اشاره: آنچه در زیر می‌خوانید مجموعه‌ای از یادداشت‌هایی است که به مناسبت نمایش جشنواره‌ای و عمومی «ماجرای نیمروز» (محمدحسین مهدویان) در فیسبوک نوشتم. برای خواندن نظرات می‌توانید به اینجا و اینجا و اینجا مراجعه فرمایید.

یادداشت اول 

اگر فیلم «ماجرای نیمروز» (محمد حسین مهدویان) را دیده بودم چه در ذهنم نقش می‌بست؟

ندیده درباره یک فیلم نوشتن کار ابلهانه‌ای است اما بحث‌های فراوان این چند روز بر سر «ماجرای نیمروز» و کنجکاوی‌های پیرامون آن عاملی شد که به نکته‌ای درباره این فیلم دیده نشده و فیلم پیشین کارگردان یعنی «ایستاده در غبار» اشاره کنم. بیایید یک لحظه از فضا و توانایی‌های این کارگردان رها شویم و به فیلم دیگری فکر کنیم. بیایید به «مونیخ» ساخته «استیون اسپیلبرگ» برگردیم که از قضا روزگاری که هنوز ندیده بودمش درباره‌اش کلی پیشداوری داشتم.
اسپیلبرگ پیش از «مونیخ» در دو جبهه با سرفرازی، ادای دینی کرده بود تمام عیار و تحسین‌برانگیز به همکیشانش در «فهرست شیندلر» و در جهانی دیگر به صورتی حماسی و میهن‌پرستانه‌ به هموطنانش در«نجات سرباز رایان»، و خب موضوع ملتهب و به خصوص سر‌راستی همچون ماجرای گروگان‌ گیری ورزشکاران اسرائیلی توسط فلسطینی‌ها و کشته شدنشان در این ماجرا (که به نظر می‌رسید از همان اول در داوری عوام قسمت بد و خوب ماجرا و خطاکاران و تندرو ها و مظلومان تقریبا مشخص بودند) و ترکیبش با توانایی و قدرت و تبلیغات و حمایت‌های همیشگیی که از اسپیلبرگ می‌شد و اساسا اسکار پیش رو و از طرفی دیگر بی‌صدایی همیشگی فلسطینی‌ها در رسانه‌های رسمی جهان هم وحشت‌آور بود و هم پیشداوری منفی من و تمامی آدمهای حساس به این موضوع (وخود اسپیلبرگ و جهان آثارش) را تشدید می‌کرد.

اما واقعیتش را بخواهید اسپیلبرگِ یهودی همیشه برنده احتمالا مورد علاقه و حمایت و البته حامی دولت اسرائیل همه ما را شگفت‌زده‌ کرد. فیلم درباره گروگان‌گیری نبود و کشته‌شدن ورزشکاران که می‌بایست خشم همه را بر بیانگیزد و فلسطینی‌ها را از چشم همه بیاندازد، برای او به نقطه شروع ماجرا تبدیل شد. ما در فیلم با گروهی همراه می‌شدیم که حال از طرف دولت اسرائیل استخدام می‌شوند تا «تروری دولتی» انجام بدهند و آدم‌های مرتبط با گروگان‌گیری را بی‌سر و صدا بکشند. گروه اما کارش درست پیش نمی‌رود و مدام به بن‌بست می‌رسند و اشتباه پشت اشتباه آنها را در چنبره خود گرفتار می‌کند. فیلم درعمل به نقد چرخه خشونت و انتقام بدل می‌شود و سرنوشت محتوم تک تک اعضای گروه و شکستهایشان با وجود همراه شدن فیلمساز با آنها و نمایش ندادن روایت/ نزدیک نشدن به طرف دیگر آن درگیری، چیزی به اسم همدلی را پدید نمی‌آورد. در جایی از فیلم سرکرده (با بازی «اریک بانا») و گروه ترور اسرائیلی مجبورند برای از بین بردن گروهی از فلسطینیان شبی را در خفا با گروه فلسطینی در خانه‌ای بگذرانند. شب‌هنگام یکی از جوانان فلسطینی در بحثی دوستانه و از روی اعتماد به آن سرکرده می‌گوید «خانه/ سرزمین نداشتن دشوار است». گروه فلسطینی فردایش تار و مار می‌شوند، اما در انتهای فیلم آن سرکرده اسرائیلی است که بی‌سرزمین می‌شود و در سایه‌ای از ترس و تردید روزگار می‌گذراند. بله اسپیلبرگ مرا شگفت زده کرد و در هالیوود که می‌توانست قضیه گروگان‌گیری را با بداعت و صناعت بفروشد و با توانایی‌هایش همه را مرعوب و میخکوب کند در فیلمش دست به نقد خشنوت و بی‌سرانجامی این چرخه بی‌حاصل و آسیب دیدن حاملان و مجریان این قضیه زد و از گزارش محض طرف برنده و بازنده و طرف آسیب دیده و چه و چه و چه خواسته یا ناخواسته اجتناب کرد و البته همین هم شد که اسکار آن سال نصیبش نشد در صورتیکه در کنار «کینگ کونگ» (پیتر جکسن) و «شب‌بخیر و موفق باشید» (جرج کلونی) از محق‌ترین نامزدها بود.
من اگر «ماجرای نیمروز» را دیده بودم احتمالا به یاد این فیلم می‌افتادم و از خودم می‌پرسیدم آیا مهدویان توانسته فراتر از روایت چشمگیر «آنچه گذشت» در این فیلم و فیلم پیشین چیزی بیشتر و پرسشی برای «آنچه پیش خواهد آمد» را نیز مطرح کند؟

