برای همه آنها که در خواب از دستشان دادم.
«کارلوس فوئنتس» یکی از محبوبترین نویسندگان زندگیام و شاید هم محبوبترینشان دو روز است که از دنیا رفته و نتوانستم چیزی بنویسم. به اندازه دیگر دوستانم کتابخوان نیستم. سالها قبل، کتاب زیاد میخواندم. اما در جایی یکدفعه رشته کتاب خواندنم قطع شد. از خودم دور شدم. به چاه افتادم. در بن بست گم شدم. شدم شرمنده خودم و دنیا. کتابفروشی «انتشارات هاشمی» و «نشر پنجره» در آن سالها برای من هم محل خوشی بود و هم محل حسرت. هر وقت پایم را آنجا میگذاشتم دست آخر غمگین به خودم برمیگشتم. خودم را سرزنش میکردم. آرزو میکردم میتوانستم همه کتابها را بخوانم. آرزو داشتم، «وقتی» پیش میآمد و مینشستم همهشان را تک تک می بلعیدم. وقتش بعدها پیش آمد، اما دیگر تلویزیون بود و اینترنت و سینما. حسرتش به دلم ماند دست آخر. حسرت که جای خود دارد. حقارت و یاس واژههای درستتریاند. دوستانم را میدیدم که شیفتهوار خودشان را در ادبیات و کتابهای گوناگون غرق کرده بودند، آنوقت بود که بیشتر و بیشتر از خودم بدم میآمد. غبطه میخوردم و خودم را ناچیز میدیدم. ناچیزی فقط به نخواندن نیست. به نتوانستن هم هست. به نبودن هم هست. به نشدن هم هست. فوئنتس عزیزم مرد و نتوانستم چیزی بنویسم. با خودم عهد کرده بودم که چیزی بنویسم اما خوابم برد. خوابیدن و خواب دیدن را دوست دارم زیاد، خیلی زیاد. اما خواب نمیبینم. سالهاست که خوابیدهام اما خوابهایمان به خاطرم نمیماند. خواب با من بیوفایی کرد. خواب به من خیانت کرد. هرکه را دوست داشتم در خواب از دست دادم. مادر بزرگم، برگمان، هدی صابر، آنتونیونی، عزتالله و هاله سحابی، آنگلوپولوس، ملاقلیپور و فوئنتس همه در خوابهای من رفتند. بچه بودیم و بازی میکردیم در خانه پدر بزرگ پدری. ظهر خوابیدیم و بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ بیمار در تختخواب درگذشت، آن هم بدون خداحافظی با ما. من فوت پدر بزرگهایم را هم ندیدم. اولی را در ترافیک ماندم و دیر رسیدم و دومی را هم که اصلا نرسیدم. دور بودم فرسنگها. اینجا بودم و درخواب بودم. خواب عشقهایم را هم از من گرفت. دختری را دوست داشتم که دوستم نداشت. یک ظهر خوابش را دیدم که با یک ویلون سل از یک ایستگاه قطار بیرون میآید. برایش پیغام زدم که خوابت را دیدهام و بگذار فقط یکبار ببینمت. جواب داد که دوستم نداشتهباش و مطلقا پیگیری نکن. خودم را دوباره به خواب زدم که ببینمش. نشد که نشد. خبر مرگ آنگلوپولوس و فوئنتس هر دو در میان خواب و بیداری و خستگی، ناگهان در این فیسبوک لعنتی جلوی چشمم آمدند. نیمههای شب بود که بیخوابی به سرم زد. احساس کردم قرار است دیگر نخوابم. به عادت همیشه برای کشتن زمان و خسته شدن به فیسبوک پناه بردم. خواندن خبر مرگ تئو آنگلوپولوس همان خبر مرگ زمان بود. همان خبر کشته شدن «ابدیت و یک روز». فیلمسازی که دو فیلمش (نگاه خیره اولیس و ابدیت و یک روز) را بیاندازه دوست داشتم و برایم نمونه یک سینمای متعالی بودند، در یک آن در آنسوی مه گم شد. اسم فیلمهایش نشانههایی از زندگی مرا در خودش داشتند و موسیقی متنشان (ساخته های شاهکار النی کاراندرو) موسیقی متن زندگی من بودند. دوست داشتم در رویاهایم با غم و غربت و تنهایی شخصیتهای فیلم های او شریک شوم و چه بسا با