دیشب ساعت نه و یک ساعت مانده به افطار، بعد از گذاشتن غذا روی اجاق برای تلف کردن وقت برای بار صدم خودم را مشغول کردم به گوش کردن تدوین نهایی پادکست خودم. همزمان تلویزیون را روشن کردم و نشستم به تماشای برنامه «برادر بزرگ» به سنت هر شب. من پیشتر هم به این برنامه اشاره کرده بودم که با وامگیری از ایده کتاب «۱۹۸۴» جرج اورول جماعتی را برای یک مدت در خانه‌ای محبوس می‌کنند و روابط و کارها و منازعات و رفتارهایشان را هرشب برای عموم به نمایش می‌گذارند. روز‌های اولی که به انگلیس آمده بودم از تماشای آن سری متنفر شدم و از میزان بی‌پروایی و بی‌شرمی آن آدم‌ها جلوی دوربین خشمگین. اما به تدریج به تماشای آن مشتاق شدم چو اینکه آن را همچون آزمایشگاهی انسانی یافتم که شرکت کنندگانش صریح‌ترین و غریب ترین و شاید آشناترین واکنش‌ها را در لحظات تنهایی شکست، شهوت، پیروزی، حسادت و..‌. به برهنه‌ترین و بی‌واسطه‌ترین شکل ممکن به نمایش می‌گذارند.
این روزها که سری چندم این آزمایشگاه زرد در جریان است به تماشای جوان‌هایی نشسته‌ام که بی‌مرزی و بی‌توجهی‌شان برای من غریب اما قابل فهم است. این بار مثلا دختر و پسری در همان شب دوم بهم پیوند خوردند. دختر زیبا‌رو پسرک سرتاپا خالکوبی شده را ابتدا حسابی وسوسه کرد و بعد پسر که گفته بود با کسی دیگر رابطه باز دارد افتاد به دنبال دختر و آخر در یک اتاق به بوسه و… دختر مردد از آینده رابطه‌اش با این آدم و این پسر بی‌خیال هردو سرانجام همه چیز را نشان دادند به همه. خانه حال جای عجیبی شده. پارنترهای همجنس‌خواه به جان هم افتادند و رقاص سابق منتظر مواجهه با دوست پسر سابقش است که مدیران برنامه هردوتای‌شان را گذاشته‌اند در دو خانه جدا که حالا با هم روبروی‌شان کنند. یک آقایی هم هست که در بازی پانتومیم برای اینکه واژه «اسلحه لخت» را نشان دهد جلوی تمام دوربین‌ها و بقیه آدم‌های درون خانه لخت شد و باسنش را نشان داد.

دیشب چند دقیقه بعد از افطار همه چیز به اوج رسید و آن دختر زیبا و دختری دیگر که خودش را با سینه‌هایش معرفی کرده بود کاملا لخت شدند در پس مستی و شروع کردند در دستشویی بالا و پایین پریدند برای چند دقیقه. دخترکان برهنه داشتند ورجه وروجه می کردند بی‌خیال آینده (که البته اتفاقا خوب فکرش را کرده‌اند که از این خانه بیرون بیایند مدلی می‌شوند برای مدتی و سوژه مجلات زرد و پول حسابی را برای زمانی به جیب می‌زنند و بعدش هم با یک سلبریتی دیگر روی هم می‌ریزند و «بدین راه و روش می رو که به دلدار پیوندی…») و من یک قاشق در دهان و یک گوش به صدای خودم و مهمان اول پادکست و اما فکرم جای دیگر.
من داشتم مثل همیشه به این اندازه تفاوت جهان‌ها فکر می‌کردم. داشتم به کشتار در یک کلاب همجنس‌خواهان در آمریکا می‌اندیشیدم به دست یک آدم قاطی‌کرده سرخورده که خودش را نتوانست با جامعه‌اش تطبیق بدهد. به کمپ پناهندگان در مرزهای یونان فکر می‌کردم که دوستم رفته آنجا و گزارش‌های تلخ می‌دهد و صحه می گذارد بر گزارش‌های تن‌فروشی مردان برای ده یورو. به «میتینگ» مجتمع تجاری کوروش فکر می‌کردم و خبر و فکاهه مثلا مد شدن «تری سام» در پایتخت یا جاهای دیگر. دختران برهنه داشتند می‌رقصیدند و من فکر می‌کردم می‌شود روزی روزگاری را تصور کرد در خاورمیانه چنین چیزی را ببینی به صورت عادی در تلویزیون‌ات؟ اصلا مهم است؟ اصلا درست است؟ مساله دین است یا سنت؟ مساله در ایران است و ترکیه یا نه در هند و چین هم مردم هنوز حساسند به برخی رفتارها؟ یعنی اینجا کسی را قضاوت نمی‌کنند؟ یعنی «پروفسور سیمور» رئیس دانشکده دندانپزشکی نیوکسل و عضو برجسته کلیسای کنار دانشگاه که آمد یک شب خانه‌مان و با زنش گفتند از بی‌اخلاقی‌ها و شکایت از در معرض وقاحت قرار گرفتن کودکان تا سن هشت سالگی آنهم نزدیک به دو هزار بار، الان تلویزیونش روشن است و مثلا دارد دندان قروچه می‌رود؟ فلان شیخ پاکستانی و خانواده عرب احساس نمی‌کنند آخرالزمان شده و پسر جوانشان که شاید همکلاسی‌های سفید دخترش او را نپذیرند برود به راحتی عضو داعش شود که بگوید گور بابای اول و آخرتان؟
برنامه تلویزیونی با همان برهنگی که شروع شده‌بود تمام شد و بر آمار کشته‌های کلوب همجنس‌خواهان و پناهندگان یونان افزوده در همان چند دقیقه. من ماندم و قاشق غذای یخ کرده از دهان افتاده و حساسیت‌های اخلاقی کپک زده بدوی خودم و برخی از ما و اپن مایندنس کثیرتری از ماها. منتظرم برای امشب که ببینم چه بساطی برای ما آماده کرده‌اند سازندگان این برنامه که خوب می‌دانند چه کسی را برگزینند برایش. نمی‌دانم اگر خانه بودم چه می‌کردم. احتمالا سرم را پایین می‌انداختم و از حسادت خفه خون می‌گرفتم تا ابد و تماشاگران هم به خاطر ملال‌آور بودن حضورم مرا  ظرف چند روز از خانه بیرون می‌انداختند.