من این یادداشت را با نکته‌ای حاشیه‌ای تمام کنم. به شخصه معتقدم در ایران چه با جمهوری اسلامی، چه با نظام شاهنشاهی، چه مجاهدین/ منافقین، چه با فدائیان، چه با جبهه اکثریت چه با اقلیت چه با دستجات کمونیست کارگری، چه چپ اسلامی، چه توده‌ای، چه موتلفه‌ای، چه اصلاح طلب و … (اصلا هرکسی را که فکرش را می‌کنید بگذارید گرداننده همه چیز) گروه حاکم اصلا و ابدا حاضر به پذیرفتن اشتباهات متعدد خویش نیستند. در این سال‌ها شما چند نفر را دیده‌اید که رفتار‌ها و عملکرد خویش را نقد کنند و معترف باشند با استراتژی‌ها و کردار و رفتار‌ها و حرف‌ها و آرمان‌ها و دروغ‌ها و هر‌آنچه این جهان و ایران امروز ما را ساخته مسیری اشتباه را پیموده‌اند. از خودمان بپرسیم واقعا افرادی که این روزها در موضع ضعف هستند و هنوز دارند برای هم شاخ و شانه می‌کشند در جاهای دیگر اگر در موضع قدرت بودند واقعا خروجی بهتر و اصیل‌تری از ایشان و مثلا «ماجرای نیمروز» را انتظار داشتیم؟ من یکی بی اندازه مشکوکم. به شوخی گفتم به دوستی موقع نمایش فیلم «سیانور» (بهروز شعیبی)، در فیسبوک به خاطر اینکه «گدار» از آن کیست همفکران و هم‌مسلکان و هم‌قطاران که به یکدیگر رحم نکردند که ته ته‌اش هم این بود که من بیشتر می‌دانم و من اصیل‌ترم و من چپ‌ترم و راست‌ترم و فلان‌ترم و … تا تو یکی دور شده از اصل‌ و اصالت خویش و مرام‌ما آنهم در اواخر سال ۹۵، حال جای «تقی شهرام» و آن یکی بودند در آن سال‌ها که تازه آینده را هم تجربه نکرده بودند آیا تصمیمی بدتر نمی‌گرفتند چه بسا؟ بله مهدویان هم مثل اسپیلبرگ که نگفت که چه شد که مونیخ رخ داد، به شما نشان نمی‌دهد که چه شد که «مجاهدین»، «منافقین» شدند و اینقدر تندرو و خشن و بعدتر مایه سیاه‌روزی همه و خودشان و چه شد که هرچه می‌کشیم هنوز از آنها‌ست اما نکته جالب برای من نگاه با فاصله نسلی است به این فیلم که مستقیما دهه شصت جوانی‌اش را و همه چیزش را از بین برد و حالا مواجهه خشمگیانه نسلی دیگر با فیلمی است که سازنده‌اش مثل خودشان در آن زمان کودکی بیش نبوده و حال همه آنچه که دارد دریافت می‌کند بدون استثا از صافی ذهن کس دیگری رد شده است. این روزگار در میان دو نسل در نوسان هستم گروهی که در بیرون فیسبوک رفته‌اند دنبال زندگی‌شان و گروهی که در فیسبوک دارند دنبال آرمانهایشان می‌گردنند هنوز.

