[دلم می خواست اگر روزی روزگاری یک فیلمنامه می‌نوشتم آخرش را شبیه به این تمام کنم. دلم می‌خواست اگر روزی فیلم می‌ساختم خواب‌های‌ همه‌شان را بیاورم لابه‌لای تصاویر دیگر همین جور بی‌حساب و کتاب و بی‌عقل و منطق. دیشب- شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲ – موقع بازگشت به خانه در مترو یک آن احساس کردم باید چیزی بنویسم. نزدیکی‌های خانه در اتوبوس با این فیسبوک لعنتی خبر هولناکی شنیدم. دوست شاعر جوانی به خاطر بیماری در غربت درگذشت. این روزها مدام برایم خبر رفتن این و آن را می‌آورند. «پریناز فهیمی» دختر شاداب و سرزنده و پر‌احساسی بود که حتی برای درختان در حال خشکیدن خیابان ولیعصر هم شعر گفته بود. دلم ترکید نشستم و این را بی‌ارتباط با او نوشتم. دلم می‌خواهد خط آخر نوشته را به او تقدیم کنم. خدایت بیامرزد. فهیمی، پریناز]‏

بالاخره یک جا طاقتش طاق شد و رابطه را قطع کرد. رابطه‌ای که وجود نداشت البته. خیلی پیشتر‌ها میانمان شکرآب شده بود. هرچه من می‌گفتم پریشانش می‌کرد و هرچه او می‌گفت دلم را می‌لرزاند. هی از او فرصت می‌خواستم که توضیح دهم، تصحیح کنم، توجیه کنم، دلش را به دست بیاورم، نشد که نشد. حرف می‌زدیم اما بعد از یکساعت جر و بحث احساس می‌کردیم اصلا حرفی نزد‌ه‌ایم. انگار همه چیز در گلویمان می‌ماند. آخرش بالاخره حوصله‌اش سر رفت و رفت که رفت. نه تلفن را جواب داد نه ایمیل. نه وایبر نه اسکایپ نه هیچ چیز دیگر. تا همان‌جایش هم کلی مهربانی کرده بود که ادامه داده بود. چند تا از دوستانش مدام گفته بودند که رها کن. اما شاید دلش سوخته بود برای من. شاید هم چیز دیگر. یک جایی دیگر دلش نسوخت. دل من سوخت. چرا تا پیش از رفتنش خوابش را ندیدم؟ قرار بود در خواب حرف‌های نگفته‌ام را بزنم؟ قرار بود درد‌دلم را اینجا بکنم؟ آخر اینجا هم که اجازه نمی‌داد. او که مدت‌ها گم شده بود اولین بار کجا برگشت؟ یک ساختمان بلند بود سه نبش. درش عروسی بود؟ مهمانی بود؟ یادم نمی‌آید. رنگ فضا زرد بود. کرم بود. زرد قهوه‌ای؟ زرد آجری؟ من در آن ساختمان چه می‌کردم؟ چرا تردید داشتم؟ دلهره داشتم؟ گویا یکی از منتقدان جوان سینما برای خواهرش مهمانی گرفته بود. من در مهمانی نبودم اما. میان طبقات بالا و پایین می‌رفتم. رسیدم به طبقه آخر. درِ یکی از واحد‌ها باز بود. توی خانه سرک کشیدم. روی تخت نشسته بود. از آن تخت‌هایی که «اکبر عبدی» و «فریماه فرجامی» در فیلم «مادر» علی حاتمی رویش نشستند و خواب‌هایشان را برای یکدیگر تعریف و بازی کردند. نگاهم کرد. نشد حرف بزنیم. انگاری جلوی در یک بند کشیده بودند از این‌ها که در فیلم‌های جنایی می‌کشند و نمی‌گذارند کسی غیر از خودی‌ها به محل وقوع جنایت برگرد. هر بار که تقلا کردم صدایش بزنم اتفاقی افتاد. دست آخر نیروی انتظامی وارد کل مجموعه شد. کاری به مهمانی نداشتند. دنبال چیز دیگری آمده بودند. نشد حرف بزنیم آخرش. او هم از روی تخت تکان نخورد که نخورد همین طور نگاهم کرد تا بیدار شدم. مدتی بعد دوباره برگشت به خوابی دیگر. در یک سالن سینمای خانگی که دیوارهایش قرمز بود. کوچکی جا بیشتر آدم را یاد سالن‌های کوچک فرهنگسرا‌ها می‌انداخت تا یک سینمای واقعی. رفته بودم آنجا که با یک منتقد سینمایی دیگر حرف بزنم. سالن کم و بیش شلوغ بود. همان‌جا بود با فاصله‌ای چند متری و نزدیک نمی‌شد. در حرف‌هایمان با آن منتقد متوجه شدم که طراحی دیوارهای سالن هم کار اوست برای جلوگیری از خروج صدا. همان گوشه کنارها ایستاده بود با فنجان (ماگ) چایی در دست و به حرف‌های ما گوش می‌داد و دم بر نمی‌آورد. دلم می‌خواست از او بپرسم که چطور به رنگ قرمز آلمودواری رسیده؟ دیگر چی می‌خواستم بگویم؟ آهان اینکه خیلی وقت‌ها با عکسش حرف می‌زدم. می‌دانستم یک کلام بگویم از این حرف‌ها و دیوانگی‌ها بیشتر عصبانی می‌شود تا خوشحال. دوست داشتم به او بگویم که در بیمارستان یک پرستار جدید آمده از گرجستان که چهره‌اش مدام مرا یاد او می‌اندازد. می‌خواستم به او بگویم که در ایستگاه‌های مترو بارها شده که بیست‌سالگی‌اش را با موهای کوتاه دیده‌ام. پیشتر هم این‌ها را گفته بودم اما باور نمی‌کرد. می‌مُردم که به او بگویم عکس جدیدش را دیده‌ام و فهمیده‌ام که موهایش را کوتاه کرده. می‌خواستم بگویم عالی شده‌ای اما ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﺒﻴﻪ «ﺟﻴﻦ سی‌ﺑﺮﮒ»، ﻳﺎ ﺁﻥ ﺧﻮاﻧﻨﺪﻩ ﺩﺭﻭﻥ «ﻫﻮلی ﻣﻮﺗﻮﺭﺯ» ﻳﺎ اﺻﻼ ﺩمی ﻣﻮﺭ ﺩﺭ «ﺭﻭﺡ» ﻛﻮﺗﺎﻩ‌ ﻛﻦ ﻛﻪ کمی ﺟﻠﻮﻳﺶ ﻟﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ اﻳﻦ اﻧﺪاﺯﻩ ﭘﺴﺮاﻧﻪ، ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮی. می‌خواستم بگویم دیگر می‌شود با وایبر هم حرف زد و آن همه قطع و وصلی اسکایپ و اعصاب خوردی‌اش را ندارد. و بعد هی تکرار کنم ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ ﺑﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻗﻬﺮی، ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ ﺑﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩی، ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ ﺑﺲ اﻳﻦ اﻧﺪاﺯﻩ ﻣﺠﺎﺯاﺗﻢ ﻛﺮﺩی، ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ ﺑﺲ ﺧﻮاﺑﺖ ﺭا ﺩﻳﺪﻡ، ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ ﺑﺲ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻳﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ. آنجا ایستاده بود و تنها نگاه می‌کرد. دست آخر ول کردم و از سالن خارج شدم.‏

