اشاره: آنچه در زیر می‌خوانید نوشته بلندی‌ست که به مناسب نمایش «شوالیه جام‌ها»، تازه‌ترین ساخته «ترنس مالیک»، که در تاریخ ۳ اسفند سال ۱۳۹۴ در روزنامه «سینما» به چاپ رسید. (برای خواندن نسخه پی‌دی‌اف به اینجا مراجعه کنید)

همین جا باید از کمک‌های فکری بی‌دریغ و بی‌پایان دوستان عزیزم خانم‌ «سیما‌آهو قلندری»، و آقایان «امیر‌حسین سیادت» و«منصور دلریش» تشکر کنم کنم که بدون یاری ایشان متن زیر شکل نمی‌گرفت.

این بارمگ‌گافینِ ترنس‌مالیک، «کارت‌های تاروت» است و میدان بازی و خود بازی را به ظاهر کارت‌های فال‌بینی پیش می‌برند. همان جایی که انگاری درش سرنوشت، دیروز/ امرز/ فردا، مسیر حرکت، بالا و پایین و بود و نبودِ خالق و مخلوق پیوند خورده و یکی شده‌‌‌اند. درمیان همه کارت‌های جورواجوری که فال‌گیرها جلوی‌شان می‌گذارند تا برای فرد تشنه سر درآوردن از تقدیرش، حکایتی از گذشته و حال او بگویند، حال قرعه اقبال به «شوالیه جام‌ها» (که ترجمه درست آن «شوالیه جام به‌دست» است) خورده است. یک بهانه عالی و ناب برای فیلمسازی همچون مالیک که از دل خوانش این کارت، انسانی و جهانی را بیرون بکشد همچون خودش: کمی حیران، کمی متعجب، کمی سرخورده، کمی خسته، کمی شاکی، کمی امیدوار، کمی منتقد. قصه مبهم مردی در پی یافتن خویشتن دورافتاده و مهجورش، غریبه با خود و هرچه در پیرامونش می‌گذرد و در جستجوی چیزی بیان نشدنی و آرامشی ابدی که یافت نمی‌شود. یک گم‌‌گشته و گم شده تمام عیار. گویی این تنها «ریک» (کریستن بیل) نیست که یک روز در میان پرسه زدن‌های بی‌حاصل و برای فهمیدن روز و روزگار خودش، سر و کارش به یک مغازه مهجور فال‌بینی می‌افتد و ما نیز تنها -پس از آن اتفاق- نظاره‌گر سرگردانی و تشویش‌های هر‌روزه او (در پس عناوین کارت‌های خوانده شده) نیستیم. بلکه، «شوالیه جام‌ها» می‌تواند در تمام اجزایش همچون یکی از همان کارت‌ها و در همان ابعاد، روایتی باشد از مالیک و حال روز این‌ سال‌های‌ او و خواسته‌هایش از هنر سینما و در مقیاسی فراتر پرسش‌هایش از آفرینش و هستی، روایتی از اوج و فرود‌ها و شیدایی ‌اش، یا خلاصه‌ای از همه آن چیزهایی که در تمام این سال‌ها به ما داده و یا از ما دریغ کرده است.

پیشگو‌ها و اهل فن تاروت‌خوانی، خوب می‌دانند که این کارت‌ها وقتی بصورت معمول پیش روی مشتری قرار بگیرند یک تعبیر در دل خود دارند و اگر برحسب تقدیر بصورت وارونه از میان کارت‌های دیگر بیرون بیایند، راوی حکایت دیگری هستند و جدا از این، ترکیبشان با کارت‌های دیگر خود مولد قصه‌ها و تعابیر دیگری‌ می‌شود. «شوالیه جام به دست» در زیر مجموعه کارت‌های دیگر منسوب به «کارت‌های دربار» («پادشاهان»، «ملکه‌ها»، «شوالیه‌ها» و «سرباز») معروف و مشهور ‌است به صفت «پیغام آوری». او برای شما دعوتی دارد جذاب و خوشایند که به تجربه‌ای حسی می‌انجامد. تجربه‌ای که انرژی درون شما را آزاد خواهد کرد و از رخوت‌ اکنون نجات‌تان خواهد داد. می‌تواند درایتی باشد که از خواب‌هایتان می‌آید. این کارت بشارت عشق می‌دهد و گشاده رویی و خلاقیت. پیام او حسی از صلح و آرامش و خبری از یک شور و اشتیاق جدید را در خود دارد. شوالیه جام به‌دست می‌تواند نشانه‌ای باشد از شما، یا کسی در زندگی‌تان. با آدمی طرفید جذاب و بی ‌اندازه دوست داشتنی. یک هنرمند/ خواننده/ نقاش/ نویسنده خوش‌بین و در اوج خلاقیت و عشق‌ورزی که هرکجا قدم می گذارد با خلاقیت و اجراگری و سرگرمی دیگران را به‌ وجد می آورد.

