نزدیک به یک هفته از روز تولدم گذشته است و من هنوز فرصت نکردهام چند خطی کوتاه بنویسم و از بزرگواری و مرام و مهربانی و توجه دوستانم تشکر کنم. اما این تاخییر در تشکر از چه بابت رخ داد و چه شد که این شد؟ دو ماه گذشته از سخت ترین دوران زندگی من بود. من میبایست ثمره چهار سال درس خواندن برای گرفتن مدرک تخصص اندو (درمان بیماریهای ریشه دندان) را در قالب گزارشی از چهارده بیمار درمان شده و یک پایان نامه تحقیقی در روز ۳۱ جولای به ثبت میرساندم. از آنجاییکه در برنامهریزی و نظم امور زندگانی ضعیف هستم٬ همچون ملخ داستان مورچه و ملخ در کهکشانی دیگر، تعطیلات زمستانی را به بطالت گذراندم و هم خودم را الکی از آمدن به ایران و دیدار دوستان و اقوام محروم کردم و هم درس نخواندم و چیزی ننوشم و دراز کشیدم و فیلم کرهای دیدم. فکر میکردم که میشود دو ماهه سر و تهاش را هم آورد که نشد و این دوماه گدشته همچون کویر/تونل وحشت بر من گذشت. در ابتدای امر به خودم استراحتکی میدادم و سری به فیسبوک میزدم و همچنان هم درباره داعش مینوشم هم درباره قصه خودکشی دوست دختر صاحب تشکیلات پلی بوی. بعدش که کمی جلوتر رفتم دیدم این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و دست آخر کارم کشید به جایی که با خودم پتو و بالش بردم بیمارستان گایز و شبها روی زمین میخوابیدم که صبح ساعت شش بلند شوم و سرم را در ظرف شویی بشویم و دیگر وقتی در رفت و آمد تلف نکنم. بارها تا مرز فروپاشی عصبی و از هم گسیختگی روانی پیش رفتم. چند باری گریه کردم. هزار بار از خودم متنفر شدم و مدام به ملامت خویشتن و روزگار برخواستم. در هفته آخر یعی دقیقا از همان روز تولد عملا هفت ساعت بیشتر نخوابیدم و البته سرانجام هردو پروژه را تحویل دادم. گزارشهای درمانی که میبایست موجز و مختصر میبودند به دلیل تعداد درمانهای زیاد من به حجم سیصد و هفده صفحه رسید که وقتی چاپشان کردم قطرش (به خاطر کاغذ انتخابی) از جلدهای کتاب تاریخ ویل دورانت بیشتر شد و حالا نمیدانم روز امتحان شفاهی آنرا بکوبند بر سرم یا تمجیدش کنند. برخوردشان قطعا حد وسط ندارد، یا جلسه سیرک خنده است یا محاکمه ژاندارک و گالیله. این دو ماه برای من کلاس فشرده آدم شناسی و خود شناسی بود. از دوست عزیزی همچون «محمدرضا آریافر» که برادرانه چند شب پابه پای من بیدار نشست و غلطها را تصحیح کرد و سنگ صبور من شد، تا دو دانشجوی دیگر که از وادی ایدهآلگرایی به جهان جنون قدم گذاشتند و متنهایشان را هفتبار به هفت استاد مختلف نشان دادند، از تنهایی داشجویی دیگر که همه دنیا جلوی پایش سنگ شد، از اساتیدی که استیصال ما را در روزهای آخر دیدند و خارج از وقت دانشگاه در خانه یا کافه با کتابخانه به تصحیح اشتباهات ما پرداختند، از پرستاری که مدام نگران من بود و دوست داشت مرا در آغوش بگیرد ولی میدانست من اجازه نمیدهم، از دوستان دیگر از جمله خانوم «سمیه مدرس» که خواهرانه و برادرانه برای من وقت گذاشتند تا آن دختر محجبه اهل اندونزی که وقتی پریشان و خسته از ثبت پایان نامه برگشتم از کیفش یک بسته شکلات درآورد و گفت بیا دکتر بخور و خسته نباشی.کارم که تمام شد استادم به من گفت برو خانه دیگر بخواب. من هم برگشتم به خانه که شبیه خانه خانوم هبیشام شده بود در آرزوهای بزرگ و شروع کردم به خوردن هرچه در یخچال بود و تازه یادم افتاد چهار روز آخر عملا چیزی نخورده بودم.
سی و شش سالگی من اینگونه شروع شد: خسته از درس خواندن و خسته از خویشتن اما همراه با سپاسگزاری از آدمهای مهربانی که به یاد شما هستد و کمکتان میکنند همچنان. میخواهم در پایان چند توصیه هم به خودم بکنم و اگر دوست داشتید شما هم بشنوید:
۱. درس خواندن کار دشواری است و توانفرسا. من یکی به هیچ وجه دیگر حاضر نیستم با دختری که دانشجوست یا میخواهد ادامه تحصیل بدهد ازدواج کنم. این اضطراب قبول شدن و نشدن را سی سال است دارم با خودم حمل می کنم و دیگر هیچ توانی در سهیم شدن با اضطراب کسی دیگر را ندارم.
۲. این حرفهای فمنیستهای اینوری و آنوری را هم بریزید دور که زنانگی مردانگی نداریم و این حرفها. داریم خوبش را هم داریم. از طرف پرسیدند عاشقی سختتر است یا گشنگی و جواب شنیدند هنوز تنگت نگرفته که هردوتایاش یادت برود. روزگاری که از آسمان و زمین بر تو میبارد زنی میخواهی که نوازشات کند، پناهگاهت باشد، خستگیات را از تنت بیرون کند٬ قربان صدقهات برود، ستایشت بکند، همراهت باشد، به تو امید بدهد و گره از کارت فرو بستهات بگشاید با همان ناز و نیاز و نوازش و زیبایاش. نسخه مردانهاش هم دقیقا برعکس همین هاست. بگردم و بگردیم کسی را پیدا کنیم که با شما و جهان مهربان باشد و ایثار سرش بشود و آغوشش برای شما و دردهایتان گشاده باشد.
۳. مرز بین ایدهآل گرایی و جنون یک خط باریک است. بعضیها همچون دالی و باخ و میکل آنژ و پروست و کوبریک این دوتا را ترکیب کردند و آثار ماندگاری خلق کردند. بدن من یکی بار این همه را نداشت. پس از چند بار تصحیح متن باز هم در هنگام چاپ متن نهایی و همان موقع چاپ رنگی در نوشتهها غلط میدیدم. چند بار چاپ را تکرار کردم و دست آخر دیدم دارم دیوانه می شوم. بیست و چهار ساعت پای دستگاه چاپگر بودم و انگاری در انتها داشتم در متنها دیگر غلط می ساختم. همه این تلاشها وقتی محصول نهایی چاپ شده به لحاظ رنگ و کیفیت فاصله معنا داری با زحمات من داشت دیگر بریدم و به خودم گفتم به جهنم. سماجت و پایمردی یک طرف است و دیوانگی طرف دیگر. باید بین این دو توازنی برقرار کرد وگرنه نهایتش خودویرانگری است و بس.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.