندی گرفته تا حماقت، بفهمید. همه اینها به انسانیترین وجه ممکن در فیلمهای او مشخص هستند.
بله، فکر میکنم عمق پنهانی وجود ندارد. او کارگردان بسیار باهوشی است. او در زمره روشنفکران قرار نمیگیرد. در فیلمهای او همه چیز به بازیهای بیواسطه و پیچیدگی آنها ربط دارد و فکر میکنم به انتخاب بازیگران او ربط دارد. او بازیگران جوانی را انتخاب کرده است که فوقالعاده هستند و حضور قدرتمندی در فیلم دارند و در عین حال شاید بتوان گفت به نوعی آدمهای معمولی هستند.
چه فیلمهایی پایینتر از حد انتظارتان بودند؟
میتوان گفت که در سینمای فرانسه، شگفتی نداشتیم. مثلاً در کن همیشه امیدوارید فیلمی مثل بمب بترکد. امسال فیلمسازان فرانسوی فوقالعادهای حضور داشتند که کن انتظار زیادی از آنها داشت تا نماینده سینمای فرانسه باشند. فیلمسازانی مثل اوا هوسون را داشتیم که اولین کار خود را ارائه کردند و بسیار قوی بودند. میتوانستیم با فیلمسازان بیشتری این تجربه را داشته باشیم. در برخی سالها آکادمی سینمای فرانسه با بعضی فیلمها خیلی سروصدا میکند. امسال فیلمهای حیرتانگیز زیادی داشتیم که برخی از آنها شما را شگفتزده میکردند. فکر میکنم فیلم «دره عشق» ساخته نیکلوکس بسیار متمایز و غافلگیرکننده بود. فرد دیگری که میتوانم به او اشاره کنم، استفان بریزه است. اکثراً کسی کاملاً متوجه نمیشود که فیلم او واقعاً چه بود اما او فیلمساز بسیار خوبی است و فیلم «The measure of a man»…
چرا نام فیلم به زبان انگلیسی اینگونه ترجمه شده است؟ چون فکر میکنم نام فرانسوی آن « La Loi du marché» (قانون بازار) خیلی بهتر بود.
نام انگلیسی، بار اخلاقی به شخصیت فیلم میدهد. اما به نکته جالبی اشاره میکند و آن اندازهگیری و تعیین کمیت است. وقتی شخصیت فیلم میخواهد خود را نشان دهد، انگار او را زیر نظر دارند و باید خود را در قالب یک مجموعه معرفی کند. من فکر میکنم فیلم خوبی درباره مشکلات سرمایهداری است و اینکه چه بر سر انسان میآورد. او باید خود را بهمثابه کالا عرضه کند. فکر میکنم نام فیلم ایهام دارد چون هم به چگونگی روح و اخلاقیات انسانها اشاره میکند و هم انسان را مانند کالا و محصولی میداند که باید به لحاظ کمی اندازهگیری شود.
در مورد فیلمهای آمریکایی جشنواره امسال چه نظری داشتید؟
«نارنگی» (شان بیکر) واقعاً عالی، جذاب و سرزنده است. نمونهای فوقالعاده از فیلمسازی با بودجه محدود که با اپلیکیشنی در آیفون ساخته شده و بازیهای آن بهقدری واقعی هستند که فکر میکنید کارگردانی نشدهاند اما اینطور نیست. کارگردانی آن بسیار هوشمندانه و فکر شده است. کارگردان واقعاً به نحوه ساختن فیلم فکر کرده و از مهارتهای خلاقانهای دارد.
