تهران و دیالوگهای فراموش نشدنی
صبح
خانمهای پشت باجههای مرکز «پلیس بعلاوه ده» (شعبه سید خندان) به طرز غریبی همگی خوش سیما به نظر می رسند.
ظهر. درخواربار فروشی اول
من: آقا «پله آخر» رو دارین؟
خواروبار فروش: نخیر شد جزو مرجوعیهاست.
من: یعنی چی؟ برای چی؟
خواروبار فروش: چه میدونم. کمپانی پخش کننده اومد همش رو جمع کرد!
در خواروبار فروشی دوم
من: آقا «پله آخر» رو دارین؟
خواروبار فروش: آقا فیلما رو جمع کردیم. [داد میزند] حمید اون فیلما کجاست؟
حمید: اون زیره. بگرد پیدا میکنی. [خواروبار فروش با بدبختی هزار جعبه و قفسه را جابجا میکند تا به فیلمها برسد]
من: آقا میگردی ببین «شاهگوش ۳ و ۴» رو هم داری؟
خواروبار فروش: ۴ و ۵ رو دارم. نمیدونم کدوم قسمتها توشه. ما که ندیدمش. کیسه بدم؟
من: نه (در جهت کمک به محیط زیست!)
خواروبار فروش: میخواستی بگی آره نه؟!
درخوار و بار فروشی سوم
من: آقا شاهگوش ۳ رو دارین؟
خواروبار فروش: باید بگردم
مشتری کناری: آقا این سریاله خوبه؟
من (با لبهای ورچیده و ابروهای بالا به نشانه استیصال) والله هنوز نمیدونم. من کارهای قبلی کارگردان رو تعقیب میکردم. هنوز تصمیمم رو نگرفتم.
مشتری کناری (قانع نشده): حالا خوبه؟
من: آره بد نیست. توش یه چیزهایی میبینید که تو تلویزیون خودمون نمیبینید.
مشتری: آقا به ما هم بده پس. [من فکر میکنم روزها بیام در خوارو بار فروشی برای پله آخر و باقی فیلمها تبلیغ کنم کنار نوشابه و تخم مرغ و خیارشورها!]
شب
با دوستم ساعت دوازده نزدیکیها حسینه ارشاد توقف کردهایم برای خریدن و خوردن باقالی. یک ماشین مزدای شیک و رانندهاش، یک خانوم آرایشکرده، روی ترمز میزنند و آدرس میپرسد.
خانوم آرایشکرده: آقا سه راه طالقانی کجاست؟
ما: خانوم اینجا چی کار میکنی؟ طالقانی که اونوره که؟ سینما صحرا رو بلدی؟
خانوم آرایشکرده: سینما ایران. میخوام برم سینما ایران؟ من خیلی وقته اینجا نبودم.
ما (سعی میکنیم آدرس بدهیم ولی ره به جایی نمیبریم): خانوم ما زدیم کنار باقالی بخوریم صبر کنید (مراممان گل میکند) ولش کن حالا باقالی رو در ماشین میخوریم شما دنبال ما بیاین. شما باقالی نمیخورین حالا؟
خانوم آرایشکرده: نه.
گفتگوی من و فریبرز در ماشین در حال خوردن باقالی
فریبرز: یعنی چی اصلا. اصلا این چه جوری تا همین جا اومده؟ با هواپیما که پرتش نکردهاند کنار حسینه ارشاد که؟ بعدش این چرا همش از ما سبقت میگیره؟
من: ببین به درد سناریوی یه فیلم نوآر میخوره با دو حالت مختلف. اول اینکه این یه دام باشه و اون یه فمفتل که ما رو به قتلگاه میبره. گزینه بیرحمانهتر اینکه ما اون رو به قتلگاه ببریم!
دم سینمای ایران خانوم فم فتل میگوید مرسی. گازش را میگیرد و میرود و ما همچنان مشغول خوردن باقالی.
من: باید تعقیبش میکردیم.
فریبرز: باید یه ماشین سوم داشتیم با دست فرمون خوب که اینجا به طور نامحسوس دنبالش میرفت.
و ما باقالی می خوریم و روز اول به پایان می رسد. به تهران خوش آمدید.
صبح. دفتر ثبت احوال
خانوم پشت باجه: امرتون؟
مرد مراجعهکننده (با سر و وضعی آشفته): خانوم بیا به ما یه کمکی بکن لطفا!
خانوم پشت باجه: بفرمایید.
مرد مراجعهکننده: خانوم من پدرم ۶۵ سالشه. خونه افتاده. نمیتونه بیاد اینجا. شناسنامهاش رو بدین من لطفا.
خانوم پشت باجه: نمیشه قربان. ما از کجا بدونیم ایشون پدر شمان؟
مرد مراجعهکننده: من شناسنامه خودم رو هم آوردم.
خانوم پشت باجه: نمیشه. شاید خارج باشن.
مرد مراجعه کننده: خانوم به سر و وضع من میاد بابام خارج باشه؟
خانوم پشت باجه (با حالتی خندان): شاید تروریست باشند!!!
مرد مراجعه کننده: نفرمایید.