شوالیه جام به‌دست گویا (در باو‌رهای سنتی) خصلت‌های زنانه‌اش نیز از باقی شوالیه‌ها بیشتر است بدین معنا که بیشتربا دیدی سرشار از احساس و باورهای درونی به جهان پیرامونش می‌نگرد و از آنها به هنگام عشق‌ورزی و اغواگری بهره می‌جوید. او عاشق عشق ورزیدن است. احساساتش او را به پیش می‌برند، قلبش را بیشتر از عقلش به‌کار می‌‌‌گیرد و اساسا این عقل و منطق است که در برابر قلب او رنگ می‌بازد. شوالیه جام به دست اگر خبری از گذشته داشته باشد می‌تواند روایتی باشد از عاشقی که از شما جدا شده و حال منتظر شکستن قلب شماست. کسی که زمانی زندگی شما را به بحران و آشوب کشانده طوری که نمی‌توانستنید در رابطه با کس دیگری بمانید.

این کارت اما به صورت برعکس نشانه‌ بی‌ثباتی احساسی، فرار از واقع بینی و حسادت است. کسی که دیگر یکسره بنده احساس شده و درایت و عقل جایی در زندگی‌اش ندارد. آدمی بدبین که می‌تواند بدون داشتن و دانستن تمام حقیقت‌ها، نتیجه‌گیری‌اش را اعلام بکند. موقعیتی که در ابتدا به‌شدت خوشایند و عاشقانه و جذاب و هیجان ‌انگیز جلوه می‌کند اما در انتها به چیزی کاملا متفاوت منتهی می‌شود که کاملا مایوس کننده است. جایی که در بهترین حالت، دستتان می آید که اوضاع آنگونه که فکرش را هم می‌کردید سرشار از شور و شیرینی هم نیست. قصه، قصه آدمی است که دارد از خلاقیت و رابطه دور و دورتر می‌شود و عشق جایش را به بدبینی داده و برداشت‌هایی که می‌تواند به به دیگران آسیب بزند. آدمی که مساله‌اش صمیمت است. یک بازیگر عالی و ماهر و بقدری احساساتی که از شرایط دور و برش آسودگی ندارد و بعد از مدتی دیگر نمی‌دانند با آن پرسونا دیگران را سر شوق بیاورند.

و خب ما هم بعد از تمام این سال‌ها دیگر درست و حسابی دستمان آمده است همه این‌ حرف‌ها و توضیحات برای مالیک بهانه‌‌ای بیش‌ نیست تا باز مثل همیشه برخورد و نگاه شخصی خویش را در باره عالم و آدم در پیش بگیرد. دانستن یا ندانستن راز و رمز درون این کارت‌ها‌ و آیات انجیل و تاریخ و جغرافیا و هر چیز دیگر شاید بعد یا پیش از تماشای این فیلم و فیلم‌های دیگرش، در پایان احساس وجدآوری را در شمای بیینده ایجاد کند اما در تجربه و برداشت شما (حال منفی یا مثبت) لزوما تاثیر ویژه و بنیادی نخواهد داشت. با اینحال و با همه این تفاسیر و ریشه یابی‌ها، باز وسوسه پاسخ به این پرسش‌ها نیز انگاری بخشی از همان بازی‌ست که مالیک خواسته یا ناخواسته همواره به آن دامن زده است: به‌راستی کردار و رفتارهای «ریک» در دنیای اثر و «مالیک» در جهان بیرون فیلم، بیشتر به کارت شوالیه جام به‌دست شبیه‌اند یا برعکس‌اش؟ حس نمی‌کنید لحظه به لحظه فیلم مدام در بین این دو قطب در نوسانیم و جوابی قطعی برای آن نداریم؟ مالیک و ریک آیا همان اندازه که در زمان‌هایی که احساساتی و کمی عاقل هستند، در زمان‌هایی دیگر تمام وجودشان را به احساسات گره نزده‌اند؟ آیا ریک و مالیک در لحظاتی همچون آیینه یکدیگر نیستند؟ شوالیه جام‌ها به راستی حکایت کیست؟

