«ایدا»، فیلم پیشین «پاوو پاولیکوفسکی»، فیلم مطلوب من نبود. هر‌ اندازه که فیلمبرداری سیاه‌ و سفید و پر کنتراست آن با قاب‌بندی‌هایی متفاوت و تامل‌برانگیز به گونه‌ای تاثیر‌گذار ذهن تماشاگر را به تسخیر خود در می‌آورد و تحسین او را در پی‌داشت اما درونمایه فیلم و این حرکت بین شک و ایمان و هویت و مواجهه با ضایعه/ ترومایی ریشه‌دار بی‌اندازه کهنه و تجربه‌شده برایم جلوه می‌کرد. در یک کلام عملا فیلم برای من واجد هیچ حرف و روح و آدم و پیشنهاد جدیدی نبود و به قدم زدنی بی‌‌دستاورد (جدا از پیشنهادات بصری) می‌مانست در عرصه تجربه‌هایی پیشتر آزموده شده.

«جنگ سرد» در من حس بهتری ایجاد کرد. اما معتقدم این حس مطبوع‌تر بیش از هرچیزی به استراتژی فیلمساز برمی‌گردد تا عمق نگاه و ذهنیت او. در حقیقت جنگ سرد همه چیز دارد برای اینکه مخاطبش را درگیر کند و البته دارد با کارت‌ها/ آس‌های برنده هم بازی می‌کند. بله فیلم از همان اول برنده است وقتی هم موسیقی و رقص و صدا‌هایی ملکوتی یک جز مهم آن است و هم عشق دارد، هم هجران، هم غربت، هم مرز، هم سیاست، هم وصال، هم دوری، هم فیلمبرداری سیاه و سفید، هم انتخاب بازیگران درست و قطعا زیبا. می‌خواهم بگویم فیلم با همین انتخاب‌ها می‌تواند هرکسی را تا به انتها بکشد. هرکسی شاید به فراخور حالش (بخصوص برای آدم‌هایی شبیه ما که انباشت غم فراق و نرسیدن به معشوقیم) در لحظه‌ای از آن به یاد خاطره‌ای و نشدنی و نکته‌ای خواهد افتاد و همچنان از سمت دیگر به موسیقی گوش بدهد و تصاویر فیلم را ببیند و خب حالش تغییر کند.

فیلمساز هم کارش را بلد است و می‌داند در پس این عشق بین دو هنرمند، یک آهنگساز و یک خواننده، چطور بدون تاکیدی پس‌زننده و اغراق شده و با اندازه‌ای خویشتن‌داری سیاست جاری در دوران شروع سیطره کمونیسم بر شرق اروپا را به تماشاگر نشان بدهد. اما ورای این تاثیرگذاری آنی حس می‌کنم باز پاولیکوفسکی حرف تازه‌ای ندارد برای گفتن حتی درباره عشق. مسیر طی شده در طول فیلم همچنان آشناست. شک‌ها و تردید‌ها و جدایی‌ها و حسرت‌ها و حسادت‌ها همگی به نوعی قابل پیش‌بینی‌اند. استعاره‌ها و پیشنهاد‌‌ها و نقد‌های سیاسی با وجود تاثیر‌گذاری آنچان هوشمندانه و پنهان به نظر نمی‌رسند. برای مثال در ابتدای فیلم به هنگام شکل‌گیری گروه رقصندگان یکی از همراهان هنرمند به او پیشنهاد می‌دهد که موهای سیاه یکی از رقصنده‌ها خیلی مال منطقه ما نیست و باید بلوند‌ترش بکنیم و در انتها عملا همان آدم برای کافه‌اش روی سر خواننده کلاه گیس سیاه می‌گذارد. این دگردیسی خب درباره هنرمند هم رخ می‌دهد جایی که کارش با گردآوری و پی‌گیری برای ثبت موسیقی فولکلور را آغاز می‌کند و بعد مجبور می‌شود آن را در خدمت ستایش از رهبر کبیر استالین به کار گیرد و دست آخر کارش به نوازندگی جز در پاریس و فرجامی تلخ می‌کشد. بله در این دوران اصالت موسیقی فولکلور از دست می‌رود و در انتها موسیقی آمریکای لاتین به اجرا در می‌آید. آنچه در این فیلم چه درباره سیاست و چه درباره عشق رخ داده حدیث مکرری است که چشم‌انداز جدیدی را پیش چشم مخاطب نمی‌گذارد.

ایدا اگر ایستایی درونی‌اش از رخوت و شک دو شخصیت اصلی آن می‌آمد، جنگ سرد با پویایی که از عشق در دوران سختی و عنصر موسیقی می‌گیرد قطعا می‌تواند سرپا بایستد. به هرحال فیلم تعداد زیادی از منتقدان را به تحسین وا داشته. افرادی که قطعا فیلم‌هایی عمیق‌تر و پیچیده‌تری درباره همان عشق و سیاست و دوران سرد و تلخ کمونیسم و تاثیر و تغییر و هدر رفتن آدم‌ها و هنرمندان و اصناف دیگر در آن زمان پیشتر‌ها دیده‌اند و نا رواست اگر ایشان را مورد انتقاد قرار بدهیم که مثلا این فیلم فقط با همان تصاویر و موسیقی شما را تحت تاثیر قرار داده، اما در درونش نکته یا انتقادی ژرف به چشم نمی‌خورد که شما اینگونه برای آن کلاه از سر بر داشته‌اید. به هرحال همه ما احساس داریم و از سنگ نیستیم و عشق و جدایی همیشه دلربایند اگر درست نمایش داده شوند.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه فرمایید.