بارها گفته‌ام که سینما هنر خود‌افشاگری‌ست. فیلم‌های متعدد در گذر زمان در مقایسه با با تاریخ سینما و البته آثار روز قوت و ضعف، اعتبار یا بی‌اعتباری، عیار و اعتبار، اصالت و ماندگاری‌شان -حال این روزها- دیگر به‌سرعت برای مخاطبان جدی سینما عیان می‌شود. از همین رو، در همان لحظه شروع فیلم‌ها خواسته ناخواسته مقایسه‌ها در اذهانمان به طرز اجتناب ناپذیری شروع می‌‌شوند. و خب من شک ندارم «دیترویت» کاترین بیگلو در ذهن من مخاطب ایرانی، بصورت کاملا خودآگاه و ناخودآگاه از همان لحظات ابتدایی‌اش با «ماجرای نیمروز» محمد‌حسین مهدویان مقایسه می‌شود. از آنجاییکه تماشای «سی‌دقیقه بامداد» – ساخته پیشین بیگلو که دوستش ندارم و دلیلش را می‌توانید در اینجا بخوانید- یکی از رفرنس‌های بصری/ ساختاری/ حال و هوایی ماجرای نیمروز بوده و همچنین شیوه اجرایی فیلم و موضوع ملتهب دیترویت در من شکی باقی نمی‌گذارد که چند ماه دیگر که نسخه‌های دانلودی‌اش به ایران برسد این مقایسه در نوشته‌ها و نظرات عمده‌ای از دیگر سینما‌دوستان/ منتقدان ایرانی هم به چشم و گوش شما بخورد.

به هرحال تا آن زمان اگر بخواهم خیلی احساساتی و تند واکنشی مطایبه‌گر را بروز دهم این خواهم بود که می‌گویم باید دیترویت با حرص و قدرت و کمی هم خشم در جلوی صورت دوستداران فیلم ماجرای نیمروز گرفت و آنوقت این پرسش‌ها را مطرح کرد که وقتی داریم از کارگردانی، تدوین، فضاسازی، حس و حال آن روزها، مستندنمایی و فیلمبرداری پر‌زحمت و طراحی صحنه حرف می‌زنیم واقعا داریم به چه چیزی اشاره می‌کنیم؟ وقتی به بازیگری و باورپذیری ترس و دلهره و در یک کلام تصویر کردن التهاب اشاره می‌کنیم، وقتی سعی می‌کنیم حسی درست و اصیل و مضطرب کننده یک دوره زمانی را بازآفرینی کنیم دقیقا منظورمان چیست؟

فیلم بیگلو البته در بین مخاطبان آمریکایی و کسانیکه زخم خورده آن واقعه بوده‌‌اند (والبته همچنان به نظر می‌رسد با وقایع این روزها و سال‌های گذشته التهاب موجود نه تنها کمتر نشده که افزون‌تر هم شده) واجد بحث و جدل‌های فراوانی شده است. با اینحال من در فیلم بیگلو با اینکه بر اساس شواهد تاریخی قطب خیر و شر ماجرا تقریبا آشکار و واضح است، نوعی تکثر و وسعت نگاه‌ها، نوعی نقد چرخه خشونت، نوعی نگاه انتقادی به هر دو طرف، نوعی شکل گیری و پروش و فهم -بی‌شک منزجر کننده و عصبی‌کننده- طرف پلید ماجرا و نوعی تحول و تغییر نگاه (و به عبارتی شخصیت پردازی) و ظرافت‌هایی می‌بینم که در فیلم مهدویان دست‌نیافتنی و نشدنی و نخواستنی به نظر می‌رسد. در هر صورت این دو فیلم مسیری دیگرگون را انتخاب کرده‌اند. برای مهدویان به زعم من نوعی پوشش شبه مستند راهی بود بوده برای پنهان‌شدن و گذشتن از موانع پخش (هنوز نمی‌دانم ضرورت پخش این قصه و احساس نیاز مبرم به بازخوانی ناکامل گذشته در این زمان یعنی چه وقتی قرار نیست نوری بتانیم که البته خوب هم می‌دانم یعنی چه!) و برای بیگلو استفاده از دوربین روی دست و تمهیدات شبه مستند‌گونه بخصوص در فضاهای شهری خودش تمهیدی موفق‌است برای آشکار کردن بیشتر و فضاسازی اصیل در نظر من مخاطب ایرانی که دقیقا درک درستی از آن سالهای آمریکا نداشته است. اگر فیلم مهدویان قدم به قدم طراحی می‌شود تا به سر منزل مقصود یعنی گریزناپذیر بودن خشونت افراطی آن دوران (و چه بسا سال‌های دور و نزدیک برسد) بیگلو که در ابتدای فیلمش نوعی افراط و بی منطقی را نشان می‌دهد (اینکه سیاهان به شهر خویش حمله می‌کنند و با جرقه‌ای آن را به آتش می‌کشند و مجنون‌وار رفتار می‌کنند) اما در ادامه گویی می‌کوشد با تمرکز روی تمام وقایع رخ داده بعدی برای تماشاگر این را جا بیاندازد که آن رویه و رفتار دیوانه‌وار هم چندان دیوانه‌وار نبوده و اساسا گویی وضعیتی آنچنین شرم‌آو بعدیر در دلش بحران‌هایی بیشتر را در پی‌ خواهد داشت کمااینکه بحران اولیه‌ هم خود به خود به وجود نیامده و خب همین باعث می‌شود با فیلم بیگلو تصویر و تصور کامل تری از دنیایی ناشناخته داشته باشیم و لزوما هم نیازی نیست هی در طول تاریخ به عقب برویم تا به ریشه یک رفتار و یک بحران برسیم.

امیدوارم فیلم دیترویت زودتر در ایران به نمایش در بیاید و آنوقت خوب می‌شود با دوستانی که آنچنان ماجرای نیمروز را پسندیده بودند وارد بحث و گفت و گو شد اگر با این اثر برخورد تحقیرانه‌ای را در پیش بگیرند.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شده شد. برای خواندن نظرات می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.