آن شخصیتها زندگی کنم. دوست داشتم نماهای بلند فیلمهایش هیچوقت پایان نمییافت و تا جایی که امکان داشت ادامه پیدا میکرد؛ تاجایی نزدیک ابدیت. خبر مرگ آنگلوپولوس دردناک و غم انگیز بود. شاید تنها فیلمساز دیگری که دو دهه اخیر در کنار او با مرگش بغض کردهام «کریشتف کیشلوفسکی» باشد. (مرگ رسول ملاقلی پور هم بدجوری حالم را گرفت). هردوی این فیلمسازان زیباترین و متعالی ترین لحظات تنهایی آدمی را برایم تصویر کرده بودند و هنوز جا داشتند که با فیلمهایشان به زندگی و ذائقه ما ذرهای وجد و شوری غمآلود و غریب بیافزایند. حیف که آنگلوپولوس با اثر ضعیفی همچون «غبار زمان» که انگاری کسی از روی دست او کپی کرده بود، از میان ما رفت. نمیدانم به خدا اعتقاد داشت یا نه ولی ندایی در ته وجودم میگوید آنسوی مه، در بهشت و جایی دور از همه غمها و دردها و تکافتادگیهای اینجا، به مانند نمایی از نگاه خیره اولیساش ارکستری نشستهاند و در سفیدی محض برایش با عشق مینوازند و به استقبالش خواهند رفت. برای فراموش کردن غم مرگ او دوباره خودم را به خواب زدم. شاید در خواب همان فرشته غبار زمان را دیدم. فرشتهای که با دوبال به دنبال بال سومی میگشت. برای فرار از غم و رفتن ابدی فوئنتس هم راهی جز خواب نیافتم. خوابم برد و نتوانستم چیزی بنویسم. فرار کردم از غم به خواب. فوئنتس با آن قلم جادویی و تکرار نشدنیاش، با شخصیتهای قصههایش، با ضعفهایشان، خشنوتهایشان، شکستهایشان و نرسیدنهایشان مرا به یاد خودم میآورد. مثل همان فرشتهای که دنبال بالش میگشت. با مرگش یک دوران خوش ولی از دست رفته و تکرار نشدنی جلوی چشمانم ظاهر شد. با فوئنتس روزهای مهمی از زندگیام را به یاد می آورم. با «آئورا» یاد علیرضا محمودی میافتم که در سفرهای درون شهریمان با آن تویتای مدل ۷۹ بارها و بارها خواندش را به من توصیه کرد. «مرگ آرتمیو کروز» را در جستجویی در کتابخانه علیرضا و مینا در شبهای مدامی که پیششان بودم، پیدا کردم. «گرینگوی پیر» اما توصیه محسن آزرم بود. محسن گفت حامد این کتاب را بخر، عالی است. محسن عاشق کتاب و ادبیات است. همیشه دستش کتاب بود. همیشه کتاب میخواند. همیشه به من توصیه میکرد کتاب بخوانم. اما بازیگوشی میکردم و سرم به چیزهای دیگری گرم بود. خب آخرش هم مدام حسرت او و کتاب خواندنهایش را میکشیدم.گرینگوی پیر را به توصیه او خریدم اما نخواندمش. مانده بود در گوشه کتابخانه. دهه اول محرم یکی از سالهای دور شروع کردم به خواندش. مبهوتش شدم. عبدالله کوثری مترجم، شاهکار کرده بود. این جملهاش تا ابد در ذهنم حک شد :«راستی خودت را درآینهها دیدهای؟» شبهای تاسوعا و عاشورا از مراسم سینهزنی برمیگشتم و یک ساعتی کتاب را میخواندم. آن سالها سینهزنی میرفتم برای دل خودم آنهم فقط شب عاشورا و تاسوعا. روز عاشورا اما کارم عکاسی بود برای دل خودم. سینهزنی میرفتم چون حال میکردم. خوشم می آمد از هماهنگی موسیقی و نوحهها و حرکت هماهنگ دستها و صداها. سالِ خواندن گرینگوی پیر آخرین سالی بود که دیگر به سینهزنی رفتم. بعد از آن حس کردم که دارم هم به آسیاب ملت آب میریزم و هم به آسیاب دولت. فکر کردم دیگر برای خودم نیستم و دارند همه از من سوءاستفاده میکنند. گرینگوی پیر شد یکی از بهترین کتابهای زندگیام. رفت کنار فیلمنامه «آنیهال» وودی آلن