سال عجیبی است این سال ۲۰۱۴ (و بعبارتی شاید «بود» فعل درست‌تری باشد وقتی سه روزی بیشتر به پایانش نمانده است). این حجم دغدغه و انتقاد تند و تیز و طعنه‌ها و نگاه تلخ به هالیوود، رسانه، دنیای دیجیتال، سلبریتی‌ها، فرهنگ سلبریتی‌ساز، شهرت‌مجازی با یوتیوب/ تویتر/فیسبوک و سرک کشیدن همه اینها در زندگی اشخاص هم جالب است و هم نگران کننده. کاش می‌شد وقتی پیدا بکنیم و کسی همت می‌کرد بی غرض و مرض می‌نشست نگاهی می‌انداخت به همه کلی فیلم این دوسه ساله اخیر از «جایی» و «بلینگ رینگ» (سوفیا کاپولا) تا «تعطیلات بهاری‌ها» (هارمونی کورین) تا برخورد‌های مستقیم و ویران‌کننده‌ای چون «نقشه ستارگان» (دیوید کراننبرگ)، «فاکس کچر» (بنت میلر)، «شبگرد» (دن گلری)، «دختری که رفت» (دیوید فینچر) و همین «بردمن» ایناریتو و می‌دید این حملات در کدام اثر موفق بوده و در کدام یک ناموفق.

بردمن در مقایسه با ساخته پیشین کارگردان‌اش «خوگشل/ ذیبا» به مراتب اثر قابل تامل‌تری است (پیشترها در یادداشتی با عنوان «پرخوری بزرگ» که در مجله تجربه چاپ شده بود به چرایی از دست رفتن «خوگشل/ذیبا» اشاره کرده بودم) همین‌که کارگردان سعی کرده از قالب همیشگی عبوسش خارج شود و عرصه دیگری را بیازماید و حداقل در حد بسیار کوچکی به طنز سیاه رو آورده خودش جای شعف و خوشحالی و دست افشانی دارد. اما خب این برخورد مستقیم و انتقادی و بیش از اندازه صریح و آشکار او با موضوع مورد نظرش (از این صریح‌تر که مایکل کیتون «بتمن» تیم برتون را بیاوری و به یادمان بیاندازی محوشدن یکباره او را) از بال و پر گیری و بسط اثرش در ذهن مخاطب و چند لایه شدن فیلم جلوگیری می‌کند. بردمن برای من در انتها، جدای از فرم و شیوه روایی‌ (که نمی‌خواهم اینجا ذره‌ای به آن اشاره کنم که همان لذت و وجد کشف آن را از شما بگیرم) و فیلمبرداری تحسین برانگیز «امانوئل لوبزکی»، دستاوردی فراتر از آن همان انتقادهای گزنده چند جمله اول این متن را ندارد و در میان تمام این فیلم‌ها در فاصله معنا داری از دختری که رفت و البته به مراتب بالاتر از نقشه ستارگان قرار می‌گیرد. آنچه فیلم فینچر دارد و ایناریتو ندارد همان قصه جنایی جذابش است که قرار است در پس آن موش و گربه بازی تلنگری هم بزند به شما درباره یک ازدواج (نه مفهوم ازدواج لزوما) و تجربه زیستن در آمریکا و رسانه. فیلم ایناریتو فیلم صریح و آشکاری است که آن خط جنایی را ندارد و مستقیم هدف را نشانه رفته و آنچنان شبیه دختری که رفت زنده نیست (و زنده بودن فیلم فینچر را می‌توان در دیالوگ‌های پینگ پونگی شخصیت‌ها و همان شخصیت‌های جذاب حاشیه‌ای مثل خواهر و پلیس زن تعریف کرد). دیالوگ‌نویسی و شخصیت‌های حاشیه‌ای (همچون «نوامی واتس» و…) چندان حضور جذاب و چشم‌گیری ندارند و تنها رابطه مایکل کیتون با دخترش است که کمی شما را از فضای مورد نظر کارگردان دور می‌کند (که آن هم باز بارها و بارها با موضوع پدری که بالای سر خانواده‌اش نبوده است و دختری که از دست رفته تکراری به نظر می‌رسد) و این ماجرا درباره پیش‌بینی پذیر بودن باقی روابط (مثل رابطه کیتون با رقیب جوانش با بازی «ادوارد نورتون» که ناگهان در پایان فیلم هم گم می‌شود) هم دیده می‌شود. در یک کلام اثر ایناریتو فیلم محترم و قابل تاملی است که متاسفانه در آن لحظات شگفت انگیز و وجد آورش برای تجربه لذتی ناب و بدیع و ایجاد حسی مطبوع چندان پرشمار نیست.

این یادداشت نخستین بار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.