راستش تا دو سه روز پیش نمی‌دانستم سیزده مرداد چه اتفاقی افتاده. در تمام این سال‌ها روحم هم خبر نداشت که این جمله معروف از رمان «دایی جان ناپلئون» گرفته شده است. ما هم که دنبال بازی و بازیگوشی و بهانه. والنتاین و مهرگان و فلان را بی‌خیال شده‌ایم و این یکی را علم کرده‌ایم برای پر کردن اوقات فراغت و اعلام نظر. سیزده مرداد تولد دوستی است که یازده سال پیش دوستش داشتم. آخرین کسی که در ایران عاشقش شدم و مثل باقی عشق‌ها باز به نتیجه نرسید. آن سال‌ها عاشق معلم زبانم شده بودم. آن زمان با حساب سرانگشتی خودم سه سالی از من بزرگتر بود و آن عشق عملا یک اقدام انقلابی به حساب می‌آمد. من در ذهن خودم خیلی تابو‌شکنی کرده بودم که هم عاشق معلمم شده بودم و هم عاشق دختری که پنج سال از من بزرگتر بود.

او تا پایان دوره نمی‌دانست من عاشقش شده‌ام. روز پایان ترم برای تشکر فصل اول و دوم مجموعه «جنسیت و شهر» را که آن روزها می دیدم دادم به دستش که بعدا که تماشایش کرد آن را به من برگرداند. ای‌میل‌های ما را گرفته بود که بعدا برای همه عکس‌های روز آخر را بفرستد. از همان طریق شماره موبایلش را گرفتم. روزی که قرار بود مجموعه را برایم پس بیاورد زنگ زد که فلانی خانه‌تان کجاست الان بیرون هستم و می‌توانم برایت بیاورم وگرنه می‌گذارم آموزشگاه که بیایی و از آنجا برش داری. موقعی که زنگ زد خانه نبودم. حوالی میدان هفت تیر بودم. در بهترین حالت بیست دقیقه دیگر می رسیدم دم خانه‌مان در آپادانا. می‌خواستم حتما ببینمش. گفتم شما چند دقیقه منتظر باشید من الان میایم خدمت شما. از هفت تیر، هفت دقیقه‌ای رسیدم خانه. تا آن زمان -و تا آخر عمرم- این اندازه سریع رانندگی نکرده بودم.

رسیدم در خانه رفتم بالا، فصل سوم و چهارم جنسیت و شهر را آوردم پایین. در اتوموبیلش نشسته بود و داشت  نوار اشعار شاملو را با صدای خودش گوش می‌کرد. مانتوی سفیدی تنش بود. از اتومبیل پیاده شد. بیست دقیقه از آسمان تا زمین با هم حرف زدیم. آن زمان فهمیدم تنها سه سال از من بزرگتر است. آخر حرف‌هایمان من باز چیزی نگفتم و او رفت. یکی دو روز بعد موبایل را برداشتم به او زنگ زدم و گفتم که با کارت خبرنگاری‌ام می‌توانم یک مهمان ببرم برای تماشای تاترهای تاتر شهر، میایید این هفته؟ با کمی تردید گفت بله. بیایم دنبال شما؟ نه جایی هستم خودم میایم؟ بعدا برسانم‌تان؟ باشه. آخ که چقدر وجد آور بود آن لحظه و هیجانش. سه هفته پشت سر هم  رفتیم به تماشای تاتر و من هنوز اسم کوچکش را نمی‌دانستم. نوبت پنجم گفت می‌خواهد مرا ببیند. در کافی شاپ بالای «شیرینی فروشی ناتالی» به من گفت که فلانی یک نفری یک جای دیگر منتظر من است. این قصه ما اصلا نباید شروع شود. همه چیز عین هوار روی سرم ویران شد با شنیدن آن حرف‌ها. وقتی از هم خداحافظی کردیم حس غریبی داشتم. از کنار مغازه کفش ملی خیابان سهروردی که رد شدم پیش خودم به این باور رسیدم یا به خودم باوراندم که آن آدم منتظر وجود ندارد.

دو هفته بعد به او زنگ زدم و گفتم بیا برویم فلان تاتر. قبول کرد. از آن تاریخ یک سال تمام رفتیم تاتر و من یک کلمه حرف نزدم و نگفتم دوستت دارم به خاطر آن آدم منتظر که در ذهنم انکارش کرده بودم. در آن یکسال برایش چندین بار فیلم آوردم. آخرین بار سر تاتر «فنز» محمد رحمانیان فیلم‌هایم را پس آورد و با یک ادکلن و به من گفت دیگر نمی‌تواند تاتر بیاید چون آن آدم دیگر از سفر برگشته و قصه‌اش جدی شده است. شیشه ادکلن که بعدها تمام شد تا مدت ها با خودم اینطرف و آنطرف می‌بردم که بویش را فراموش نکنم. بوی عطر خودش را می داد که یکبار به خودش گفتم چه خوش‌بوست و خوشایند.