***

یادداشت دوم

در فصل پایانی فیلم لحظه‌ای وجود دارد که من دوست داشتم «ماجرای نیمروز» واقعا و حقیقتا به آن می‌رسید، و نه آنکه خوانشی منفک و شخصی و شاید تحمیلی از سمت آدمی همچون من باشد در کنار خوانش‌های دیگر. در سکانس نهایی هر پنج شخصیت اصلی قصه با همه دیدگاه‌ها و عملکرد‌های متفاوتشان (که اتفاق خیلی هم به زعم من درست و عمیق و جاندار پرداخت نمی‌شود) به یک نتیجه مشحص می‌رسند. شرایط به طرزی وخیم می‌شود و احساس ترس و بی‌اعتمادی و وهم و حشت طوری فراگیر می‌شود (که ای کاش سینمای‌تر چنین وهم و پارانویا و ترس عمومی در جان تصویر و فیلمنامه فیلم می‌نشست) که همگی با تروما‌های شخصی و نگاه‌های متفاوت درنهایت سلاح به دست می‌گیرند و چرخه خشونت و افراطی شدن را به اوج خودش می‌رسانند و همه قهرمان‌های قصه دست آخر در کشتن/ مهار دشمن یک شیوه را در پیش می‌گیرند. در انتهای این ماجرا «کودکی» در خانه تیمی پیدا می‌شود و این کودک بی‌سرپست در آغوش «کمال» به نمایندگی از آن تیم نوازش می‌شود. من دوست داشتم آن سکانس و آن کودک و اساسا کل فیلم را، روند زایمان و خلق و به دنیا آمدن آن کودک (بخوانید ایران و حاکمیت و کردار و رفتار آن با مخالفان و منتقدان و دشمنانش بعد از سی‌‌ خرداد) ببینم. اینکه آن خشنونت افراطی دیوانه‌وار دو طرفه (که هرکس هم برای خودش دلایل و توجیه‌های خویش را داشت) نتیجه‌اش میراث و نوزاد بدشگونی بود که تروماهای همراه آن زایمان و ترکش‌های فجایع آن روزها همچنان با او و ما ماند و و نسل من با آن بزرگ شد و هرچه در این کشور شد و نشد و ماند و به بن‌ست رسید و عقب افتاد و تمام این بدبختی و ویرانی و آوارگی و چه و چه و چه محصول مستقیم آن سه چهار سال اول انقلاب ۵۸ بود. اما خب فیلم درباره این نیست، چرا که درجاهایی دیگر (با وام‌گیری از صحبت‌های یک دوست منتقد که شاید نخواهد اسمش را بیاورم) کودکان دیگری را هم به میانه منازعه می‌کشد و شاید نتیجه گیری نهایی این باشد: «ما نه تنها کودکان خودمان را از آسیب محفوظ داشتیم، بلکه کودکان دشمن را نیز پناه دادیم».

به نظر من صحبت کردن درباره این فیلم کار بی‌نهایت دشواری است و مجموعه موضع‌گیری‌های شما و تعلق خاطرتان به دسته‌جات و جریانات و میزان آرمان‌گرایی و آرزو‌ها و حسرت‌ها و خشم‌ها و زخم‌ها‌یتان بدجوری روی فیلم سایه می‌اندازد. شهر و فضای آن روزها اتفاقا به طرز غریبی از فیلم حذف شده. اتفاقات پیش از سی خرداد ناگفته باقی مانده. وخامت اوضاع با هزار گروه دیگر از جمله «فرقان» و وقایع کردستان و ضدیت و هواداری‌های دو قطبی که برخی از خانواده‌ها را از هم درید و فضای خشونت‌بار زندان‌ها و هزاران نکته دیگر که من واقعا نمی‌دانم چقدرش افسانه‌ است و چقدرش واقعیت، چقدرش اغراق است و چقدرش فاجعه خونبار، چقدرش محصول یک برنامه‌ریزی سیستماتیک بوده و چقدرش محصول بی‌تدبیری و حماقت و بچه‌بازی و علاقه شیفته‌وار به آرمان‌های انقلاب و انقلابیون در دو سو، و همچنین صداهایی که در آن زمان هم داشتند دعوت به آرامش می‌کردند و صبر و سکوت را می خواستند که قطعا در دو طرف بوده‌اند همگی و همگی از داخل روایت این فیلم حذف شده و ما عملا در محاصره اتاق‌ها و گفته‌های این پنج شخصیت که تازه همراهی بیشتر ما هم با «کمال» است و «حامد» (والبته شاید فیلم قصه حامد است که با عکاسی او شروع می‌شود در طول فیلم درگیری‌های عاطفی پیدا می‌کند و تغییر مسیر می‌دهد و با تیر خوردن او به پایان می‌رسد و انگاری او هم به آدم دیگری تبدیل می‌شود، یک دگردیسی که ابدا در ژرفای فیلم و تصاویر رخ نمی‌دهد) محصور مانده‌ایم.