***

از قرارمعلوم شوالیه جام‌ها می‌خواهد تصویر‌گر روزگار و درون بی‌قرار و آشفته فیلمنامه‌نویسی مشهور و محبوب در هالیوود باشد. ایجاز همیشگی وسبک کمینه‌گرای افراطی و خست دائمی مالیک در دادن اطلاعات (که از نوشتن فیلمنامه شروع می‌شود و در هنگام تدوین به اوج می‌رسد) اما درعمل تصویر واضح و موکدی از حرفه، موفقیت و شهرت‌ این فیلمنامه‌نویس به ما نمی‌دهد. نویسنده‌ای که لحظه ای او را مشغول نوشتن نمی‌بینیم، در خانه‌ای زندگی می‌کند که حتی دزدان خرده پا هم درش چیز به درد بخوری پیدا نمی‌کنند و اگر نبود اطلاعات جانبی سایت ای‌ام‌دی‌بی یا خلاصه‌ داستان فیلم که برای کاتالوگ‌های جشنواره‌ها ارسال می‌شود و البته یکی دونما از پرسه زدن‌های ریک در شهرک خالی سینمایی و حضورش در آن مهمانی گروتسک میان فیلم، اصلا روحمان هم خبردار نمی‌شد که او چه‌کاره است؟ (و راستی این برای مالیک چقدر اهمیت دارد؟)

قهرمان قصه ما که طبق اصول کارت تاروت باید جذاب و دلربا باشد، در خلال یکی از رابطه‌های بی سرانجامش با با یکی از زنانی که مدام به زندگی‌اش وارد و خارج می‌شوند، انتقاد و مطایبه‌ای می‌شنود به این مضمون: «تو در دنیا تخیلی (فانتزی) کوچک خودت گیر‌افتاده‌ای؟»

به نظر می رسد شوالیه جام‌ها در برون و درونش نمایشی بسط داده شده وگسترش یافته از این «گیر افتادگی» است. اما به راستی مالیک با این جمله چه کسی را مخاطب قرار داده است؟ «ریک» قهرمان مفلوک و غمگین و بحران زده قصه‌اش را؟ یا بازیگر این شخصیت، کریستن بیل، را که در چند سال گذشته با حضور در نقش «بتمن» (که تکرار کلمه شوالیه در عناوین این سه فیلم انگاری از سر تقدیر است تا تدبیر یا شوخی) یکی از ستاره‌های محبوب این دوران به حساب می‌آید؟ یا هردوی این‌ها بعنوان زیر مجموعه‌ای از کل هالیوود و ظاهر و باطنش؟ یا هیچ کدام از این‌ها؟

آنچه از تصاویر فیلم بر می آید و همان فصل مهمانی غریب و کابوس گونه به میزبانی «آنتونیو باندراس»، که با شیرجه یک نفر با لباس دراستخری در میانه‌های روز شروع می‌شود و انگار با شیرجه فوجی از اشباح گوناگون شب‌هنگام در همان استخر به پایان می‌رسد، همانجایی که قهرمان اثر در اوج حیرانی با وجود حضور فیزیکی پنداری روحش جای دیگری‌ سیر می‌‌کند، «شوالیه جام‌ها» می‌خواهد به چیزی فراتر از نمایش عجز و درماندگی و به بن بست رسیدن یک آدم –حال درون یک سیستم یا بیرون آن- برسد.

پرسش بعدی اما این است که آنوقت نسبت مالیک با هالیوود و آن مهمانی چیست؟ و این نیش و کنایه (که نه) بلکه این حمله مستقیم و آشکار به نظام هالیوود را در این مقطع، آن هم در این سن و سال از طرف کارگردانی که به زور در انظار عمومی ظاهر می‌شود و به ندرت تن به گفت‌و‌گو می دهد و از حواشی و هیاهو و زرق‌و برق‌های این دنیا گریزان است، باید به حساب چه گذاشت؟ آیا این انتقاد صریح چیزی است از جنس انتقاد‌های دیگر؟ آیا می‌توان شوالیه جام‌ها را انتقامی به سبک مالیک دانست، چیزی از جنس همان اعتراض‌های استادانه بزرگان تاریخ سینما – از بیلی وایلدر و رابرت آلتمن و دیوید لینچ بگیرید تا دیوید کراننبرگ و وودی آلن و جری لوئیس و برادران کوئن- که وقتی فرصتش را که پیدا کردند هر کدام به زبانی از صدر تا ذیل هالیوود را به سخره و استهزا و انتقاد گرفتند؟ بی فرجامی و دور خود گشتن شوالیه‌ی مالیک در سن هفتاد سالگی شما را یاد تجربه و سرگردانی «جانی مارکو» (با بازی استیفن دورف) همان قهرمان فیلم «جایی» سوفیا کاپولای سی و نه‌ساله نمی‌اندازد؟ و جدای از این پرسش‌ها، ما واقعا داریم از کدام مالیک حرف می‌زنیم وقتی با کارگردانی طرفیم که در طول چهار دهه فیلمسازی با دهن‌کجی تمام عیار از ستاره‌ها و تکنسین‌ها و خبره ترین و توانمند ترین مدیران فیلمبرداری و تدوین‌گران بهره جست و همه را از «مارتین شین» و «سیسی اسپایک» و «ریچارد گیر» تا «بن افلک» و «جان تراولتا» و کریستین بیل و «برد پیت» و «کیت بلانشت» و «ناتالی پورتمن» را به جزیی از دنیای خودش بدل کرد که شاید حضور و اهمیت‌شان چه بسا در لحظاتی هم‌اندازه حضور اشعه خورشید و باد و دریا و دایناسورها و تمساح‌ها و ملخ‌ها هم نبود. با این حساب و با این بی اعتنایی به هالیوود و ستارگانش اصلا نیاز و ضرورتی به این انتقام و انتقاد بود در این دوران؟ شاید برای توصیف رابطه مالیک و هالیوود بشود به مطایبه دیگری از زبان یکی دیگر زن‌های فیلم، «دلا» (ایموجن پوتس)، چنگ زد که در خطاب به ریک و –والبته مدد جستن از رمز و راز کارت‌ تاروت- می‌گفت: «تو دنبال عشق نیستی و تنها تجربه‌ای از عشق می‌خواهی».

