پدرم چندان دلخوشی از بریتانیا و هوایش ندارد. بیش از ده سال اینجا زندگی کرد و مدام دلش میخواست برگردد به ایران. لندن را دیوانهخانه میداند و «ادین برو» را به آنجا ترجیح میدهد. احتمالا برای همین هم سه سال آخر اقامتش را در آنجا ماند. آخرش هم که من به دنیا آمدم به آرزویش رسید و یکماه نشده برگشت و دیگر خیال ماندن در بریتانیا را از سرش بیرون کرد. اینجا را مثل کف دست میشناسد. صد برابر من انگلیسی را بهتر حرف میزند. خوب میداند چطور حقش را بگیرد، و از اینجا بدون اینکه سرش کلاه برود استفاده ببرد ازهمه چیزش. اما انگاری ازهمه چیزش هم متنفر است. از هوایش. از مردمش. از رسومش. از کاغذ بازیاش. تنفر که نه. اتفاقا خیلی وقتها کلی هم تحسینشان میکند. اما دل خوشی ندارد در کل. هربار که میآید مرا ببیند، دوسه روز اول همه چیز خوب و خوش پیش میرود اما از روز سوم به بعد بیقراری میکند. اینقدر ناآرام و ناسازگار میشود که کارمان به جنگ ودعوا میکشد. مجبورم میکند نعره بزنم بر سر زمین و آسمان و قهر کنم و قهر کند. روز بعد از دعوا همیشه می رود میخوابد و دیگر از تختخواب بیرون نمیآید. قهر است دیگر و جواب من ومادرم را نمیدهد. مثل همیشه مادرم را محکوم میکند که طرف پسرت را گرفتهای. بعدش تهدید میکند که هرچه زودتر بلیط میگیرد که برود و از دست من و اینجای لعنتی راحت شود دیگر. مدام حرفش را میزند و حوصلهمان را سر میبرد. ولی فقط حرفش را میزند. بیشتر تهدید میکند تا عمل. انگلیس را دوست ندارد. خوب معلوم است. هوایش اذیتش میکند یا خاطرات گذشتهاش نمیدانم. خب حق دارد. این هوای ابری مزخرف لوس همیشه گرفته گویا قرار آفتابی شدن ندارد. خیر سرمان از برکت چندمین سالگرد جشن تاجگذاری ملکه بریتانیای کبیر، تعطیلات آخرهفته دو روز بیشتر شد اما این آسمان گرفته آفتابی نشد که نشد که دلمان خوش شود برای لحظهای و ساعتی. این سرمای عذابآور در وسط تابستان رها نمیکند یک لحظه همهجا را که کمی از بودن لذت ببریم بدون اینکه چیزی اضافه بپوشیم یا پاها را زیر خودمان جمع کنیم یا پتو بکشیم روی خودمان. حالا که اینطور است همان بهتر که آفتابی نشود و انتقام اعصاب و دل گرفته من و ما را بگیرد از این بریتانیاییها. کیاش را نمیدانم ولی قرار است ملکه در شهر بچرخد با کالسکه و رعایای او بایستند در مسیر او و شادی کنند و افتخار و پرچم تکان بدهند و به بریتانیایی بودن خودشان فخر بفروشند به عالم و آدم.هوا آفتابی نشود کاسه کوزهشان بهم میریزد. چه بهتر که جشنشان به گند کشیده شود و عیششان کامل نشود. حقشان است اصلا. مدتهاست معنی این خوشحالیهای الکی و اینجور کارها را نمیفهمم آنهم در قرن بیست و یکم درکنار هزار دردسر و مصیبت و بی حوصلگی. شاید هم خودم را به نفهمی زدهام.
هوای آفتابی نشد و من روزم را دوباره با فیلم شروع کردم. البته اگر هوا آفتابی هم میشد فرق چندانی نمیکرد. باید خانه میماندم و مطلبم را مینوشتم درباره فیلم ۲۴ ساعته «ساعت». «دوشیزگان معذب» وکلی فیلم دیگر هم مانده که هنوز ننوشتهام دربارهشان. الکی برای خودم کار درست کردهام دوباره. دوست دارم بنویسم و حوصلهام نمی آید. گفتم شاید فیلمی ببینم و حوصله بیاید سرجایش.