غم‌انگیز اینجاست که نمی‌شود درست و حسابی درباره این فیلم گفت‌و‌گو کرد و پرسید واقعا چه شد اینگونه شد؟ آیا در آن شرایط می‌شد به مسیر دیگری رفت؟ آیا خشونت نتیجه و محصول سهم‌خواهی افراد مختلف نبود؟ آیا در میانه جنگ با یک دولت خارجی اعلام وارد شدن به فاز نظامی یک گروه که به داخل حاکمیت راهش نداده‌اند معنای استفاده از شرایط وخیم و خوش‌باوری برای ساقط کردن حکومت مرکزی و سر‌رشته گرفتن امور نیست؟ آیا تصمیم و کردار حاکمیت و نظام این بحران را رقم نزد؟ آیا مملکت هرکی هرکی و بچه بازی نبود؟ آیا ما در «هشتاد و هشت» از آن فجایع درس عبرت نگرفتیم و شاید به مسیر دیگری نرفتیم (آن تصفیه‌ها می‌توانست آتشی دیگر را رقم بزند). آیا تمامیت خواهی آن دوران را تدبیر دیگری نبود جز سلاح، چرا هیچکسی از آن فجایع پیش آمده رسما عذرخواهی نمی‌کند و هزاران پرسش دیگر که بعید می‌دانم بشود برای آن پاسخ یافت وقتی همه ما به طرز عجیبی زخم خورده یک دوران هستیم.
من متاسفانه پیش بینی‌ام در زمان اکران فیلم درست بود و مهدویان جز روایت فیلتر شده (و به شدت فیلتر شده) یک برهه تاریخی در عمل نه پرسش جدیدی مطرح کرده و نه پاسخی داده است و نه عمیق شده نه واکاوی کرده و نه هیچ چیز دیگر. باید آرزو کرد روزی روزگاری یک آدم بی‌طرف برای ما تعریف کند واقعا چه شد که آنطور شد.

***

یادداشت سوم

من همچنان پیرامون فیلم «ماجرای نیمروز» با جمعی از دوستان در شبکه‌های تلگرامی در پی داد و ستد و منازعه و قیل و قالب هستم و همچنان ذهنم درگیر فیلم و چگونگی و چرایی روایت است. یک لحظه پیش خودم فکر کردم، واقعا چرا ما برای نگاه به این باید پای «مونیخ» و «سی دقیقه بامداد» را وسط بکشیم؟ بیاید کمی به عقب برگردیم «هزاردستان» و «کمیته مجازات» زنده‌یاد «علی حاتمی» را به یاد بیاوریم. ببینیم حاتمی در سال پنجاه و هشت تا شصت و هشت چگونه با خون دل در پس آن دیالوگ‌های شیرین و روح افزا، در پس روایت دست‌کاری شده کمیته مجازات، در پس نمایش آن شخصیت‌های غریب و ماندگار، چگونه تاریخ یک سرزمین، ناکارآمدی خشونت، چرخه باطل ترور، وحشت، ابتذال، استیصال و بحران دامن‌گیر را برایمان مصور کرد. چطور و چرا آن مجموعه بی‌شک در تاریخ سینما و تلویزیون ایران ماندگار شده و «ماجرای نیمروز» بعدها که اتفاقاتی بیفتد و نیفتد به سوژه مواخذه این و آن بدل خواهد شد. واقعا نیازی به «مونیخ» نیست. ما «هزاردستان» شاهکار را داریم.

پی‌نوشت‌: از شما تمنا می‌کنم نقد زنده یاد «ایرج کریمی» بر فیلم «کمیته مجازات» را از هر جا شده پیدا کنید و بخوانید.

پی‌نوشت ۲: «وحید مرتضوی» در وبلاگ «گرینگوی پیر» نوشته مفصل و خوبی درباره «ماجرای نیمروز» دارد که به شما توصیه می‌کنم آن را بخوانید.