ما البته باز یکی دو بار دیگر بعدا تاتر رفتیم و آخرینش شد کاری از «اکبر رادی». من چند وقت بعدش از ایران رفتم. دو سال بعد در فضای مجازی پیدایش کردم. با کس دیگری ازدواج کرده بود. در صحبت‌هایمان فهمیدم، درباره آن آدم قبلی هم من درست فکر کرده بودم و وجود نداشت یا جدی نبود. تازه سه سال که نه و تنها دو سال از من بزرگتر بود. حسرت من افزون گشت.

آخرین بار قبل از سال هشتاد و هشت دوبار دیگر دیدمش. یکبارش در تاتر شهر و بار دیگرش رفتیم بالای «مجموعه آرین» پیتزا خوردیم و من مجموعه «گمشده/ گمشدگان» را که آن روزها درگیرم کرده بود به او دادم. از آن روز دیگر تولد هم را به یکدیگر تبریک گفتیم و من هر بار که بر می‌گردم ایران اگر خوش‌شانس باشم و او بد‌شانس، با تلفن حال هم را می‌پرسیم. حالا که فکرش را می‌کنم آن یکسال تاتر شهر هر هفته بدون حرف زدن درباره عشق خیلی برای من خوب و سینمایی بود. می‌شد از توی دلش یک فیلم درآورد از آن عاشقانه‌های بی‌معنا که هیچکسی نمی‌فهمد و بیشتر به جنون و خودآزاری و کوری و گمراهی شیرین و زجرآور یک طرفه شبیه است تا چیز دیگر.

ادامه دارد…

***

واقعیتش را بخواهید، آن نوشته قبلی با اینکه در پایانش آمده بوده «ادامه دارد»، ادامه نداشت. ادامه که داشت البته، ولی آن قصه همانجا دیگر می‌بایست به پایان می‌رسید. چیز دیگری نبود بشود به آن افزود. آن خانم عزیز روز تولدش به من پیغام زد که آن متن را خوانده و به منی که تمام آن مدت در فرستادن متن تردید داشتم و عذاب وجدان و ترس از دلخوری و سو‌تفاهم و فروپاشیدن شیرینی خاطره آنچه بین ما رفته بود، اطمینان داد که ذره‌ای دل‌آزرده نشده و نظرهایی که زیر آن متن آمده برایش تامل‌برانگیز بوده و البته یک روزی روزگاری روایت خودش را از آن یکسال به من خواهد گفت که زمانش الان نیست. شاید وقتی روایتش را شنیدم مثل کتاب «حتی یک کلمه هم نگفت» هانریش بل قصه او را به موازات حکایت خودم روایت کردم جایی. به هرحال آن قصه سرانجامش مشخص بود و باقی قصه‌های من و کسانیکه را در مقاطعی دوستشان داشتم و به ایشان نرسیدم که نرسیدم، شاید روزی روزگاری به بهانه‌ای روایت خواهم کرد یا نخواهم کرد که در دلم نماند و بارش را زمین بگذارم که شاید فکرش رهایم کند که البته این را هم بعید می‌دانم چرا که حضور و یادشان خودآگاه و ناخودآگاه با من است و همانطوری که ردی از آنها در نوشته‌های پیشین به وضوح بود‌ه است، در آینده هم بسته به حس و حال و انگیزه شاید مثل همان متن «سیزده مرداد من» که یکهو در فرصتی که با نیامدن یک مریض و احتمالا به خاطر یک تکانه احساسی شکل گرفت و بدون هیچ تاملی و پردازشی منتشر شد، یکهو از جایی به بیرون درز کند. دوستی به من می‌گفت من از تو می‌ترسم و تو حواست نیست و خب حالا که فکرش را می‌کنم حق با اوست احتمالا.