«تنفس» (۲۰۱۱) کارل مارکویچ را در جشنواره لندن پارسال از دست داده بودم و به خودم گفتم الان دیگر وقت تماشایش است. قصه پسرک بیچارهای که مجبورمیشود در موسسه حمل ونقل مردگان مشغول به کار شود و در درون آن به گذشتهاش برگرد و آن را زیر و رو کند و یاد بگیرد چطور از دهان نفس بکشد آن هم نفس عمیق. فیلم که تمام شد گفتم برای خودم املت درست کنم به یاد پدرم. گوجههای رنده شده را مخلوط کردم با کالباس و تخم مرغ و نمک وفلفل. فلفلش مثل همیشه بیشتر شد. ذائقه تندی ندارم اما مثل اینکه این را هم از پدرم گرفتهام. مادرم میگوید توهم مثل پدرت هیچوقت به مزه طبیعی غذا راضی نیستی. هی میخواهی تغییرش بدهی. هی «اکنون» را دستکاری میکنی که چیز دیگری بشود؛ آخرش هم همه چیز را خراب میکنی. نشستم به خوردن. املت خوشمزه شده بود این بار مثل غذاهایی که گاهیوقتی پدرم میپخت. همیشه یک وقتی میرسید که غذایی نداشتیم و پدرم هوس میکرد چیزی درست کند برای خودش. اسمش معلوم نبود. اسمی از خوش میساخت و هرچه در یخچال مانده بود را باهم مخلوط میکرد. «یخچال در هفتهای که گذشت» را برای خودش درست میکرد و ما ناخنک میزدیم و عصبانیش میکردیم. اولش همیشه غرغر و اخم و تخم و انتقاد ما بود که اینها چیست و ترکیب شیر و سیب زمینی و گوشت چرخ کرده و کاری چه معنایی دارد و خب آخرش نصفش را می خوردیم. او هم عصبانی میشد بدجور.این آخریها هرچه سنم بالاتر رفت ناسازگاریهایم با پدرم هم بیشتر شد. دیگر سازهایمان با هم کوک نشد که نشد و آبمان به یک جوب نرفت که نرفت. سر هرچیزی بحثمان میشد و صدایمان بلندتر و بلندتر. البته من حق نداشتم و بیشعوری میکردم و او حق داشت هرچه میخواست سرم داد بزند و مرا تنبیه گفتاری کند. ولی خب این اواخر اعصابم را خط خطی میکرد با استدلالهایش که شاید هم درست بودند و به کله من نمیرفتند و شاید هم کلا بیربط وبیبنیاد بودند. لحظاتی فکر میکردم دیگر نمیشناسمش. پیشترها ولی اینطوری نبود. شاید هم همین طوری بود و من یاد نمیآید. این روزها خیلی از سینما رفتن من دل خوشی ندارد و مدام سرکوفت میزند به من و سینما و اسکورسیزی و کیارستمی. اما یادش رفته که دربچگی خودش دست مرا می گرفت میبرد سینما هرهفته و هرجمعه. اولینش همان «سفیر» بود که درش «قیس بن مسحر» (فرامز قریبیان) سر فرستاده مامور حاکم کوفه را با شمشیر در یک ضربه برید و من شش ساله تا ابد در ذهنم ماند این تصویر. سینما زیاد میرفتیم به اصرار من. آن زمان هم «کانی مانگا» بود و هم «نورمن ویزدم». بعدها اما همراهی در سینما افتاد به دوش پدر بزرگم. با همه مخالفتش با حکومت مرا میبرد فیلمهای جنگی. خودش از سالن بیرون میرفت و سیگار میکشید که فیلمها تمام شوند. با پدر بزرگم پارک هم زیاد می رفتیم در همان بچگی. ساندویچ فروشیهم بود. صف نان سنگک هم بود. مرا استخر میبرد و مواظبم بود. مرا کلاس فوتبال میبرد و مینشست یک گوشه سیگار میکشید و میخندید به بازی کردن من. اصلا همه جا مواظبم بود. یکبار دست مرا گرفت و برد سر خانهای که داشتند میساختتند آخر عمری .رفتیم برای سرکشی پیش کارگران افغان. ما را دعوتمان کردند برای خوردن آبگوشت و همراهی با آنها. زودپزی گذاشته بودند در میان اتاقی کوچک که سوپاپش میچرخید و بوی آبگوشت را در فضا پخش میکرد. آخ که چقدر بوی خوشمزهای بود، بهترین بوی غذایی که تا اینجا کار شنیدهام در زندگی. نشد که بمانیم و حسرت خوردن آن آبگوشت تا ابد در دلم ماند. پدر بزرگم عاشق غذا بود. عاشق کباب درست کردنش بودم. بچهتر که بودم مینشستم کنارش و نگاه میکردم که چطور فشنگ درست میکند و تفنگش را تمیز میکند. شکارچی بود. هر وقت که شکار میرفت برایمان کفتر میآورد و تخم کفتر. وقتی مریض