شنبه ظهر وقتی درمان آخرین بیمار به پایان رسید و دست و سر و صورت خونآلودم را شستم که در اثر تقلا برای حفظ یک دندان (احتمالا نماندنی) به آن حال و روز درآمده بود، عزم کردم به رفتن برای تماشای فیلمهای دیگری از سینمای کره در جشنواره اختصاصیشان در لندن. چون میدانستم تا شب در سینما هستم کنار ایستگاه واترلو غذای از حوالی شرق دور (میگو و رشته) گرفتم و تند تند با همان چوبهای معروف آن خطه خوردم (به نظر میرسد در این زمینه به مهارت رسیدهام از بس از اینجا فیلم تماشا کردهام) و از ایستگاه واترلو پیاده راه افتادم به سمت سینما. باید تا سینما چهل دقیقهای پیاده میرفتم که اساسا قصدم همین بود که یک ورزشکی هم بکند این بدن همواره نشسته روی صندلیهای مطب و سینما. از آن غذای هم چوپها را نگه داشتم که درطول مسیر با آنها بازی کنم و تنها حواسم به موبایلم نباشد.
در جشنواره امسال بخش ویژهای را به «نوآر کرهای» اختصاص دادهاند که شنبه یکسره فیلمهای این بخش را پخش میکردند. در اینکه اساسا «نوآر» یک ژانر هست یا نیست همچنان بحثها پا برجاست چه آنکه بخش عمده و معتبری از منتقدان آن را یک حال و هوا و اتمسفر و مود میدانند تا یک ژانر. در کاتالوگ شکیل این دوره دو مقاله نسبتا مفصل در این باره چاپ شده که امیدوارم بتوانم سر فرصت آنها را ترجمه کنم که دورنمایی را از این قضیه و نوآر کرهای و تاثیرپذیریشان از «جان وو» تا «ژانپیر ملویل» به تفصیل دادهاند و معرفی جامعیاند در این باب.
اولین فیلم به نمایش در آمده، اثری کلاسیک بود محصول سال ۱۹۸۰ با عنوان «آخرین شاهد» به کارگردانی «لی دوویانگ» با موضوع یک کارآگاه پلیس که باید دنبال یک قاتل بگردد در شهرهای دورافتاده. فیلم تصویر و تلخ و سیاهی است از کره پس از جنگ با آدمهایی که با فساد در ابعاد مختلف دسته و پنجه نرم میکنند. تفاوت فضا و دیدن گذشته کره و مسیری که تا مدرن شدن در طول سی سال گذشته در جهات مختلف طی کرده واقعا آموزندهاست. جدا از تلخی فیلم و قصه طولانیاش که در جستجوی کارآگاه مطول شده، اما به لحاظ بازیگری و کارگردانی و اجرا دیگر این روزها برای من کهنه و توی ذوقزننده به نظر میرسید. به خصوص درباره بازیگری آن را میگذارم در کنار فیلم دیگری با عنوان «قواعد بازی» (ساخته ژانگ هایونسوو) که برای این بخش انتخاب کرده بودند که از لحاظ اجرای و پرداخت و بازی بیاندازه بدوی و ماقبل سینما مینمود (با اینکه فیلم در دوران معاصر میگذشت و گویا موبایل وسیلهای لوکس و عیانی جلوه میکند) و از خودم میپرسم به راستی چه میشود که هنر سینما حتی در ابتدای پیدایش آن در دستان گروهی از هنرمندان با دقت و تیزهوشی و بداعت همراه میشود و محصولات عمدهای در سینمای آمریکا و آلمان و فرانسه همچنان به لحاظ اجرا میخکوب کنندهاند اما وقتی به جاهای دیگری می رسد با یک طرز تلقی همچون فیلمهندی/فیلمترکی/فیلممصری/فیلمفارسی و حتی کرهای روبرو میشویم.
کارگردان ۷۴ چهار ساله فیلم بعد از نمایش آن درباره مساله سانسور در فیلمها حرف زد. «آخرین شاهد» در زمان نمایشش توسط نظام حاکم گویا شرحه شرحه شده بوده است طوری که کسی بعید میدانسته دیگر نسخهای کامل از آن موجود باشد. او همچنین گفت اصولا تعریف درستی از اینکه چه باید سانسور شود وجود نداشت. مثلا مساله زنا که در جامعه کرهجنوبی مثل هرجای دیگری وجود داشته جزو مسائل مگو و دردسر ساز به حساب میآمده است. از آن طرف خشونت و برهنگی زنان و… حالا اما قصه دیگر فرق کرده است. کارگردان با شصت فیلم در کارنامهاش در طول بیست سال گذشته تنها دو فیلم ساخته که فیلم «آریرانگ»ش در سال ۲۰۰۳ را اصلا طوری ساخته بوده که بشود در هر دو کره به نمایش در بیاید (قضیهای که دیگر امکانش وجود ندارد). من از او درباره کم کاری این سالهایش پرسیدم و البته او همان جواب فیلمبردار هونگ سانسو را به من داد که زمانه و شیوه فیلمسازی در کره تغییر کرده و در عمل دیگر برای او امثال او جایی نیست.
منتقد/مشاور جشنواره برای معرفی فیلم دوم، «کلیمانجارو» (ساخته او سیونگیوک)، بعد از نام بردن از زیرشاخههای تازه نوآر همچون «نوآر نو»، «نورآر جدید نو»، «نوآر نئونی» و «نورآر آفتابی»، ازفیلم کرهای با عنوان «نوآربرفی» یاد کرد. قصه فیلم که درش پلیسی خطا کار با بردار دوقلوی بزهکارش در شهری کوچک اشتباه گرفته میشود و همراهی و علافی او در کنار دوستان قدیمی برادرش و همچنین پایان خشنوت بار غیرقابل پیشبینی آن و همچنین یک جور ابزوردیزم تلخ جاری در آن مرا بیش از هرچیزی یاد «تاکاشی کیتانو» (و البته لحظاتی حمید نعمتالله در بیپولی و بوتیک و آرایش غلیظ) انداخت.