بعنوان هدیه تولد. آن زمان هر دختری را که میشناختم این کتاب را به او میدادم. صاحبان کتاب فروشی نشر پنجره دیگر خندهشان میگرفت از دیدن من وقتی از آنها این دو کتاب را میخواستم. در کتابخانهام همیشه سه چهار جلد از آنها بود. گذاشته بودمشان برای روز مبادا. برای کسانی که دوستشان داشتم. برای کسانی که قرار بود دوستشان بدارم. شاید درستترش این بود که «پوست انداختن» را برایشان میبردم. پوست انداختن را دم عید سال انتشارش گرفتم. با خودم عهد کردم که بخوانمش تمام آن هزار و چندی صفحهرا. ۶ روز اول عید هیچ جا نرفتم و آن را یک نفس خواندم. بینظیر بود آن رفت و آمد میان زمان و عاشقی و ملال عاشقی و به بنبست رسیدن. فهرستی داشتم برای خودم از فیلمها و کتابهایی که زوجها باید قبل ازدواج حتما بخواننند. پوست انداختن رفت در ابتدای آن فهرست. اصلا خواندن پوست انداختن شد همه افتخار زندگیام. تا مدتها فکر میکردم غیر از من و مترجم و تایپیست کسی آن را نخوانده است. خوشحال بودم و مغرور برای یک عمر. محسن کم پیش میآید که از من تعریف کند چه جلوی خودم چه پشت سرم. اصولا من را نمیبیند. یک بار که تحسینم کرد سر همان خواندن پوست انداختن بود. «سر هیدرا» را در تبعید در قشم خواندم. طلبکار دو ماه مرخصی بودم در انتهای سربازی. حرف زیاد میزدم در درمانگاه نیروی دریایی. جایی که قرار بود همه درباره سیاست خفه باشند من زر زر زیادی میکردم. با روزنامه شرق به جایی میرفتم که کل مطبوعاتش کیهان و جمهوری اسلامی و صبح صادق بود. آخر سر مرا فرستادند به قشم برای درمان بیماران. بیماری که وجود نداشت. اصلا مطبی وجود نداشت. صبحها کارم شده بود نشستن و کتاب خواندن و شبها به بحث درباره آینده ایران و انتخابات پیش رو با سربازان مفلوک در انتهای دنیا. سر انتخابات تا صبح بیدار ماندیم و همه امیدهایم برباد رفت در یک چشم بهم زدن. یک بار نخوابیدم و نکبت اتفاق افتاد. احمدینژاد انتخاب شد. صبح با خشم به جایی که همه چیز بود و نبود رفتم. کتاب فوئنتس را خواندم. حالم بد بود. با موبایلی که غیر قانونی به پادگان آورده بودم به دختری که میشناختم و دوستش داشتم اما دوستم نداشت زنگ زدم. دو کلمه حرف زدم و بعد ده دقیقه به حال خودم و شکستمان گریه کردم. آن روزهاٰ، روزهای بدی را میدیدم. روزهای سقوط. روزهای ذلت. روزهای فرار. روزهای مرگ. روزهای آخری که در ایران بودم دوستانم تک به تک کتابهای فوئنتس را برای من آوردند. من فقط ترجمههای کوثری را دوست داشتم. ولی فوئنتس بود و باید میخواندم که نشد. کتابهایش ماند در ایران. به کتابخانه کوچک پشت سرم نگاه میکنم. «جنگ آخرالزمان» یوسا درکنار «از چشم فوئنتس» درکنار «داستانهای کوتاه آمریکای لاتین» دارند حقارت و حسرت مرا به رخم میکشند. فوئنتس همه دار و ندار من از ادبیات بود. جایی که میتوانستم با او پز بدهم. رفت و من تنها ماندم با خوابهای بیرویا. یقین دارم در بهشت، در آن بالابالاها، درمیان فرشتههایی که دنبال بال سوم نیستند ارکستری دارد برای او و بقیه همچنان تا ابدیت مینوازد. شاید دیگر اصلا نخوابم. «هیچ خودت را در آئینهها دیدهای؟» یک عمر است که میبینم و چیزی نمیبینم.
این نوشته برای اولینبار در فیسبوک منتشر شده است و میتوانید برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.