
«کالواری»، فیلم دوم «جان مایکل مکداونا» (برادر «مارتین مکدونا» معروف و محبوب ایرانیها و خیلیهای دیگر)، فیلم گزنده، کم ادعا و کوچک از برون اما با درونی ژرف و غنی است که به راحتی پته فیلمهای گنده شده و پرهیاهویی چون «نیفمومینیاک» را روی آب می ریزد. کمدی سیاه مکدانا شروع جذابی دارد: در یکی از شهرهای کوچک ایرلند مردی ناشناس به پیش کشیشی میرود و میگوید کشیش دیگری در دوران کودکی به او تجاوز کرده و حال میخواهد انتقام این ماجرا را از او بگیرد و حال با او قرار میگذارد که هفته آینده او را در کنار ساحل دریا با یک گلوله بکشد. باقی فیلم به نمایش ماجرای درگیری کشیش با خودش و افراد درون این شهر میگذرد تا روز موعود. (Calvary: جاییست که که مسیح به صلیب کشیده شد. همچنین به معنای نمایش به صلیب کشیده شدن مسیح نیز به کار میرود)
اما چرا فیلم را با نیمفومینیاک مقایسه کردم؟ Calvary به مانند فیلم لارس فونتریه شاید در دل خودش پیغام آشکاری داشته باشد مثلا چیزی شبیه بن بست دین، بی ایمانی، پوچی، تقدیر و مرگ آگاهی. تقدیر نهایی شخصیتهای فیلم هم کم و بیش مشخص است. اما چیزی که در این میان برجسته میشود طراحی مسیری است که برای شخصیت اصلی در نظر گرفته شده. اینجا به تدریج همراه با کشیش اهالی شهرا را میشناسیم٬ به تدریج همچون یک جریان ساده زندگی دستمان می آید که این آدمها هرکدامشان به نوعی موجوداتی تباهشده و گناهکارند و اتفاقا کشیش ما شاید نقطه کوچکی از تاریکی این «شهر گناه» باشد. شخصیتهای جانبی همه زندهاند و بودنشان ضروری است. مساله نماد و استعارههای تحمیلی نیست. همه چیز زندهاست و همین زندگی، همین شخصیت پردازی و فضاسازی درست، و همین بازیهای عالیست و همین حس غریب تکافتادگی و تنهایی که از دل گفتوگوها آشکار میشود و همین ظرافت ترکیب مناقشهها و مفاهیم دینی و انسانیست که باعث میشود فیلم به یک بیانیه شعاری تقلیل نیابد («جویی» نیمفومینیاک قدم به راهی میگذارد که بند بندش توسط فونتریه طراحی شده. بلاهایی که سر او میآید تحمیلیست و مسیر پر سنگلاخ پیشروی او و اتفاق نهایی فیلم نه از دل قصه و بسط مضمون آن بلکه محصول مستقیم و بیظرافت دیکتاتوری و خودخواهی کارگردان و البته جلوه فروشیاش/ شعارهای اوست) دوستان هرطور شده به تماشای این فیلم بنشیند و از کمادعایی و گفتگوها و طنز سیاه جاری و ژرفای متن و بازیهای آن لذت ببرید.
اما چرا فیلم را با نیمفومینیاک مقایسه کردم؟ Calvary به مانند فیلم لارس فونتریه شاید در دل خودش پیغام آشکاری داشته باشد مثلا چیزی شبیه بن بست دین، بی ایمانی، پوچی، تقدیر و مرگ آگاهی. تقدیر نهایی شخصیتهای فیلم هم کم و بیش مشخص است. اما چیزی که در این میان برجسته میشود طراحی مسیری است که برای شخصیت اصلی در نظر گرفته شده. اینجا به تدریج همراه با کشیش اهالی شهرا را میشناسیم٬ به تدریج همچون یک جریان ساده زندگی دستمان می آید که این آدمها هرکدامشان به نوعی موجوداتی تباهشده و گناهکارند و اتفاقا کشیش ما شاید نقطه کوچکی از تاریکی این «شهر گناه» باشد. شخصیتهای جانبی همه زندهاند و بودنشان ضروری است. مساله نماد و استعارههای تحمیلی نیست. همه چیز زندهاست و همین زندگی، همین شخصیت پردازی و فضاسازی درست، و همین بازیهای عالیست و همین حس غریب تکافتادگی و تنهایی که از دل گفتوگوها آشکار میشود و همین ظرافت ترکیب مناقشهها و مفاهیم دینی و انسانیست که باعث میشود فیلم به یک بیانیه شعاری تقلیل نیابد («جویی» نیمفومینیاک قدم به راهی میگذارد که بند بندش توسط فونتریه طراحی شده. بلاهایی که سر او میآید تحمیلیست و مسیر پر سنگلاخ پیشروی او و اتفاق نهایی فیلم نه از دل قصه و بسط مضمون آن بلکه محصول مستقیم و بیظرافت دیکتاتوری و خودخواهی کارگردان و البته جلوه فروشیاش/ شعارهای اوست) دوستان هرطور شده به تماشای این فیلم بنشیند و از کمادعایی و گفتگوها و طنز سیاه جاری و ژرفای متن و بازیهای آن لذت ببرید.