از کارگردان درباره تاثیر پذیریاش از تاکاشی کیتانو و بخصوص فیلم «سوناتین» (۱۹۹۳) پرسیدم. مترجم حاضر (که حدیث توانمندیاش در گزارش قبلی رفته بود) پرسش مرا همزمان برای کارگردان توضیح میداد و کارگردان از همان اول هم که اسم کیتانو را از زبان من شنید سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ادامه گفت به شدت عاشق این کارگردان است و حتی موقع ساخت این فیلم حس میکرده یک وقت کسی او را به دزدی از کیتانو متهم نکند و خب معلوم است که که من هم از خودم و اشاره درستم کیفور شدم و به وجد آمدم! کسی هم از دلیل عنوان فیلم پرسید که من فکر کردم اشاره به آواز یکی از بزهکارهای فیلم دارد اما کارگردان گفت تهیه کنندگان اسم اولیه فیلم را نپسندیدند و گفتند یک اسمی را انتخاب کنیم که در یادها بماند. (این فیلمها اساسا هم فرقی نمیکند چه اسمی داشته باشند اگر کارگردان اسم یک شهر در ایرلند یا فرانسه یا پیتخت آرژانتین را هم میگذاشت همینقدر بی ارتباط و پرسشبرانگیز بود)
سر فیلم آخر، «جایی برای مخفی شدن نیست» (ساخته لی مایونگ-سِ)، دوباره بعد از یازده سال با پیرمرد عشق سینمایی که در جشنواره لندن دیده بودمش همکلام شدم. آن زمان که برای اولین بار به جشنواره لندن رفتم او را شناختم. آن روزها دلم میخواست با کسی حرف بزنم بعد از تماشای فیلمها ولی کسی را نمیشناختم و با مناسبات اینجا آشنا نبودم و خجالت میکشیدم. پیرمرد سینماداری بود در بیرمنگام که آن روزها با من سر حرف را باز کرد. آن جشنواره درباره فیلمها مفصل حرف میزدیم. کم کم متوجه شدم کل زندگی او در سینما خلاصه شده است. در طول همه این سالها او را همیشه اینور و آنور میدیدم. بعد از مدتی سینمایش را از دست داد و به لندن آمد در جایی مهجور ساکن شد. همیشه یک کیسه پر کتاب با خودش داشت که میخواست آنها را بفروشد. هر سال رنجورتر میشد. مدتها به عارضه عفونت سینه دچار شده بود، بعد در دورهای چشمش هم مشکل پیدا کرد دیگر او را با چشمبند میدیدم. لباسش مندرستر شده بود و اندامش تکیدهتر. دیگر کارت «دستاندرکاران سینما» را به او نداده بودند (فکر میکنم نمیتوانست از پس خرجش بر بیاید) با این حال به جشنواره میآمد. معلوم بود تمام دار و ندارش را دارد برای تماشای فیلم میدهد. در تمام این سالها دیگر نشده بود با او حرف بزنم من سریع از این سالن به آن سالن می رفتم و پیرمرد با یک کیسه پول خرد جلوی گیشه داشت تلاش میکرد با هر جانکندنی بلیط بخرد و وارد سالن شود. امسال همین اتفاق افتاد ایستاده بود و داشت تلاش میکرد بلیط بخرد و پولهایش نمیرسید. با او سلام و علیک کردم و گفتم فلانی مرا یادت هست. یادش آمد با بدبختی و ازش پرسیدم بهتری و نگرانات بود هرسال بیشتر از پارسال گفتی ای. مجبور شد مکالمه را رها کند که برود ببیند میتواند از حسابش پول بکشد و بلیط بخرد برای فیلم. در سالن که نشسته بود بالاخره دیدمش که روی صندلی نشست. بعد از تمام شدن فیلم به من گفت که از فیلم خاطرهای مبهمی در ذهن داشته. فیلم سرشار از تعقیب و گریز بوده و جز سکانس معروف پایانی زد و خود زیر باران و در گل ولای همه چیز از خاطرش رفته بود. از او پرسیدم خب باقی فیلمها را هم دیدهای؟ گفت نه رفته بودم بیاف آی برای تماشای دوره فیلمهای هیجان. به او گفتم خیلی دوست دارم «سکوت برهها» را روی پرده ببینم بعد از این همه سال. پاسخ داد نگران نباش فیلم کلی نمایش دارد و اتفاقا دیشب سر نمایش فیلم جودی فاستر هم آمده بود. دیر شده بود و باید خداحافظی می کردم ازش. در طول برگشت به پیرمرد و خودم فکر میکردم که انگاری من جوانی اویم و بعید نیست او پیری من باشد.
پینوشت: دیشب احسان خوشبخت عکس مرا در میان تماشاگران حاضر درسالن برایم فرستاد. همانطور که میبینید یکی از چوبهای غذا در حین تماشای فیلم همچنان در دستان من مانده است. به هنگام تماشای فیلم با چوب دیگر آنقدر ور رفتم که شکست. اینکه چوب به دست از کارگردان سوال بپرسی نوبر است و نمیدانم کرهایها که این عکس را ببینید چه فکر خواهند کرد! دو عکس دیگر بالا چهره کارگردانها در مواجهه با پرسشهای من است و عکس آخری چهره آن مترجم در حال ترجمه و نوشتن همزمان.