سینما به تعبیری هنر نامرد و افشاگری‌ست، اینقدر عیار وجود دارد و آنقدر اثر برای سنجش مدام، که سخت بشود فیلمی بسازی و همواره با ساخته‌های پیشین‌ات و دیگران و تاریخ سینما مقایسه نشوی. سینما هنر نامردی‌ست و اگر لحظه‌ای بلغزی اصالت ساخته‌ات به تندی برق‌وباد زیر‌سوال می‌رود و خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنی دستت رو می‌شود و لو می‌روی.
واقعا خوشحالم که «هتل گراند بوداپست/ هتل بزرگ بوداپست» همزمان (حال گیریم با فاصله کوتاهی) با فیلم‌های «مردان هنر‌دوست/ مردان آثار یادبود» (جرج کلونی)، «نیمفومینیاک» (لارس فون تریه) و «تنها عشاق زنده می‌مانند» (جیم جارموش) به نمایش درآمده است. «وس اندرسون» دقیقا در جایی موفق می‌شود که کارگردان‌های دیگر از رسیدن به آن بازمانده‌اند. هتل بزرگ بوداپست هم طناز‌ست، هم بدیع، هم شور دارد هم حرکت، هم متعلق به جهان خود فیلم‌ساز‌ست هم بسط آن دنیا، هم یادآور فیلم‌های قبلی‌ست و هم تجربه‌ای نو در همان فضا، هم بلد است از بیشتر ستاره‌هایش استفاده کند هم پویایی دارد و هم تجربی‌است و هم قصه‌گو‌ و مهمتر از هر چیزی حسی سینمایی را برایتان زنده می‌کند. فیلمی که زنده‌است آن هم از درون، دیگر نیازی به جنجال و هیاهو ندارد. تنها عشاق… جارموش و نیفو‌مینیاک فون تریه و حتی «او»‌ی اسپایک جونز بیشتر به بیانیه‌ها و مانیفست‌هایی شوخی‌وار یا تلخ و زهرآگین یا اندکی سانتی‌مانتال درباره دنیای امروز می‌مانند که از بدحالی ما و سازندگانشان خبر می‌دهند و به جای خویش به‌اندازه جدی و محترمند و قابل تامل و بحث و نظر اما برای من در پیش جهان کاریکاتور‌گونه و کارتونی وس‌ اندرسون که سرشارست از جاه‌طلبی و کوچکی توامان، حرکت و قصه، حماقت، رنگ‌ها و قاب‌های چشم‌نواز و ترکیب آدم‌های درونشان و موسیقی گوش‌نواز‌تر رنگ می‌بازند. هر‌چقدر هم فیلم کلونی اثر در نیامده و لوس و سردی شده و خالی‌ست(مثل فیلم جارموش) این یکی گرم و زنده شده است با لحظاتی که هرکدام‌شان یک قصه‌ کوچک‌اند و بامزه اینکه تقلا برای به دست آوردن میراث هنری در زمانه جنگ انگاری تم مشترک هر دو است. هتل بزرگ بوداپست فیلمی دوست داشتنی‌ست به خاطر طنز ملایم جاری در آن و مجموعه بازیگران ستاره‌اش که در راس‌آنها بازی «رالف فاینس» (فکر کنم اولین حضور او در یک فیلم کمدی‌ست) حسابی سر کیف‌تان می آورد و در مقایسه با «قلمرو طلوع ماه» (که اندکی بیشتر دوستش دارم به خاطر مضمون عاشقانه و حس و حال دیگرگونش) حرکتی تجربی‌تر و بلند‌پروازانه‌تری‌ست و بماند که در لحظاتی خصوصا هرچه که به پایان نزدیک می‌شود هم جنون‌فزاینده اثر و هم نماهایی مثل آویزان شدن دختر و پسر از بالکن هتل شاید شما را به یاد فیلم قبلی فیلمساز هم بیاندازد.

پی‌نوشت۱: دیشب که برای مانا نیستانی عزیز پیغام گذاشتم که خوشحالی‌ام را از تماشای فیلم به‌او بگویم برایم نوشت که فیلم را ادای دینی به چاپلین و کیتون و سینمای کمدی کلاسیک می‌داند. و چقدر این اشاره درست بود من به شخصه با تماشای سکانس‌های زندان و اصلا لحظاتی قامت خود فاینس و معصومیت و شیطنت‌هایش یاد خود خود چاپلین افتاده بودم.


پی‌نوشت ۲: همچنان به مانند ساخته‌های پیشین وس اندرسون موسیقی موسیقی «الکساندر دسپلا» هم روی فیلم و هم خارج از آن شنیدنی است.

پی‌نوشت ۳: شوخی‌ها و حماقت‌های فیلم بی‌شمارند از جمله عوض شدن آنی و ناگهانی مود رالف فاینس از یک آدم متشخص به یک آدم عصبی تند‌خوی نژاد پرست یا …. اما یکی از بامزه‌ترین شوخی‌ها جایی است که «آدریان برودی» به جای نقاشی پرتره پسرک سیب به دست که کل ماجراها هم حول این تابلو رخ می‌دهد، در خانه‌ موروثی‌اش تابلویی وقیحانه  -فکر کنم- از «اگون شیله» پیدا می‌کند و چون فکر می‌کند اثر بی‌ارزشی‌ست آن را از عصبانیت جر می‌دهد!

پی‌نوشت۴: خواندن مقاله «دیوید بوردول» را درباره این فیلم توصیه می‌کنم.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.