شد و سرطان گرفت یک روز زد زیر گریه که چطور سالها قبل سر کفترها را برای ما میبریده. سگ دوست داشت و وقتی مامورین شهرداری سگی را که در کوچهشان بچهدار شده بود و آخرعمری همدم پدر بزرگم شده بودجلوی چشمش کشتند باز گریه کرد و یک آن از حال رفت مرد شکارچی. وقتی که فوت کرد و نرسیدم به لحظه رفتنش، بخشی از خوشیهای کودکی هم با او رفت انگاری. همان روز فوتش بعد از ظهری رفتم سینما برای فرار. برای اولین و آخرین بار در ایران «ده» کیارستمی را نشان دادند و من در سینما به عزای رفتن پدربزرگم نشسته بودم.
سینما این آخریها مدام شده بود سوژه جر و بحث ما. پدرم میخوابید روی کاناپه و دوست داشت فیلمهای «گودزیلا»یی ببیند و ما هی کانال را عوض میکردیم و به او میپریدیم که این چیزها چیست که نگاه میکنی آخر؟ سالها قبل طور دیگری بود اما. یک شب که میخواستم با هزاز بدبختی «آخرین تانگو در پاریس» و «ماه تلخ» را ببینم. به من گیر داد که بیا با هم فیلم ببینیم. هی انکار کردم و او هی اصرار. دست آخر رفتم و برایش «بهشت بر فراز برلین» را گذاشتم. نیمساعت از فیلم را دید گفت سنگین است میرود بخوابد و مجبور شدم تا خود صبح بیدار بمانم. وقتی قرار شد با مادرم و خاله و شوهر خالهام بروند سینما به تماشای «درخت زندگی» می دانستم بعدش دوباره بساط داریم. آنها رابطهشان با سینما مثل من نیست. آنها تارکوفسکی و برسون و بلا تار و آنگلوپولوس و فلینی را نمی شناسند. از اسکورسیزی ولی احتمالا فیلم دیده اند و حتما شمایل وودی آلن را خوب در ذهن دارند. مادرم هیچکاک را دوست ندارد. مادرم از فیلمهای علمی تخیلی و سینمای وحشت خوشش نمی آید. پدرم برعکس عاشق این دو ژانر است. احتمالا همین شد که یک شب دسته جمعهی و احتمالا به اصرار او نشستیم به تماشای «بیگانگان» جیمز کامرون. «شکارچی گوزن» را دوست داشتند اما از «آخرین تانگو در پاریس» خوششان نمیآمد. مادرم سر «آسمان سرپناه» به من تذکر داد که این فیلمها برای سن من مناسب نیست یا مثلا ما سنمان بیشتر بود وقتی این چیزها را میدیدیم. خوب یادم می آید. فیلم می بیینند اما نه مثل من. سالهای جوانی، با من سر مجله فیلم و مخملباف و کیارستمی شوخی میکردند. تمام سعیام را کردم برای مادرم توضیح دهم که قرار است سر درخت زندگی با چه طور فیلمی مواجه شوند. قرار است چه ببینند و قرار است چه نبینند. دیدهبودند در یکسال گذشته مدام اینجا و آنجا درباره فیلم حرف زدهام و ستایشش کردهام اما مگر در تجربه آنها فرقی هم میکند؟ آرزو داشتم فیلم ببردشان سالهای دور. به تجربههای خودشان. به اولینها. دوست داشتم خستهشان نکند. اذییتشان نکند. می شود مگر؟ نمیدانستم. میدانستم احتمالا بساط داریم. همانطور که سر «شوکران» بساط داشتیم. سر «جدایی نادر از سیمین» هم بساط داشتیم. سر «آواتار» هم بساط داشتیم. سر «شبکه اجتماعی» هم بساط داشتیم. اما سر «سالی دیگر» بساطی نبود. سر «بچههای آسمان» هم بساطی نبود. سر «سخنرانی پادشاه» هم بساطی نبود. سر «گبه» هم همین طور یا «دلشدگان» یا «ناصرالدین شاه آکتور سینما» یا «کمال الملک». «فرار بزرگ» را هم با لذت تا آخرش دست جمعی تماشا کردیم. اما سر «قوی سیاه» بساط داشتیم . درخت زندگی اما کسی را اذیت نکرد. مادرم نزدیک به ۴۵ دقیقه درباره احساساتش در برخورد با فیلم حرف زد. از بازیگران گفت و احساساتشان. از زندگی و درخت زندگی. کمتر پیش آمده بود درباره فیلمی اینچنین با من حرف بزند. بعد از تماشای فیلم همان احساسی را داشت که من داشتم. میخواستم با کسی حرف بزنم و انگاری کسی نبود. با من حرف زد از همه آنچه گرفته بود. همه آنچه من می خواستم به نوعی دیگر در جایی دیگر بگویم و نتوانستم و فرصتش نشد. پدرم اما با فیلم زاویه داشت و گویا به مادرم گفته که در رسیدن به این حس دوست داشتن تحت تاثیر حرفهای پسرت بودهای. اگر این بوده باشد که واقعا خوشحالم. میتوانم آنوقت لقب بهترین منتقد دنیا را به خودم بدهم.