پیش‌گو‌ها معتقدند کارت شوالیه جام به دست برای شما می‌ تواند به مثابه یک هشدار باشد. هشدار به آدمی که آنقدر غرقِ شورِ دنیای خودش شده که رابطه‌اش را با واقعیت بیرون از دست داده است. شوالیه جام به دست اخطار به آدمی است که شور و هیجان وسواس گونه‌اش می‌تواند اشتیاقش را به اعتیادی خطرناک آن هم بدون دستاوردی قابل توجه بدل کند.

سال‌ها بود–که به درست و بیشتر به غلط- عادت کرده بودیم و عادتمان داده بودند که در برخوردی سطحی با هالیوود و اجزایش (و البته هر روزش بدون در نظر گرفتن دیروز و فردایش و هزاران جنبه مثبت و منفی‌اش در طول تاریخ سینما و چه بسا تحولات و تاثیرات اجتماعی و سیاسی آن) تنها به توهین و تمسخر «استیون اسپیلبرگ» و «جرج لوکاس» و بعدها «پیتر جکسون» و «تیم برتون» و امثالهم بسنده کنیم. استیون اسپیلبرگ در روزگاری (برای خیلی‌ها و بخصوص منتقدان داخلی) نماد و نماینده‌ای بود از در جا زدن و جلو نرفتن یک نظام و یک نگاه به فیلمسازی. وقتی شوالیه جام‌ها تمام شد داشتم با خودم فکر می‌‌کردم این واماندگی و سکون و به جایی نرسیدن بیشتر وصف حال این روزهای چه کسی‌ است؟ اسپیلبرگ بعنوان نماینده‌ای از هالیوود یا خود مالیک بعنوان نماینده‌ای ضد این جریان؟ خب پاسخ به این پرسش در برخورد اولیه می‌تواند هر دو باشد یا هیچ کدام.

هالیوود و جریان اصلی قطعا روزهای خوبی را تجربه نمی‌کند (و نماینده‌های آن در اسکار فقیر امسال و سال‌های گذشته خود گویای همه چیز است) با اینحال استیون اسپیلبرگ برای قسمت شکست خورده هالیوود اما پاسخ نامناسب و نادرستی است. چهار سال پیش در دو یادداشتی که در روزنامه «اعتماد» به مناسبت نمایش عمومی «اسب جنگی» و«به‌سوی شگفتی» نوشته بودم (اینجا و اینجا) با لحنی انتقادی و حسرت‌خوارانه برای آینده هردو فیلمساز دو پیش‌بینی کرده بودم. برای اسپیلبرگ با تاسف اشاره کرده بودم که بعد از دوران امیدوار‌کننده‌ای که با «هوش مصنوعی»، «گزارش اقلیت»، «اگر میتونی من رو بگیر» و «مونیخ» آغاز شده بود، گویا مجددا به سیاره همیشگی خودش بازگشته، اسیر آن شده و ارتباطش را کاملا با جهان پیرامون از دست داده و بماند که ایام همیشه به کام اوست. می‌خواهم اینجا اعتراف کنم که خوشبختانه پیش‌بینی و بدبینی من درباره او با شکست روبرو شد و اتفاقا همین آقای اسپیلبرگ (برخلاف کسانی که چون پیتر جکسون و تیم برتون که چند سال گذشته نماد بارز درخودماندگی شده‌اند) در دو فیلم آخرش- «لینکلن» و «پل جاسوس‌ها»- به گفته منتقدان وطنی و غیر وطنی در واکنش‌هایی آرام و از جنس خودش و البته پیچید‌ه شده در زرورق‌هایی طلایی و همیشگی او از جنس خانواده/  تاریخ/  آمریکایی زیستن/  قهرمان‌پروری و قصه‌گویی، یادآورفقدان‌ها و ضرورت‌ها و پیشنهاد‌هایی برای دنیای کنونی ماست. او ورای آن زرورق‌ها و قهرمان‌سازی‌ها و قصه‌گویی‌‌های کلاسیک (که برای برخی دمده شده و برای برخی نبودش و آن توانمندی را برجسته می‌کند) خواسته یا ناخواسته کمبود آدم‌ها و رفتارهایی را متذکر شده که تاکیدشان بر هوشمندی، صبر، مذاکره، سیاست‌ورزی، تامل و مدارا می‌توانست و چه بسا می‌تواند برخی مسائل بحرانی پیرامون ما را حل کند و در حالتی خوش‌بینانه از سیاهی و تباهی و بن‌بست‌های امروز بکاهد.