من [دارم از تعجبم شاخ در میآرم و اخم کرده ام و می خندم]
مراجعه کننده دوم: خانوم الان چی کار کنم؟
خانوم پشت باجه: آقا صدبار گفتم آدرست رو بنویس دیگه.
مراجعه کننده دوم: خانوم میشه کروکی بکشم؟!
ظهر. در مترو
قسمت مردانه
مرد دستفروش: باطری، قلمی، بزرگ، نیم قلمی، ساعتی همه جفتی هزاره!
تا سال ۲۰۱۶ تاریخ مصرف دارد![من با خودم فکر میکنم برای اینکه بیت تکمیل بشه باید بگه مصرف داره]
قسمت زنانه
خانوم دستفروش: خانوما سوتین عالی، زیبا, خوش رنگ، خوش پوش. فِرم کننده برست! جفتی هزار!
… و زندگی در شهر ادامه دارد…
***
تهران و مکانهای فراموش ناشدنی:
- در صف حلیم فروشی «مجید» میایستی در اختیاریه. آنهم برای دو ساعت تمام. به اندازه یک صف جشنواره فیلم فجر سالهای دور و نزدیک آدم مشتاق حلیم جلویات ایستادهاند و البته بیاندازه آرامتر و انسانیتر از همان صفهای فیلم رفتار میکنند. با خالهات از گذشته و حال میگویی. پر شدهای از انبوهی احساس متناقض. داخل آن مغازه کوچک به روز ترین و درست ترین شیوه استفاده از کارت اعتباری را میبینی. حلیم فروش از تو میخواهد خودت رمز کارت را وارد کنی و پول حلیم را بپردازی.
- رفتهای به کلاس های «همفیلمبینی». با کلی جوان مشتاق سینما مینشینی به تماشای چندباره «هفت سامورایی» و «زانوی کلر». کلی آدم دور و نزدیک را میبینی. پر میشوی از شوق و عشق و انتظار و حال و سینما و شور. آنجا کسی است اما حرف نمیزند. حرف نمیزند حرف نمیزند. و تو هی حرف میزنی و حرف میزنی و حرف میزنی. هی میخواهی آخرین پاراگراف این فصل زندگیات را به پایان برسانی. نه با پایان خوش. یک پایان معمولی. یک پایان خیلی معمولی. آنجا کسی است که باید باشد اما نیست و نیامده. حرف نمیزند. تو حرف میزنی. پارگراف نهایی این فصل همچنان نقطه ندارد گویا. چهار نقطه دارد.
- سالی یکبار میروی تهران که انگار تنها کاری از «امیر رضا کوهستانی» ببینی و پر شوی از لذت و خفقان. میروی به موسسه اکو برای تماشای «سالگشتگی» و «هم طناب». «سالگشتگی» ابتدا می بردت به سالهای «رقص روی لیوان ها» و دوستی که از تو جدا شد برای ابد انگاری، بعد رهایت میکند در برزخی از خیال و رویا و وهم و حسرت و آشفتگی و جدایی و غم. با بازیهای فرمی و لحن تراژیک نامحسوس و البته قابل لمس اثر و البته وجوه کاملا شخصی آن، پر میشوی با انبوهی از احساس متناقض. لحظههایی گلوگیر و لحظههایی معدود و کوتاه همراه با حس رهایی. حتی تصویر نیم رخ «مهین صدری/ شیوا» در صفحه مونیتور یادآور کسی است که آمد و گریخت. این دست و پا زدنهای مدام، این نرسیدنهای مدام، این نشدنهای مدام، این از دست رفتنهای مدام، این گمگشتگیهای مدام، این برزخ بیپایان، این بیوصالی مدام، این سکون مدام و این کش آمدن مدام و این تراژدی بیپایان که به تمامی دیگر شخصیت های نمایشنامههای پیشین کوهستانی هم تعمیم داده میشود، این سنگی که از روی دلت برداشته نمیشود. این انبوهی از احساسهای متناقض درباره آینده و حال و گذشته. این حس خفگی و رهایی. این فرج پس از شدت. این از دست رفتن و این از دست دادن بیان ناشدنی. آنجا کسی نیست.
- می روی با نزدیک ترین دوستان ات در طی یک سفر کوتاه شبانه به فشم و رستوران آبشار با صدای ابی. خوردن شیشلیک بعد از سال ها و گفتوگوهای همیشگی و خنده و کرسی و کلی خاطره و تفسیر خوش. باید فصل جدیدی را آغاز کرد با پاراگرافهای نو به نو. کسی آنجاست؟ کسی میآید؟
***
… و یکی از خوشیها و تفریحات این روزهای من بازی با خواهر زادهام است که بیشتر از هفت ماه از عمرش نمیگذرد. البته این بازی بازیها با من هم تبعات خودش را دارد. «نیما» امروز اولین تصویر خشن زندگیاش را دید: سکانس دوئل نهایی «خوب، بد، زشت».
خیلی هم تقصیر من نبود. تلویزیون را روشن کردم برای تماشای یک فیلم. دیدم یک شبکه دارد این صحنه را پخش میکند. من هم که عاشق ترکیب موسیقی و قابهای این سکانس و میخکوب و بیحواس مثل همیشه.
سکانس تیراندازی را دید و دم بر نیاورد خدا را شکر!