۱. فرصتی دست داده که در چند نوبت با چند دوست جوان که ده دوازده‌سالی از خودم کوچک‌ترند دم‌خورشوم. فرصت که مغتنم بود اما هرچه که می‌گذرد، آنچه که از این دیدارهای حضوری و بگو‌مگو‌های مجازی/ اینترنتی در ته ذهن و قلبم رسوخ کرده، تشویش و اضطراب و ترسی نگران کننده‌است. از خودم ترسیده‌ام چون در تمام مدت خودم را در محافظه‌کار‌ترین شکل ممکن می‌بینم. خواسته یا ناخواسته، آگاهانه و نا‌‌آگاهانه در بحث‌ها تبدیل شده‌‌ام به نقش برادری بزرگتر که توصیه‌گرست مدام و زنهار می‌دهد. زندگی و بالا و پایین شدن‌هایش و ته کشیدن آرمان‌ها و لمس واقعیت از من موجودی ساخته بی‌ماجرا‌جویی و نا‌امید از تغییرات کلان، انگاری. در دل (نه در رویش) به دوستی که حقوق خوانده بود و برای فعالیت دریک موسسه غیر دولتی در افغانستان پیشنهاد عضویت یا غیر عضویت را بررسی می‌کرد می‌خواستم بگویم که در این مقطع زندگی فکر می‌کنم هروقت توانستیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم و هروقت امکان نجات خود را یافتیم و زمانی که پای خودمان محکم شد بعدش می‌توانیم دنیا را نجات دهیم. پسرکی که زمانی در دوران دبیرستان فکر می‌کرد باید برود حتما حتما در مناطق محروم خدمت کند به‌جایی رسیده که فهمید این کارها انگاری غیر از خودت و خدای خودت برای کسی ارزش چندانی ندارد. جماعت بردند و خوردند و کردند و نوشیدند و خوابیدند و لذتشان را بردند و کف دست ایثارگران واقعی هم تف ننداختند و هنوز اندر خم یک کوچه مانده‌ای. ترسناک بود که دیگر حتی نمی ‌شد از این آدم تا مدت‌ها «آلبرت شوایتزر» در بیاید! ترسناک‌تر، اما برخی از همین دوستتان کم سن و سال بودند که چندین کتاب بیشتر از من خوانده و چندین موسیقی بیشتر ازمن شنیده (کسی در این جماعت خدا را شکر از من بیشتر فیلم ندیده اما!) و کاری نکرده و عرقی نریخته، برای عالم هنر و سیاست و تاریخ و سینما و دین و خدا و حقوق بشر و آینده و حال و گذشته تصمیم‌هایشان را گرفته‌اند. من در همان دوران اینگونه بودم؟ شاید اما از لحظه‌ای که خودم را شناختم سعی کرده‌ام تصمیم قطعی نگیرم. شک در خودم و اندیشه‌هایم و همین لحظه و اکنون را به بخش جدایی ناپذیر زندگی‌ام تبدیل کرده‌ام. دیگر قطعیتی ندیدم از سیاهی و پلیدی و بی‌شعوری یک جماعت دور از افکار و مرام و لذت‌های خودم و فرشته آسایی و بی‌خطایی و زیبایی و درستی آنچه که در نزدیکی من و عقایدم می‌گذرد. و همین می‌شود ترسناکی روزگار محافظه‌کاری و شکاکیت و سرگردانی من و روزگار قطعیت و البته سرگردانی و بی‌هدفی نسلی قبل‌تر ازمن که لحظاتی نه دنیای‌شان می فهمم و نه خوشی‌هایشان و نه آرمان‌های‌شان و نه نمایش‌های شان و نه حرف‌های شان و نه عشق‌های‌شان و نه روابط‌شان‌ را و می‌ترسم از این بن‌بست رابطه در این کوتاه مدت و بلند مدت.