پیش بینی من برای ترنس مالیک اما به تعبیری –شاید متاسفانه- درست از آب درآمد. آن زمان ناامیدانه آرزو کرده بودم که کاش می‌شد اصلا از این سبک و سیاق معمولش و تکرار خودش دل بکند برود یک فیلمی با حال و هوای دیگر و مثلا پلیسی -گیریم شدیدا مالیک‌وار- بسازد. آرزوی من البته به وضوح آرزویی ساده‌دلانه بود و خب شوالیه جام‌ها هم به من اثبات کرد که در برای کارگردانش همچنان و گویی تا اطلاع ثانوی بر یک پاشنه می‌چرخد و خواهد چرخید. انگار این مالیک است که یکسره بی‌اعتنا به اطرافش در حال زیستن در جهان و سیاره خویش، وکلنجار رفتن و خلق مکرر و چند باره آن است.

حرف‌ها و ستایش‌ها و تحسین‌ها، پیشتر و مفصل‌تر سر«درخت زندگی» و سرخوردگی و تعجب‌ها و دلواپسی‌ها سر «به سوی شگفتی» بیان شده بودند. حال در مواجهه با شوالیه جام‌ها از خودم می‌پرسیدم اشاره چند‌باره به مقولاتی و مولفه‌هایی چون اصرار کارگردان به خود‌ارجاعی، دوربین رقصان، کات‌های سریع، برپایی و رسیدن به دنیایی رویایی و تغزلی و حس‌ و حالی روحی/ معنوی (درعین اینکه این بار زمینی‌ترین اثرش را تجربه می‌کردیم)، خست فراوان در دادن اطلاعات پیرامون شخصیت و انگیزه‌ها و سرنوشت و حال و روزشان، حضور دائمی موسیقی که ناگهان جایی از میانه شروع می‌شد ودر جایی دیگر در میانه به پایان می‌رسد، بی‌فاصله شدن بین ذهنیت وعینیت و این نجواهای بی مخاطب و با مخاطب آیا برای درهم‌آمیختن بیشتر و بهتر یا توضیح این فیلم جدید راهگشاست؟ چند بار می‌شود با جمله‌ای شاعرانه زیبایی و حس و حال آثار او (گیریم یک بار درباره جنگ و بار دیگر درباره عشق ) را ستود؟ وضعیت طوری شده‌است که می توانم حتی عنوان نوشته قبلی- «گم گشت راه مقصود؟»- را برای این یکی و «آغوش‌های شکسته» را برای فیلم قبلی به کار بگیرم. با همه این حرف‌ها شوالیه جام‌ها اما همچنان در دلش چیزی دارد که می تواند به نوشتن درباره‌اش ترغیب‌‌تان کند. انگاری چیزی در پس این تکرار‌هاست که آدمی مثل من‌را رها نمی‌کند و دوست دارد با نوشتن درباره‌شان خودش را راضی کند.