دیگر به نبودنش داشتم عادت می‌کردم که ناگهان دوباره پیدایش شد. این بار در اتوبوس بودیم. در مسیری که هیچوقت ندیده بودم  اتوبوسی از آنجا گذر کند. اتوبوس شلوغ بود و از این مدل‌های جدید که انگاری تازه به ایران آورده بودند. من که قبلا چیزی شبیه این را جایی ندیده بودم. به نظر می‌رسید از کلاسی جایی می آمد. در دستانش کلاسور بود. حجاب نداشت. لباس آستین کوتاه به تن داشت و دامن قشنگی به پا. موهایش شبیه همیشه بود نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند. آدم‌های دور و برش را می‌شناخت. در آن شلوغی به او نزدیک شدم. گفتم: «این که بلنده هنوز». این بار حرف زد. زیر لب چیزی گفت. نه آنکه خاطرم نمانده باشد٬ اصلا نفهمیدم چه دارد می‌گوید. تنها دهانش تکان می‌خود. از حالتش فهمیدم دارد تذکر می‌دهد. از چشمانش می‌خواندم که نگران است. مرا یاد خودش می‌انداخت. او که مثل مادرم همیشه نگران حرف‌ها و نظرات دیگران بود و بیشتر به آدم‌های اطراف توجه می‌کرد تا خودمان. اینکه حرفی، صدایی، واکنشی چیزی تصویر بیرونی‌مان را بهم نریزد. اینجا هم همین طوری بود. گفتم فاصله بگیرم که اضطرابش بیشتر نشود. اتوبوس شلوغ شد. می‌خواست تلفن‌های پاسخ نداده‌اش را ببیند. مجبور شد دستش را بالا بیاورد به خاطر ازدحام جمعیت. تلفن همراهش از این قدیمی‌ها بود. عدد ۳ روی صفحه تلفن به‌چشمم آمد. او و دوستش در حوالی فرهنگسرای ارسباران پیاده شدند. من پیاده نشدم و در اتوبوس ماندم و از آنها دور شدم. خواب من اما مثل دوربین با آنها پیاده شد. جلوی فرهنگسرا یک فضای سیز کوچک بود. آفتاب همه جا را پر کرده بود. اینطرف و آنطرف کلی دختر و پسر نشسته بودند. او با دوستش کلاسور‌هایشان را روی زمین گذاشتند و چند لحظه بعد سرشان روی آنها گذاشتند و زیر آفتاب خوابیدند. اشعه آفتاب دست‌ها و صورت و مچ‌پاهایش را که از زیر دامن گل‌منگلی‌اش بیرون زده بود، در خودش غرق کرد. حس خوشایندی داشت. می‌شد آن را در صورتش دید.‏

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.