فقط سینما نبود که بین من و پدرم اختلاف انداخت. فوتبال هم مزیت علت شد. پدرم هرچه سنش بالاتر رفت، علاقهاش به فوتبال بیشتر و بیشتر شد و من برعکس او هر روز از آن دورتر شدم. اصلا از همان وقتی که پایم را گذاشتم در بریتانیا دیگر با فوتبال خداحافظی کردم. این اواخرپدرم دوست داشت تمامبازیهای جام آزادگان را ببیند و من دیگر حوصله فوتبال ایران را نداشتم. در بریتانیا هم دیگر دست و دلم غیر جام جهانی و جام ملتهای اروپا به تماشای هیچ مسابقهای نرفت که نرفت. وقتی که پیش من بود ازمن میخواست نتیجه مسابقات را برایش بگویم که از روی بیشعوری نمیکردم. دیگرحوصلهاش را نداشتم و فکر میکردم دارد وقت تلف میکند پدرم. اما یادم نمی رود که یک روز باز خود او بود که دست مرا گرفت و برد ورزشگاه آزادی بازی «استقلال» و «صداوسیما». استقلال ۵ گل زد و من شدم استقلالی از آن زمان. افتادم به خریدن مجلههای «دنیای ورزش» و «کیهان ورزشی» و روزنامه «ابرار ورزشی». خودش مینشست به تنظیم جدول مسابقات جام حذفی. روی کاغذهای سفید با دقت و ظرافت کلی وقت میگذاشت تا تیمها را کنار هم قرار بدهد. پدرم از تلویزیون دیدن منهم خوشش نمیآمد. هر سال موقع عید در خانه ما جر و بحث و داد و فریاد شدید بود سرعید دیدنی رفتن و من می خواستم از صبح تا شب پای تلویزیون باشم. مجبورشان میکردم در سفرها یک تلویزیون همراهمان ببریم که اگردر جایی تلویزیون نبود محروم نشوم از برنامهها. تلویزیون را دوست نداشت ولی کاری کرد که بروم در برنامه از «مدرسه تا مدرسه» مجید قناد. سینما را دوست نداشت به اندازه من، اما مرا برد پشت صحنه «جهان پهلون تختی» افخمی. به سینما انتقاد داشت ولی خودش از جوانیاش یک پروژکتور خانگی داشت با یک پرده سفید که هر وقت باز میشد برای نمایش هزارباره کارتون «تام و جری» و «تختخواب سحر آمیز» دلمان پر میشد از آرزو و خوشی. هزار بار تف و لعنت میفرستاد به سینما و سینما درستکن و جشنواره و با اینحال میآمد تا دیروقت سینما در جشنواره با من و برایم کارت جشنواره میگرفت با هزارتا تلفن و رو انداختن به این آن. هرجا که شد همسایه بالایی را نفرین میکرد که چرا به دستم مجله فیلم را دادند و خودش هرماه برایم میخریدش به اصرارم. از سیاستبازی من اعصابش بهم میریخت و یادش نمیرود اصلا همان دو جین روزنامهای که از محل کارش به خانه میآورد مرا از راه بهدر کرد. به من انتقاد میکرد که نمی توانی پیچی را ببندی. راست میگفت دست پاچلفتی بودم و از نقاشی و کار دستی و هنر اصلا بویی نبرده بودم. اوهم هزار بار نشست و با دقت کتبهای مدرسهام را جلد میکرد و یک عکسبرگردان هم میچسباند روی جلدشان، هم با حرص و لعن و نفرین و تحقیر بهترین کاردستیها و ساعتها و تختخوابها را برایم میساخت که یک وقت جلوی کلاس و معلم و همکلاسیها شرمنده نشوم. یک عمر به ما درس قناعت و صرفهجویی داد وهمزمان تلاش کرد که آه چیزی به دلمان نماند. در همان بچگی و بمباران ما را برد «رستوران گردون». هربار که مامور شد به مذاکره با مسئولین خارجی مرا با خودش برد به مهمانی رسمی. هربارکه سفر رفت برای تدریس در اینور و آنور، سهم غذای درون هواپیما را نخورد آورد برای من و خواهرم چون فقط متفاوت بود وما دوستش داشتیم و او از گلویش پایین نمیرفت. هربار که سفر خارج رفت در آن روزهای بی همه چیزی جنگ، کیفش را پر میکرد از شکلات و موز و نارگیل و آناناس که در تهران نایاب بود آنروزها. مینشست و با آهنگی که با دهان مینواخت چمدان را باز میکرد و خوشحالمان میکرد. آنقدر ازاینور و آنور خرت و پرت با ارزش و بیارزش برایمان میآورد که خانه یکماه پر میشد از بوی هند و اطریش و جاهای دیگر دنیا. یکبار برایم راکت پینگ پونگی آورد که بویش همچنان در سرم است. یکبار ازش خواستم سی دی موسیقی «سه رنگ» کیشلوفسکی و «زیرزمین» امیر کوستوریتسا و فیلم «جیافکی» را بیاورد. او که اهل این حرفها نبود ولی رفت با همه غرولندش گشت و آورد. فیلم جیافکی را اما نیاورد برایم و به جایش موسیقیاش را آورد. سی دی سه رنگ را بعدها دوستی گرفت و پس نیاورد و دلم سوخت. آن سالها عادات عجیبی پیدا کرده بود. مثلا یک مدتی می نشست به بازی شطرنج با کمودور ۶۴. مدام بازی میکرد و بعضی وقتها که در میانه بازی مهرهای را از دست میداد دوباره بازی را از اول شروع میکرد. مادرم می گوید این روزها مدام دیگر جدول حل میکند. عاشق پزشکی بود و مینشست به تماشای همه قسمتهای «آناتومی گری» و مجموعه «پرستاران» و فیلمهای مستند جراحیهای عجیب و غریب پزشکی که آدم حالش بهم میخورد. بارها شده بود که میدیدم خودش را درکوهی از کاغذ اسیر میکرد آنها را یک به یک دوره و بعد پاره میکرد و دورمیانداخت. اما کاغذها تمامی نداشتند. هزار بار گنجهها و انباری درون خانه را مرتب میکرد در عرض چند ماه و چیزی کم نمیشد. عادت دور انداختن نداشت. هرچه بزرگتر شدم هر مسئلهای موجب بلوا شد درون خانه خودروی زیرپای من، پنچری، تحویل دادن بدون بنزین خودرو به خانه، کار دندانپزشکی، کار در روزنامه، فیسبوک، ورزش نکردن، تغذیه، دیابت، فعالیت مثلا سیاسی، آرشیو جاگیر مجله فیلمها و روزنامهها، زندگی، سینما، تلویزیون، فوتبال، ماهواره، کمک نکردنهای من در درست کردن کولر یا همان تمیز نکردن انباری. چند وقت پیش وقتی روی زمین نشستم چهار زانو برای تمیز کردن کوهی ازکاغذها که دور و برم را گرفته بودند آن هم با غرولوند مادر. یک آن حس کردم شبیه او شدهام. واقعا شبیه او شده بودم. در تمام این سالها دعواهیمان قطع نشد که نشد. تازه فهمیدم این شلوغی و بیسرو سامانی خودش عامل عصبیت او در اینجاست. بینظمی و خط بدم به او نرفته و هزار یک چیز دیگرم شبیه او شده است. موقع دفاع پایان نامهام به من گفت شبیه یک دیکشنری پاره پاره هستی. یکسالی ندیدمش و با اینحال فکرش مدام در سرم است. ما که اصلا و ابدا روز مرد نداشتیم در تقویم رسمیمان. روز پدر هم نداشتیم تا مدتها و یک دفعهای به تدبیر دولت و در یک تصمیم آنی این روز اضافه شد به باقی روزها. در تمام این سالها و آن سالها هرچه برایش خریدیم بعدترش نصیب خودمان شد. او از همه خوشیهایش زد برای ما و من هیچ نکردم برایش. بارها به من گفته خودخواهی. راست میگوید. نمی دانم اگر روزی روزگاری بچهدار شدم اصلا شبیه او با فرزندم رفتار خواهم کرد یا نه. خودخواهم و تنها با یاد او همه روزهایم را پر کردهام.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.