***

در میان فیلمسازانی که در پنج سال گذشته به تناوب فیلم‌ساخته‌اند (وعجیب است که ترنس مالیک دارد در این زمره قرار می‌گیرد) به جرات می‌توان گفت که «هونگ سانگ‌سوی» کره‌ای و ترنس مالیک آمریکایی جزو معدود کسانی هستند که تماشای نزدیک به پنج دقیقه از فیلم‌های تازه‌شان به طرز حیرت انگیزی شما را به درون فیلم‌های قبلی سازندگان‌ آن‌ها پرتاب می‌کند. به نظر می‌رسد که ما تماشاگران در برخورد با آثار این دو فیلم‌ساز در بین پاسخ‌های عقلانی و احساسی در نوسانیم. جایی که هونگ سانگ‌سو با پشتکار و صبر مثال زدنی و البته ذهنیتی کاملا منحصر به خود و جدا از جریان‌های سینمایی کشورش و جهان در حال طراحی و مهندسی و گذاشتن آجرهای کوچک و در خانه‌هایی مینیاتوری و دقیق و متنوع اما در ظاهر با مصالح یکسان است و می‌خواهد از دل آنها و به بهانه روابطی (که بدون شک عین خود مالیک ریشه در خاطرات و تجربه‌های فردی خودش دارند) با سینما و قصه گویی و روایت، بازی و بازیگوشی و تجربه کند، در قاره‌ و کهکشانی دیگر اما این مالیک است که بی‌اندازه دلی و احساسی ودر پی پاسخی به درونش و تشویش‌ها و دغدغه‌ها و پرسش ‌های کاملا شخصی‌اش، از سینما و تصویر بهره گرفته و دارد عمارت‌های بزرگ و باشکوه و یکسانی را به ما عرضه می‌کند. فیلم‌های مالیک حتی از یک نظر به مراتب از فیلم‌های همکار کره‌ای‌اش بی اعتنا‌تر به خودش و ما و رها‌تر جلوه می‌کنند، وقتی سازنده‌شان ناگهان در میانه در‌خت زندگی‌‌اش می‌رود پی نمایش خلق زمین و جهان و میانه عاشقانه به سوی شگفتی پی بی خانمان‌ها و اینجا هم ناگهان در ابتدای فیلم نمایی از کره زمین را با ربط و بی ربط نشانمان می‌دهد و در میانه سرگشتی‌ها و به در و دیوار زدن قهرمان‌ و برادر و همسر سابقش جایی را برای نمایش سیاه‌بختی بی‌خانمان‌ها و بیماری‌هایشان در نظر می‌گیرد. طبیعت و دریا و درخت و طلوع خورشید هم که همیشه هست و شیرجه زدن در آب که با دلیل و بی دلیل می‌آیند. اینجا دقیقا همان نقطه‌ای است که مالیک خودش به تنهایی یادآور شوالیه جام به دست اما در قامتی وارونه می‌شود.

به قول منتقدان برخی وقت‌ها نزدیکی به فیلم‌ها باعث ندیدن درست آنها می‌شود و باید برای نزدیکی، از آنها فاصله گرفت. حال که از سه فیلم آخر مالیک فاصله گرفته‌ام احساس می‌کنم باید به این فیلم‌ها طور دیگری نگاه کرد: ما به واقع در روبرو شدن با آنها نه با سه فیلم (و احتمالا فیلم‌های بیشتر در پروژه‌های پیش رو پس از این آثار) بلکه با یک فیلم طرفیم. یک فیلم که اگر در دستان آدم‌های افراطی دیگر همچون «لاو دیاز» فلیپینی یا «بلا تار» مجاری یا مرحوم «رائول روئیز» شیلییایی بود، آنوقت می‌توانست هشت ساعت و حتی بیشتر طول بکشد و وقتی کل فیلم به پایان می‌رسید با شور و وجدی فراگیرتر و عظیم‌تر از آنچه سر درخت زندگی رخ داد، با افتخار از آن بعنوان دستاورد قرن بیست و یکمی تاریخ سینما یاد می‌کردیم. بله، ما با یک فیلم طرفیم همانطوری که پیتر جکسون در برخورد با «ارباب حلقه‌ها» و بعدتر «هابیت» به ضرورت بازار، فیلم‌هارا نه یکجا که در شش مقطع به نمایش درآورد، حال مالیک هم انگار دارد یک رمان مطول و مفصل را، فصل به فصل و به تفصیل هر دو سال یکبار برایمان به تصویر می‌کشد.