دوست دارم حال اینجا در جواب آن دعوت دوستان برای نوشتن نام فیلم‌های عاشقانه که کار سختی است و شاید ذهن من یاری نکند از برخی از لحظاتی که در بعضی از فیلم‌ها دوست داشته‌ام یادی بکنم. لحظاتی که در ذهنم ماندگار شده‌اند. وقتی به عشق فکر می‌کنم در قسمت رویایی و آرمانی‌اش به انیمیشن «دیو و دلبر» والت دیسنی می‌رسم. دلم می‌خواهد سادگیش را با «آتالانت» به‌ یاد بیاورم. دلم می‌خواهد به «ایثار» فکر کنم و ایثاری در حد جنون را در «شکستن امواج» بیابم. عشق را با دگردیسی و نوعی مچاله شدن یکی بگیرم و یاد «چانکینگ اکسپرس» و «در معرض عشق» (شیون سونو) بیفتم. دلم می‌خواست کسی مثل آملی در «آملی پولن» و پاولین پاپی «الکی‌خوش» (مایک لی) سر راهم قرار می‌گرفت و زندگی‌ام را نرم نرم یا سخت سخت زیر و رو می‌کرد. به اپیزود سوم فیلم «توکیو» فکر می‌کنم همانجا که شخصیت قصه مردی تنها بود که سال‌ها در خانه‌اش مانده بود وقتی برای اولین باردر خانه را باز کرد و آن دختر را دید در توکیو و زندگی‌اش زلزله آمد. بامزگی عمیقا تلخ رابطه زنان و مردان روشنفکر را با وودی آلن و فیلم‌هایش و بخصوص «آنی‌هال» به خاطر سپرده‌ام. با حسرت عشق به یاد «سفید» و می‌افتم لحظه‌ای کارول در تنهایی‌اش مجسمه‌ای را می‌بوسد و الکساندر «ابدیت و یک روز» که در جایی از خاطره‌اش مدام مثل من به یک روز و یک آدم ابدی بر می‌گردد.

به عشق‌های ناکام فیلم‌های سینمای ایران فکر می‌کنم و یاد بغض‌های «حامد» در «شب‌یلدا» می‌افتم. یاد «آقای حکمتی» و «عاطفه» رگبار و گیر افتادنشان در آن محله و نرسیدنشان مثل بقیه همه عاشق‌ها. یاد خداحافظی «ابوالفتح» و «مرجان» در هزار‌دستان. یاد رابطه «عادل» و «آفاق» و «نرگس». یاد «مجید ظروف‌چی» و «اقدس» در سوته‌دلان. یاد «سلطان» و جمله عاشق شدی سلطون می‌سوزونه. به «هادی» خاکستر سبز فکر می‌کنم که بدجوری عاشق دختر بوسنیایی شده بود و سر نماز و گفتن تسبیحات اربعه نتوانست بر هوسش غلبه کند. به هوس مهندس محمود بصیرت و بیچارگی سیمای «شوکران» فکر می‌کنم. با عشق حواسم می‌رود به سمت رابطه همواره مخرب لیلا حاتمی و علی مصفا در طول تمام این سال‌ها که با «لیلا» شروع می‌شود. با «نوبر کردانی» و «رسول رحمانی» و «گلنار» و «ناصرالدین شاه» و عشق پیرانه سری ذهنم را مشغول می‌کنم. در تمام این سالها به رابطه «آیدا» و «منصور» نفس عمیق و «استاد» و «رویا» در شب‌های روشن فکر کرده‌ام و دست آخر در سینمای ایران رهایی و سبزی عشق و لذتی شگفت‌انگیز و برانگیزاننده را با سکانس پایانی «زیر درختان زیتون» برای خودم جاودانه می‌کنم.

حالا دوباره می‌خواهم تاریخ سینما را مرور کنم حیف است از «سرگیجه» نام نبرم. انصاف نیست «وست ساید استوری»، «چترهای شربورگ» «لالالند» و… را فراموش کنم. نامردی است از «در حال و هوای عشق» و این دو زوج که می‌خواهند خیانت کنند و نمی‌شود یاد نکنم.

دوستان بازی بدی را شروع کرده‌اند مثل باقی بازی‌های سینمایی اولش لذت است و آخرش عذاب وجدان. در انتهای روز یکشنبه برای اینکه به دعوت همه دوستانی که لطف کرده‌اند پاسخ بگویم آنچه به ذهن و دلم رسید را گفتم و می‌دانم کوهی خاطره و تصویر و فیلم را فراموش کرده‌ام. آخرش همه شما را دعوت می‌کنم یگ بار دیگر «با او حرف بزن» را ببیند. اصلا همان رقص پایانانی و تمام روابط آدمهایش روح‌افزارست و سرشار از عشق و ناکامی‌ها و کام‌یابی‌هایش.

این دو نوشته برای نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شدند. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا مراجعه کنید.