ازآنجا که «گورستان شکوه»، فیلم موردعلاقه شما در جشنواره بوده، چه چیزی در آن شما را جذب کرده است؟ شاید حرکت بسیار روان آن از واقعیت به رؤیا باشد. من در فیلم «هزار و یکشب» هم همین تجربه را داشتم،که سازندهاش با ظرافت خاصی شما را از رئالیسم جادویی به رئالیسم و بعدتر سوررئالیسم سوق میدهد. مثلاً در قسمت اول فیلم گومش، «The Restless One»، در اپیزود سوم، شخصیت اصلی را در ابتدا در یک سردابه عجیب و غریب درحال گرفتن فشارخون می بینیم و درادامه با سه فرد مواجه میشوید که به دلیل بحران اقتصادی کار خود را از دست دادهاند. دقیقاً مثل مستندهایی میشود که اساسشان بر مصاحبه بنا شدهاست و بعدتر ماجرای انفجار نهنگ و… که حالتی جادویی کابوسگونه دارد و بیاندازه جذاب است. در فیلم ویراستاکول حال هم داستانی عاشقانه دارید هم داستانی درباره ارواح و کلی موضوع دیگر…
مشکل واقعی فیلمسازان مستقل که منابع زیادی در دست ندارند این است که چگونه با منابع ابتدایی فیلم بسازند. یکی از فیلمسازانی که دیدگاه مرا نسبت به سینما شکل داده، ژاک ریوت است که به فیلمهای خود ابعاد اسطورهای و جادویی ویژهای میداد. چیزی که افرادی مثل میگوئل گومش و اپیچاتپونگ را جذاب میکند این است که آنها به دلایل اقتصادی از جلوههای ویژه استفاده نمیکنند اما از مردم در دنیایی که آنها را احاطه کرده فیلم میگیرند که میتواند بسیار واقعگرایانه باشد اما آنها ابعاد دیگری به آن میدهند. مثلاً زنی کنار میزی نشسته است و دو زن دیگر کنار او مینشینند و میگویند: «راستی، ما الهههایی هستیم که هزاران سال عمر داریم.» و شما هرگز به صحت آن شک نمیکنید. بازهم شما سه زن را میبینید که کنار هم نشستهاند اما بهیکباره فیلم بعد دیگری پیدا کرده است. فیلم دیگری به نام«Coherence» را مثال میزنم که البته فیلم بسیار خوب و بسیار جالبی بود. یک فیلم کوچک علمی-تخیلی است درباره افرادی که در یک مهمانی شام هستند و روش کات خوردن آن بهگونهای است که باور میکنید آنها در بعدی موازی، هم هستند. به نظر میرسد کار غیرممکنی انجام داده است. این همان چیزی است که در سینما بهسختی به دست میآید؛ استفاده از حداقل امکانات برای رسیدن به حداکثر تأثیرگذاری. یعنی از چند نفر در یک اتاق فیلمبرداری کنید و به چیزی فراتر از آن دست پیدا کنید. و این همان ایده پایه در انواع فیلمهاست اما اپیچاتپونگ نمونه فوقالعادهای است. او توانسته سه زن را دور میزی بنشاند و به مخاطب القا کند که شاهد مواجهه واقعیت روزمره و دنیای متافیزیکی است. به نظرم کار فوقالعادهای است.
و دستآخر در مجموعه فیلمهای امسال «Dheepan» ساخته ژاک اودیار برایتان چه جایگاهی دارد ؟
فیلمی بسیار قوی است. در مورد پایان فیلم کاملاً قانع نشدم. شنیدن صحبتهای او پس از تماشای فیلم بسیار جالب بود چون به خوبی توضیح دادند که کاملاً آگاهانه عمل کردهاند. خیلی جالب است چون گاهی وقتی فیلمی را میبینیم فکر میکنیم خیلی خوب بوده اما فقط تا زمانی که آن اتفاق افتاد، احتمالاً تصادفی بوده است. گاهی اتفاقاتی که به نطر تصادفی میآیند، کاملاً طراحی شده هستند و فیلمساز شاید بتواند ما را متقاعد کند، شاید هم نه. من فیلمهایی را به یاد میآورم که با خود فکر کردهام کارگردان ناخواسته کاری کرده است اما وقتی با او مصاحبه میکنید آنها برایتان توضیح میدهند که چه هدفی داشتهاند. ممکن است قانع نشوید یا قبول نکنید اما جالب است بدانید که قصدی در کار بوده که شما متوجه آن نشدهاید. «Dheepan» برای من خیلی ناامیدکننده نبود چون قسمتهای خوب آن – بخش عمده فیلم – واقعاً بسیار خوب بود و بازیگران فوق العاده ای داشت که بازیهای بی نظیری ارائه دادند. داستان آن واقعاً شما را درگیر میکرد و گیرا بود. اودریار فیلمسار بسیار خوب و باهوشی است.