ما در طول این فیلم‌ها با مولفی طرفیم که بعد از سال‌ها غیبت، ناگهان سرو کله‌اش پیدا می‌شود و مهمتر از هرچیز، بیشتر به دنبال مواجهه با خویشتن و خودکاوی‌ست. در حقیقت در حال تماشای برگردان تصویری یکی از همان رمان‌های مدرن هستیم با فصل‌های پس و پیش که به نوعی حدیث به نفس و اتوبیوگرافی شبیه‌اند. نه قصه آدم‌های مختلف، که قصه مردی تنها را شاهدیم، مردی که در شخصیت‌های مذکر رمانش تکثیر شده است. در این آثار روایت گذشته و حال مردی را می‌بینیم که کودکی‌اش به بهشت می‌مانست، با یک میان‌سالی پر از خالی، پر از یاس و استیصال و حیرت و گمگشتگی و سرخوردگی و ناکامی، و عشق‌های بی فرجام و شور و شوق‌های بی دوام و شهر‌ها و امروز و اکنونی که سرشارند از فلز و ساختمان‌های بی‌روح و فضاهای خالی، شهرهایی سرد، دوست‌نداشتنی، مهجور، غریب، خالی از معنی، مالیخولیایی، کابوس‌گونه و طبیعتی که به نظر گم شده است. قصه مردی که به نوعی غرابت و دوری‌اش با مکان‌های روزگار فعلی‌اش مشهود است، جایی که گذشته همچنان از آن اوست، حال از او فرسنگ‌ها فاصله دارد و طبیعت یگانه جای‌ست برای مواجهه با خویشتن و تامل: جایی بین ملال و لذت. شوالیه جام‌ها و «ریک»‌‌اش را می‌شود همچون قسمت بسط داده شده یا حذف شده بخش‌های میان سالی «جک» (شن پن) در درخت زندگی دانست و به سوی شگفتی را همچون توصیف جامع و مفصل یکی از روابط بی ثمر «ریک» دید که حال این‌بار دارد از زوایه یکی از همان زن‌ها و در همراهی با او بازگو می‌شود. سرگشتگی و بن‌بست معنوی همگی این اشخاص نیز گویی یک‌جا به صورت موجزی در قصه همان کشیش به سوی شگفتی – «پدر کوئین‌تانا» با بازی خاویر باردم- از نو روایت می‌شود. به تعبیری حال با خواهران و برادران ایمانی همراه شده‌ایم که آئینه و تکرار یکدیگرند. در دل این سه فصل به واقع ما با مرد/ مردانی طرفیم در بن‌بست عاطفی، خسته، مستاصل، در عشق و نفرت با پدر و غمخوار مرگ برادر، و زنانی که به صورت حسرت‌انگیزی زندگی، حرکت، شادی، پویایی، تولید، عشق، امید، و شور و تیمار داری با آنها گره خورده‌است. مردی که ورای این تلاطم درونی به ایستایی و سکون و عدم باروری رسیده است و بی دلیل نیست در فصل شوالیه جام‌ها اینقدر بر تقابل آبهای راکد درون استخرها و دریایی خروشان تاکید می‌شود و بی جهت نیست قهرمانش همه را، از مادرش گرفته تا باقی زن‌ها را به کنار دریا می برد.

شوالیه جام‌ها اما مستقل از پیوندش با دو فیلم قبلی، در پس این گزیده‌گویی وخست و ابهام مفصل و البته مطول در تبین شخصیت‌ها و آن سفرهای به درون و برون وغوطه‌ور شدنش در گذشته و حال و میان شهرها و زن‌ها و همراهی با لشکری از زخم‌خوردگان و زخم زنندگان، با همان مونولوگ‌هایی که مخاطب‌شان معلوم نیست و گوشه کنایه‌هایش به هالیوود درتمام آن فضا‌های خالی آیا تصویری رو و آشکار از سرگردانی و حیرت و در خودماندگی برایتان ندارد؟ آیا به دنبال این تکرارها و زن‌هایی که جنبه‌های مختلفی از جسمیت و شهوت تا ایثار و شور را به نمایش می‌گذارند که هرکدام هم به خاطر ناتوانی مرد و بی توجهی و حواس پرتی او(ریک در میانه رابطه‌اش با «دلا» حواسش به تعقیب و گریز در تلویزیون می‌رود و در انتهای فصل رابطه‌اش با همسر سابقش،«نانسی» (کیت بلنشت)، حیران حرکت هواپیما‌ها در آسمان می‌ماند) یکی یکی و شبح‌وار ناپدید می‌شوند، ما به برداشت و تجربه‌ جدیدی می رسیم؟ آیا نمایش در «خودماندگی» و «تهی بودن/ تنهایی» (Emptiness/Loneliness) عملا در ترجمان تصویری و مو به موی این واژگان (و نمایش درون کارت تاروت) باقی نمانده‌است؟ آیا تجربه‌هایی از جنس «درون لوئن دیویس» برادران کوئن و «گوش بده فلیپ» (الکس راس پری) در اجرا و طراحی موقعیت‌‌ها و شخصیت‌های اصلی و فرعی، محصولات پیچیده‌تر و ژرف‌تری به نظر نمی‌رسند؟ در رابطه با زن‌ها چطور؟ آیا تنها با نسخه‌‌ای عبوس‌تر آنچه پیشتر وودی آلن در طول سالهای متمادی نشانمان داده روبرو نیستیم؟ مالیک واقعا به دنبال چیست؟ از یک طرف به نظر می رسد هرچه را که در تمام این سال‌ها اندوخته دارد قمار می‌کند (شوالیه جام‌ها در امتیاز دهی منتقدان و سینما دوستان بعضا حرفه‌ای در سایت ای‌ام‌دی‌بی رتبه بالایی ندارد) از طرف دیگر در دل این گزیده گویی‌ها، حرف‌ها و تصاویرش (و مجموعه‌ای از تضادها در نمایش و تقابل شبح‌های مختلف زندگی از جنس هالیوودی تا بی خانمان‌ها، از دریا تا استخر) را مکرر فریاد نمی‌زند؟