۲. … و اندر حکایت این «لندن» گرم شلوغ بی‌قرار پس از هفت سال بده بستان و معاشرت و اقامت اینکه بعد از تماشای فیلم/ انیمیشن بسیار مفرح و تازه و خوشایند «دانشگاه هیولاها» (که در کنار «پیش از نیمه شب» بهترین فیلم‌های به نمایش در آمده سال ۲۰۱۳ تا به اینجای کارند) و هوس گذراندن یک هم‌نشینی و گفت‌وگوی معمولی در یک رستوران معمولی، حتی محض رضای خدا یک‌نفر و حتی یک نفر پیدا نمی‌شود و پیدا نشد که بتوانی هم‌داستانش بشوی و هم داستانت بشود. و خب نتیجه اینکه دست آخر دوباره سر از کی‌اف‌سی در میاوری و غذای بیخود الکی بگیر و در رو، و به تماشای باقی آدم‌ها و تخیل درباره قصه‌هایشان و تنهاییشان وقت می‌گذارنی تا غذا خوردنت تمام شود و برگردی به خانه که بخوابی. و این قصه هی تکرار می‌شود و می‌شود و تو مدام به این جمله رولان بارت فکر می‌کنی که «آدمی که در تنهایی غذا بخورد مرده‌است» و باز به ایران و تهران فکر می‌کنی که اگر روزی روزگاری ناگهان دلت می‌گرفت و ناگهان می‌خواستی اصلا بزنی بیرون همین جوری هر هر کنی یا کر کر، فریبرز بود و اگر او نبود علیرضا بود و اگر او نبود احسان و مهرا و سارا بودند و اگر آنها نبودند امین بود و اگر او نبود محسن بود و بابک بود و میترا بود و پویان بود و کاوه بود و منصور بود و امیرحسین بود و سمیرا بود و علی بود و مهدی بود و امیر بود و رضا بود و ایمان بود و … و اگر هیچ کس هیچ کس نبود اصلا سرت را می انداختی می رفتی شرق یا اعتماد و بالاخره یکی حتما حتما حتما حتما بود و اینجا حتما حتما حتما حتما یکی هم نیست…

۳. و اما حکایت دیگر از این روز و روزگار این‌که یادتان می‌آید سر قصه نمایش عمومی«استاد» پرستاری بود بی‌اندازه خوش سیما و خوش اندام و مصداق «در نماز خم ابروی تو در یاد آمد و حالتی رفت که محراب به فریاد آمد» و «نگارم دوش در مجلس به عزم رزم چون برخاست گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد» در بیمارستان محل تحصیل و کار بنده … یادتان آمد؟ بله این خانوم جوان همه رقمه انگلیسی که چند روز دیگر ده سالی از من کوچتکر می‌شود در همان بیمارستان ما با دندان‌پزشک جوانی هم سن و سال خودش و مسلمان و اصالتا پاکستانی طرح دوستی پر‌شوری ریخته‌اند. در چند باری که با او حرف زدم و اینکه دیدم تا اینجای کار اصلا و ابدا چندان نگران محدود شدن و کم‌شدن انتخاب‌های غذایی و نوشیدنی‌های دور و برش نیست -حداقل به‌هنگام رابطه با جوان مسلمان- بلکه حتی یک قدم فراتر رفته و می‌خواهد برای نشان دادن حسن نیت و همدلی با او روی تلفن همراهش قرآن ریخته و این آخر هفته‌ای دو روز روزه بگیرد آن هم در بدترین دوران و در این گرمای لندن و روزه‌هایی که از دو و نیم صبح شروع می‌شوند و تا نه و نیم شب ادامه دارند. این اتفاق‌ها را می‌بینم خوشحال می‌شوم از انعطاف پذیری او در همراهی با مذهبی فرسنگ‌ها دور از او و منش او و به خودم می‌گویم تو‌چقدر انعطاف پذیری؟ و بقیه که بودند و نیستند و آمدند و رفتند چقدر منعطفند که آمده و نیامده بحث و تعجب بر سر خوردن و نخوردن و نوشیدن و ننوشیدن و کردن و نکردن و خواندن و نخواندن و …. بود آن هم در قرن بیست و یکم؟ مثال بنده و این جهان و ما شده «هفت شهر عشق را عطار گشت و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم»…