باز به پرسش اول باز گردیم. فکر میکنید در عصر حاضر، منتقدان میتوانند تغییری در سینما ایجاد کنند؟ آیا فکر میکنید منتقدان بهقدری قدرت دارند که دیدگاه کارگردانان، مخاطبان و صنعت سینما را تغییر دهند؟
فکر میکنم در طول تاریخ، منتقدانی بودهاند که بر برخی فیلمسازان یا در برخی زمینهها تأثیر گذاشتهاند. مثلاً زمانی که همه فیلمسازان آمریکایی با نگرانی نقدهای پالین کیل را دنبال میکردند. اگر بخواهم واقعبین باشم، فکر میکنم آن زمان گذشته است و دیگر فیلمسازان، نگران آنچه ما مینویسیم نیستند. مخاطب ما هم لزوماً صنعت سینما یا فیلمسازان نیستند. کاری که ما میتوانیم انجام دهیم و باید به آن افتخار کنیم این است که مردم را به دیدن فیلمی تشویق کنیم که در غیر این صورت به تماشای آن نمینشستند. زیاد پیش میآید که فردی به من بگوید به دلیل خواندن نقد شما فیلمی را دیدهام و همین، تأثیر مثبتی است. مثلاً فیلمی بود که من واقعاً فکر میکردم بهکلی فراموش شود چون بسیار عجیب و سخت بود اما به دلیل اینکه نظر منتقدان را به خود جلب کرده بود، مخاطب خاص خود را پیدا کرد و عملکرد خوبی داشت. اگر ما بتوانیم توجه مردم را به این فیلمها جلب کنیم، باید خیلی خوشحال باشیم.
آیا منتقدان میتوانند به مردم کمک کنند تا نگاهی منتقدانه به فیلمهای جریان اصلی داشته باشند؟ مثلاً فیلمهایی مثل جیمز باند، جنگ ستارگان یا فیلمهای اسپیلبرگ؟
البته تأسفآور است که فیلمهای پرسروصدا در کانون توجه قرار میگیرند و در سایه آنها فیلمهای دیگر دیده نمیشوند. مثلاً همه دوست دارند فیلمشان قبل از جنگ ستارگان اکران شود زیرا همزمان با اکران آن، هیچکس برای دیدن فیلم دیگری به سینما نمیرود. اما این فیلمها مانند جام جهانی فوتبال هستند و نمیتوانید آنها را نادیده بگیرید و نباید هم نادیده گرفته شوند چون فیلمهای فوقالعادهای هستند. من حتماً برای دیدن «جنگ ستارگان» به سینما خواهم رفت و حتی برای دیدن جیمز باند شوق بیشتری دارم. اما اگر بتوانید درباره آنها هوشمندانه صحبت کنید – مثلاً نقدهای فوقالعادهای درباره «جنگ ستارگان» یا «ارباب حلقهها» وجود دارد – و تا زمانی که نقد درگیر کنندهای بنویسید، بهجای اینکه فقط بگویید، «این فیلم را حتماً ببینید، فوقالعاده است»، تأثیرگذار خواهد بود. امروزه بحثهای خوب آنلاین زیادی درباره فیلمها وجود دارد و فکر میکنم مردم در برابر بحثهای انتقادی جبههای ندارند. در مورد فیلمهای ابرقهرمانی هم همینطور است، افرادی که طرفدار دوآتشه آن نوع فیلمها هستند، نظراتی کاملاً انتقادی نسبت به آنها دارند.
اگر سینهفیلیا را با دانش آکادمیک مقایسه کنیم، در کدام بخش دانش بیشتری درباره سینما کسب خواهید کرد. فکر میکنید با دیدن فیلمهای بیشتر میتوان این دانش را کسب کرد؟ البته قطعاً یکی از راهها همین است اما دانش آکادمیک چقدر به ارتقای سلیقه و دیدگاه ما کمک میکند؟ آیا واقعاً مفید است؟ چون ما فیلمسازان زیادی را دیدهایم که دانش آکادمیک ندارند.
البته چون من خودم به فیلمسازان جوان نظریه فیلم درس میدهم شاید در جایگاه پاسخگویی به این پرسش نباشم. اما الآن که میتوانم بین توصیه به خواندن بیشتر درباره سینما و دیدن فیلمهای بیشتر، یکی را انتخاب کنم، مورد آخر را انتخاب خواهم کرد زیرا درنهایت سینما را با این روش میتوان کشف کرد. اگر مدرس ادبیات هم باشید از افراد میخواهید که نظریه انتقادی یا تاریخ ادبیات قرن نوزدهم را بخوانند اما تا زمانی که رمانها را نخوانند، مطالعات خود را گسترش ندهند و سلیقه ادبی خود را پیدا نکنند، ادبیات را کشف نخواهند کرد. دانش آکادمیک سینما بدون وجود سینه¬فیلیا جذابیت کمتری دارد. گاهی نقدهای هوشمندانهای از افراد آکادمیک میخوانید که شما را از سینما جدا میکنند. من همیشه نسبت به افرادی که در طول هفته، جین آستین درس میدهند و آخر هفتهها درباره فیلمهای اکشن مینویسند مشکوک بودهام. فکر میکنم این جداافتادگی وقتی درگیری واقعی با دنیای سینما وجود داشته باشد، جذابیت خود را از دست میدهد و چیزی فراتر از نظریههاست که شما را تکان خواهد داد.