من اما با همه این گفته‌ها و تکرار‌ها، در پشت شوالیه جام‌ها همچنان کارگردانی را می‌بینم که اصلا کاری به این حرف‌ها و عمق و سطح و خالی و پر بودن یا پیچیدگی‌ها و سادگی ندارد. مالیک در درون این تصاویر راهی یافته برای یادآوری و در آغوش کشیدن پدر و برادر و مادرش و زنان و بودن و نبودن‌هایشان. او بهانه‌ای پیدا کرده برای پناه بردن به طبیعت و کمی خلوت کردن با خودش. کارگردانی که قدرتش را دارد در بخش‌های مربوط به «نانسی» و «الیزابت» (ناتالی پورتمن) که عدم زایش مرد را برجسته کرده همچنان تماشاگرش را متاثر کند. کارگردانی که قهرمانش اساسا می‌تواند موسی (ع) باشد با آن همه سرگردانی و فضاهای خالی دورو برش که یادآور قوم یهود است که چهل سال دور خودشان چرخیدند و چرخیدند و خداوند به حال خودشان رهای‌شان کرده بود (وبامزه اینجاست که باز از سر تقدیر بازیگرش همین پارسال در «هجرت: خدایان و شاهان» ریدلی اسکات ایفاگر نقش او بود) یا عیسی (ع) که در این دوران حیران مانده‌ و معجزه‌ای و دمی روحبخش ندارد و برعکس به هرچه دست می زند نتیجه‌اش فراق است و مرگ و اندوه نه روح‌افزایی و عشق. کارگردانی که تصاویر و شیوه به کارگیری فن تدوین و موسیقی در آثارش به رغم تکراری‌شدن، همچنان می‌توانند شما را از جهان –معمول و ملال آور و قابل پیش بینی- بیشمار فیلم‌های دیگر این روزگار جدا کنند و در دنیایی متفاوت بچرخاند و روحتان را به رقص در بیاورند و در لحظاتی جلا بدهند و بعد به حال خودتان رها کنند‌‌. کارگردانی که قصه کهن «شاهزاده‌یی که در سفری خودش را فراموش و مروارید‌ش را از دست داده و پادشاهی که مدام نگران پسرش بود» را بهانه می‌کند که درنهایت در اواخر اثرش از زبان کشیشی (بخوانید خودش) به شما بگوید یکی هست آن بالا و هم این پایین که دوستتان دارد و تاکید کند «شاید این مصائب نه از قهر خداوند بلکه از عشق اوست و قرارست تو را ورای این مصائب به چیزی بالاتر و بهتر رهنمون کند». او اصلا شاید در تمام این سال‌ها دارد فیلم‌هایی می‌سازد که جوابی سینمایی بدهد به ادعای «سکوت پروردگار» در عصر حاضر، همان که برگمان و دیگران برآن تاکید داشت. این حرف‌ها در این روزگار اما برای خیلی‌ها خریدار ندارد. اصلا خیلی‌ها نه علاقه‌ای دارند و نه جراتی که دیگر برای ما از این موعظه‌ها بکنند. با اینحال می‌شود به این نجوا‌ها و پیشنهاد‌ها فکر کرد. شاید مالیک هم چندان در دنیای خودش گیر نکرده و دل نگران ما، زخم‌های ما و روزگار پر آشوب ماست. سخت است دوست نداشتن آدمی که اینقدر ما را دوست دارد.

پی‌نوشت: مدتی پس از چاپ این متن در گفت‌وگویی که با دوست منتقدم ،امیر حسین سیادت، صحبت از دو فیلم‌ساز دیگر شد که بی‌اندازه جایشان در این متن بلند خالی به نظر می‌رسد. یکی «میگوئل گومش» پرتغالی و فیلم سه قسمتی «شب‌های عربی»‌اش که با وجود پی‌گیری و استمرار در نمایش یک واقعه/ مضمون ِ رکود و بحران اقتصادی و تبعات آن بر زندگی ساکنین پرتغال در سال‌های اخیر عملا دست به ساختن کم و بیش سه فیلم متفاوت زده است (حداقل در فیلم سوم) و دیگری «روی اندرسون» سوئدی که اتفاقا تداوم و تکرار نگاه و ساختار و شیوه پرداخت فیلم آخرش، «کبوتری نشسته بر شاخه درخت در اندیشه هستی»، با وجود فاصله معنا و منحصر به فردش با بقیه ساخته‌های سینمایی دیگراین روزها آن حس تجربه بدیع و با طراوت دو فیلم قبلی را در تماشاگر (حداقل من) بر نمی‌انگیزد.