۳. «محمود احمدی‌نژاد» دیروز با عرصه تاثیر‌گذاری بر سیاست و زندگی ایرانیان خداحافظی کرد حداقل برای مدتی و در حالتی خوش‌بینانه برای ابد. در این‌باره حرف‌ها زده شده و یادآوری فجایع این هشت سال دیگر لطفی ندارد و تکرار مکررات است. من در آن هشت‌سال بدترین دوران زندگی‌ام را تجربه کردم. آغازش همراه بود با گریه در پادگان قشم در تبعید در پای تلفن برای محبوبی که در زندگی‌ام بود و البته امیدی به ماندگاری‌اش نبود و بعدتر با ترک وطن و سفر به «مه» و دور شدن از کسانی که دوستشان داشتم و تجربه بلند مدت دوران گذار و انتهایش باز ختم شد به از دست دادن یک محبوب دیگر که البته به ماندگاری او هم امیدی نبود. هشت سال گذشت و همه واژه‌های درست از معنا خالی شد. حاکم مطلق این هشت سال بی‌خردی، دروغ، ریا، خرافات، پستی و حقارت بود. اقتصاد و فرهنگ و سیاست و دین در نازل‌ترین جایگاه ممکن قرار گرفتند. در پایان این دوران چیزی جز ویرانه قابل مشاهده نیست. محمود احمدی‌نژاد از همان روزهای شهردارشدنش برای من موجود نفرت انگیزی بود با همان احداث سقاخانه و نخل‌های پلاستیکی و نمایش دین‌داری و دین‌فروشی و طرح‌های پر سرو صدا و ناکارآمد و پوشیدن لباس رفتگران برای نمایش تواضع و در پس آن کمک به هیات‌های مذهبی و کوفتن بر همان دروغ‌ها و فاصله انداختن بین طبقات اجتماعی و تبلیغ ناکارآمدی دیگران و گم شدن پول‌هایی که همچنان سخنی از آنها در میان نیست. او یادآور تمام آن چیزهایی بود که جمهوری اسلامی را به سقوط نزدیک می‌کرد و شاید در سال‌های پیش از او تلاش شده بود با آزمون و خطا از آنها دور شود. به هرحال در شروع و دوام این قصه و این جریان که انگاری یک بدهکاری به تند‌روها و حزب‌الهی‌ها و معلم پرورشی‌ها و بسیجی‌ها و مسجدی‌ها و خیلی‌ها‌های دیگر بود فقط اصول‌گرایان و تیم‌ او دخالت نداشتند. و اگر قرار باشد که مست‌گیرند هرآن‌که هست گیرند و اگر سهم عمده و اساسی آقای خامنه‌ای و مجلس هفتم و هشتم را به‌کنار بگذاریم٬ قطعا باید در پی مواخذه آقای خاتمی محبوب دل (که من در آنچه که در پی‌اش بود با همه انتقادات و حرف‌ها و حدیث‌ها ماندگاری و اثر گذاری و عمق بیشتری می‌بینم در میان طرفداران شاکی‌اش در مقایسه با میراث سخیف احمدی‌نژاد در میان دوستداران راضی‌اش) و اصلاح‌طلبان و روشنفکران باشیم و شکایت اساسی را از افراد متعددی چون اکبر گنجی و شیرین عبادی داشته باشیم که حکم به تحریم انتخابات ۸۴ دادند (شیرین عبادی که حتی انتخابات ۸۸ را هم تحریم کرد و از موضع گیری ۹۲‌اش خبری دردسترس نبود و حال اصلا مگر مهم است دراین هیاهو؟) و معترض باشیم به هنرمندانی مثل هدیه تهرانی که بعد از ماجراهای ۸۸ به دیدار رحیم مشایی رفتند و برای نمایشگاه عکس‌شان پول گرفتند و رسانه‌های دغل‌بازو منفعت‌طلب غربی که از او شیطانی بزرگ ساختند و به او بال و پر دادند و در سطحی کلان‌تر ازمردمی برنجیم که در تمام این سال‌ها فریب خوردند و همچنان می‌خورند و دروغ‌ها و اراجیف دیوانه‌واری (چون مملکت امام زمان و هاله نور و انرژی هسته‌ای در زیر‌زمین خانه یک دختر شانزده‌ساله و صدا کردن اسم کوچک رئیس جمهور ایران از دهان یک کودک دوساله کوبایی در نیویورک) را می‌شنوند و همچنان به توجیه‌ او دست زدند و برخی دیگر همچنان به دنبال ماشین او دویدند و می‌دوند. در این هشت سال عشق ازدست دادم و هنر از دست دادیم و فرهنگ و دین و اقتصاد و سیاست و اسیران زیادی در بند داریم و امیدوارم با آمدن روحانی همه آنها را آرام آرام به دست بیاوریم که بعید است به‌زودی در چهار سال اول چیز دندان‌گیری حاصل شود. اگر این اسیران در‌بند آزاد شوند شاید مرهمی بشود براین زخم‌های عمیق هشت‌ساله همه ما زخم‌خوردگان. و بماند قصه زخم نخوردگان٬ که جداست و حکایتی دیگر است.

