… و باز سر و کله زدنهای دائمی و گفتوگوهای هرروزه من با «وحید مرتضوی» درباره فیلمهای سینمایی، ورای تمام اختلاف نظرهای کوچک و بزرگمان مثل همیشه برای من یکی بیاندازه شوقآور و نتیجهبخش و روشنکننده است. بحثها همیشه با یک فیلم شروع میشود و ذهن مقایسهگر من پای یک فیلم دیگر را از کهکشانی دور وسط میکشد و بعد بحث ادامه پیدا میکند و ادامه پیدا میکند تا دوتای مان خسته میشویم و می رویم پی کارمان. همین آخریها بحث «خواب زمستانی» (نوری بیلگه جیلان) بود. به وحید گفتم ببین این مساله گیر خود افتادن، این منتقد/ روشنفکر/انسان/
آنچه اینجا برای من مهم است نه ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎ و ﺩﺭﮔﻴﺮیهای ذهنیﺷﺎﻥ و ﻧﻪ ﺩﻭﺭی ﻳﺎ ﻧﺰﺩیکیﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ اﻟﻬﺎﻡ فیلمساز ﺑﻠﻜﻪ ﻃﺮاﻭﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺎﻟﻖ اﺛﺮ ﺩﺭ ﻣﻮاﺟﻬﻪ با ﻣﻀﻤﻮﻧﺶ و نوع نزدیک شدن او به موضوع مورد نظر و بیشک ﺑﺎﺯﻧﻤﺎیی ﺁﻥ (ﻛﻪ ﺣﺎﻝ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﻲ ﺑﻦﺑﺴﺖ اﻧﺴﺎنی و ﺗﻘﺎﺑﻞ اﻳﺪﻩﺁﻝﻫﺎﺳﺖ) اﺳﺖ. ﻭﮔﺮﻧﻪ شکی ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ «ﻓﻴﻠﻴﭗ» ﺑﺎ ﺟﻬﺎﻥ «ﺁﻳﺪﻳﻦ» ﺯﻣﻴﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻓﺮﻕ ﺩارد. بعد بحثمان را ادامه دادیم که اصلا برای مثال فقط به شخصیتهای زن دو فیلم نگاه کنیم. جدا از پسزمینه فرهنگی و روح و حس و حال اثر اساسا فرصتی که کارگردان به دوست دختر رهاشده فلیپ (الیزابت ماوس) میدهد برای من تماشاگر حس و حالی غریبتر و بدیعتر در مقایسه با برخورد بیلگه جیلان با «نیهال» یا «خواهر آیدین» (که اواخرفیلم گم میشود) ایجاد میکند. در میان حرفهایمان به مساله سفر رسیدیم و بیسرانجامیاش و من این بار پای «درون لویین دیویس» (برادران کوئن) را پیش کشیدم و همان سفر بیهوده شخصیت اصلی و روح سیاه و نگونبخت و سنگین آن و تاثیرش بر من مخاطب درکنار سفر آیدین که واقعا آن مستی درون خانه و آن نقل قولها از شکسپیر و غیره و ذالک ذرهای تکانم نمیدهد. وقتی هم پای بحران روابط انسانی در میان باشد من ذهنم به سمت فیلم «مجمع الجزایر» (جوانا هاگ) متمایل میشود که اتفاقا همچون «خواب زمستانی» خودش را به خانه و جزیره و یک لوکیشن بسته محدود میکند، و چطور شده که نگاه فیلمساز و نوع نزدیک شدنش به شخصیتها و فاصلههایشان، با همه گزیدهگویی و حتی نگفتنها در همان نماهای کوتاه و پلانهای سریع به مراتب برای من اثر گذار تر شده است.
بههرحال جدای تمام این حرفها میتوان پای سلیقه را وسط کشید و اینکه چه چیزی شما را راضی میکند. به خود من باشد در زندگی واقعی اگر آدمهایی مثل فلیپ «گوش بده فلیپ» و آیدین «خواب زمستانی» سر راهم قرار میگرفتند، اولی را همواره پیچیدهتر مییافتم و به تعقیب سرنوشتش مشتاقتر بودم. واقعیتش این است وفاداری و برخوردی این اندازه مستقیم و آشکار بیلگه جیلان به «چخوف» یا «داستایفسکی» در «خواب زمستانی» برای من مساله شوق آوری نیست. مشکلی که حتی در مواجهه با فیلمی چون «لویاتان» (آندری زویاگینتسف) و برخورد آشکارش با قصه ایوب و کتاب «توماس هابز» و حتی روسیه امروز هم برای من و وحید برجسته میشود و خب من باز به شخصه تصویر روسیه امروز و حضور غیر مستقیم داستایفسکی را در «النا» و ماجرای ایوب و و پیچیدگیها و ظرافت و بازیگوشیهایاش را در «یک مرد جدی» (برادران کوئن) ترجیح میدهم و در حقیقت این دو فیلم را از «لویاتان» به مراتب ارزشمندتر میدانم. همانطور که مثلا نمایش روح و عصاره «لحظه/ اکنون/ حال/زندگی» و گرد زمان را در «آقای ترنر» (مایک لی) در مقایسه با «پسرانگی» (ریچارد لینکلیتر) موثرتر، و تصویر شر و جهانی پلشت را دراز طریق دنیای کج ومعوج «کن کن کوچولو» (برونو دومان) در مقایسه با فصل نخست مجموعه «کارآگاه واقعی» (و بخصوص حرافیها و پیچیدهنماییهای کلامی مرعوبکننده شخصیت متیو مکاناهی) فرسنگها پیشروتر و همچنین تجربه زیستن در آمریکای امروز در کنار رسانهها را در «دختری که رفت» (دیوید فینچر) در مقایسه با «نقشه ستارگان» (دیوید کراننبرگ) عمیق و بسط یافتهتر و حرفهای تر و گرمتر یافتم.
پینوشت ۱: در این چند خط چندین بار از ضمیر «من» استفاده کردم که مساله از حالت عمومی و نتیجهگیری کلی و تعیین تکلیف برای دیگران و سینما و سلیقه دیگران فاصله بگیرد و به یک نگاه/ سلیقه شخصی نزدیکتر بشود.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.