۴. و اما سریع مرور کنم چند فیلمی را که دیده‌ام در این روزها:

الف. «استاد بزرگ» (ونگ کاروای): آقای کاروای، آقای کایگه، آقای پارک‌وو به خدا در مملکت خودتان فیلم‌های بهتری می‌سازید و در این فیلم‌ها بیشتر خودتان هستید تا کس دیگری یا کپی خودتان. استاد بزرگ پس از «شب‌های بلوبری» مثال خوبی‌است از بازگشت به خویشتن.

ب. «پیش از نیمه شب» (ریچارد لینکلتر) و «فرانسیس ها» (نواح بامباخ): هر دو در سطوح مختلف به آئینه می‌مانند در پیش روی‌ات و می‌توانی خودت را و ضعف‌هایت را و سرگردانی‌ات و نشدن‌هایت را و آرزوی‌هایت و مرد‌ها و زن‌های دور برت را درشان ببینی. پیش از نیمه شب جمع‌بندی عالی‌است تا اینجای کار از زندگی دو زوج که بیست سال است با آنها همراه شده‌ای و حال با آنها بالا و پایین می‌روی. فیلم اول اگر به «آرزو» و «رویا» می‌مانست و فیلم دوم به «حسرت» پهلو می‌زد، این یکی خود خود «واقعیت» است وقتی از حسرت بگذری و آرزوی‌ات را در آغوش بکشی. طعم عبوس‌تر و تلخ‌تر فیلم قبلی شاید با حال و هوای این روزهای من بیشتر سازگار‌ست اما اینجا هم باز قضیه این یکی‌ به دو‌ها بهانه‌های است برای حرف زدن و کلنجار رفتن و تلاشی برای دورماندن و تن ندادن به جریان روز و مستقل ماندن و بماند که بحران بین دو زوج حتی جایی که سلین به جسی می‌گوید دیگر دوستش ندارد برایم جدی نشد و پایان نسبتا خوشی را می‌بینم که به کمدی رمانتیک‌ها پهلو می زد و در لحظاتی کوچک مرا حتی یاد «وودی آلن» می‌انداخت اما تا همین جای کار جزو بهترین‌های لینکلیتر و امسال است و دوست دارم این دو و این سه همچنان با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند روی پرده سینما درباره خودشان و زمان و مکان و اینجا و آنجا و مردها و زن‌ها. فرانسیس ها هم بعد از سرخوردگی «گرین برگ» فیلمی است که با نمایش ندادن خیلی چیزها و حذف، روایت و قصه‌اش را در ذهن شما می‌سازد و حسابی نشانتان می‌دهد که درگیری با خود و چه‌کنم چه‌کنم و چه نکنم چه نکنم و پادرهوایی و دور خود چرخیدن و به قطعیت نرسیدن در ملایم‌ترین شکل یعنی چه.

ج. «مدرسه هیولاها» : انیمیشن جذاب پیکسار که تکرار خویش و موفقیت قبلی می‌پرهیزد و فرمول جدیدی را به کار می‌گیرد و در فضای انیمیشن فیلم‌های مدرسه‌ای/کالجی را دست می‌اندازد و در نهایت کاری می‌کند که به قول مانا نیستانی برگردی و بخواهی فیلم اول «کمپانی هیولاها» را دوباره تماشا کنی.

د. «فقط خدا می بخشد» (نیکلاس ویندینگ رفن): مولوی تعبیری دارد درباره برخی «پری رویان» که آنها را از برون «ماه‌تاب» می‌داند و از درون «کاه‌تاب». اگر برای فیلم قبلی کارگردان یعنی «بران» این تعبیر درست بود اما این یکی شاید «خارتاب» باشد! بی‌انصافی‌ست که به فیلم هجوم بیاورم وقتی از آن تلخی غریبی در من مانده که عمیق‌تر از کلی فیلم بی‌خاصیت امسال است. کارگردان در این سکوت‌های قهرمان (اصلا مگر دنیای‌اش قهرمان و غیر قهرمان دارد؟) و ضد‌قهرمانش (و نوسان‌های او بین یک شیطان/ هیولای خفته و یک مامور اجرای عدالت دراین جهان کج و ماوج بی‌مرز) و تصاویر غریبش که در زمان‌هایی فاصله تصورات ذهنی و عینی را از بین می‌برند و نوعی ابهام و سنگینی در سرتاسرش، فضایی منحصر به خودش خلق کرده که من را به تماشای فیلم‌های بعدترش بیشتر مشتاق می‌کند. دراینکه لحظاتی از فیلم تماشای صحنه‌ها خود به شکنجه می‌ماند و اینکه شاید همچنان فرم و اجرا چیزی ورای درون‌مایه (چه بسا بی‌مایگی اثر که من در این کمی شک دارم) است تردیدی نیست، ولی فیلم که تمام می‌شود با شما چیزی می‌ماند که می‌شود درباره‌ش حرف زد: می‌شود از رابطه پسر و مادر گفت یا پسر و معشوقه‌اش یا همان مامور عجیب یا ژانر «ضد انتقام» یا تصاویر فیلم یا پایانش حتی.

ح. «بلینگ رینگ» (سوفیا کاپولا): و کاپولا همچنان ازهالیوود و زیستن و بزرگ شدن در آن حال و هوا انتقام می‌گیرد. جوانان فیلم در بی‌‌آرمانی محض از ستارگان هالییودی دزدی می‌کنند که فقط دزدی کرده باشند. به‌ خانه پاریس هیلتون می‌روند که در اتاق او با لباس‌های او برقصند. فیلم کمدی تلخی‌است درباره روزگار ما که ذره‌ای برای من قابل درک نیست و تفاوت نگاه و جهانی که این بچه‌ها درش زندگی می‌کنند و با شیوه زندگی من و گروه کثیری از ایرانیان و اصلا ساکنین خاورمیانه و شرق و غرب به‌قدری دور‌است و بقدری ابلهانه که با تماشای‌اش عصبی می‌شوم از این حجم بلاهت و بی‌آرمانی و درد‌ناک‌تر جایی‌است که می‌بینم گویی سلاطین این جهان همین‌ها هستند. ایام به‌کام همین رابین‌هود‌های پا درهوا و پادشاهان است گویی تا اطلاع ثانوی و من مانده درگیر‌و دار خویش و اندر خم یک کوچه زندگی‌ام.