چگونه میشود «کوئن»وار یک روز زندگیات را که پراز هیچی است و در روز والنتاین هم رخ میدهد در چشم بقیه بکنی و نتیجه فلسفی بگیری و نگیری؟
از خودم میپرسم خودت را چگونه دیدی؟ اگر میشد از جسمم بیرون میآمدم و یک روز از زندگیام را نشان بدهم چطور میشد؟… لوین دیویس، مردی که گیر خودشافتاده، مردی که هنرمند است، مردی که هم صدای خوبی دارد و هم نوازنده ماهری اما جاهایی در زندگی شخصیاش اشتباه کرده و هی دارد دور خودش میچرخد و با همه مشکل دارد و هر روزش مثل دیروز است و روابط انسانیاش به گند کشیده شده و البته زمانههم با او سر ناسازگاری پیدا کرده در میانه «درون لوین دیویس» به یک سفر میرود. یک سفر شگفتانگیز، غریب، پر از اتفاقات ناروشن و در یک کلام بینتیجه و بی ارتباط با قصه زندگی او، اما تو گویی انگاری تجلی کابوسوار همان قصه زندگی اوست. دوباره از خودم میپرسم اگر میشد دیروز را کارگردانی کنم چهطور نشانش میدادم:
جوان ما ۵ صبح، با خستگی از خواب بلند میشود. بیرون تاریک است. باد میآید و و باران گاهی نم نم و گاهی بصورت رگبار میبارد. جوان میرود به حمام برای اصلاح. بعدا میفهمیم که شب قرار است برود مهمانی. اگر مهمانی نبود احتمالا اصلاح نمیکرد. از حمام بیرون میآید و با مادرش صبحانه میخورد مثلا در سکوت. بعدش فیسبوکش را چک میکند و از خانه بیرون میزند. کاپشن قهوهای به تن دارد و شالگرد و کلاهی که روی گوشش کشیده است. باد می آید و باران است و در طول مسیر خیس میشود. به ایستگاه قطار میرسد. ایستگاه مثل هر روز شلوغ است. مثل هر روز در میان حجم انبوهی آدم در واگنی با هزار بدبختی مچاله میشود. بیزاری و نفرت و کلافگی در چهرهاش موج میزند. دیگر حالش دارد از این تکرار بهم میخورد. با مشقت در حالیکه از همه طرف گیر کرده و محاصره شده و دارد خفه میشود با یک دست فیسبوک و وایبرش را مرور میکند و با دستی دیگر روزنامه را ورق میزند. اخبار حوادث. اخبار ستارههای سینمایی و دستمزدها، خیانتها و کنسرتها و پرو پاچههایی که هی بیدلیل بیرون است. اخبار روز ولنتاین. خسته و کوفته در باد و باران به مطب میرسد. در مطب قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. میشود سر و تهاش با چند جامپ کات همآورد. چهره مریضهای فقیری که پول درمان زیاد را ندارند و جوان دندانپزشک که دیگر وا داده خیلی با ایشان سر دادن یا ندادن پول بحث نمیکند. او اصلا راضی نیست اما انگاری باید همین جا بماند. ظهر میشود. تمام وسایلش را در یک چمدان چهار چرخ میگذارد و از مطب بیرون میزند. این چمدان از این لحظه دیگر یک شخصیتاست. باد و باران بیرون شدیدتر شده. جوان با چمدان در دست که روی زمین میکشد میخواهد به اتوبوس برسد که نمیرسد. مجبور میشود به ایستگاه دیگری برود. حالا در اتوبوس نشسته. همچنان سرش در موبایل است. دارد برای کسی چیزی مینویسد. کم کم متوجه میشویم این آدم به طرز مسخره و ابزوردی درگیر رابطههای بی سرانجام قبلی است. دارد در این پیغامها جواب میدهد و مواخذه میشود. به ایستگاه قطار میرسد. دوباره با چمدان از پلهها پایین میرود. این ماجرا در ایستگاههای مختلف تکرار میشود تا بالاخره خیس خیس و در باران شدید میرسد به دانشگاه.
در دانشگاه متوجه میشود که تولد بیست و یک سالگی یکی از منشیهاست. همان پسر جوانی که بعضی وقتها همراه او به سینما میرود. یادش میافتد برای دوستش چیزی نخریده. روی میز اتاق استراحت دکترها و پرستارها و کارمندان مقداری کیک و پیتزا ریخته. مرد جوان ما گشنه است. تکهای کیک بر میدارد وچند قاچ پیتزا. گوشتهای پیتزا را جدا میکند و آن ها را به سطل آشغال میریزد. در کلاس درس کم کم لحظاتی چشمش گرم میشود اما مقاومت میکند. گهگاهی با موبایلش چیزی مینویسد. کلاس تمام میشود و دوباره با چمدانش سر گردان خیابانها و اتوبوسها. در یکی از توقفگاههای اتوبوس، زن مسافری غیر انگلیسی آشغالش را از از در اتوبوس به بیرون پرتاب میکند. همانزمان، زنی سفید پوست چاقی نعرهزنان مسافر را مجبور میکند تا آشغالش را از روی زمین بر دارد. چند ایستگاه بعد زن غیر انگلیسی دوباره آشغالش را از در اتوبوس به بیرون پرت میکند. مرد جوان همچنان در خیابان زیر باران و باد، و از در ایستگاههای مترو روی پله برقی با چمدانش اینور و آنطرف میرود. مقصد بعدی کتاب فروشی «تشن» است. کتاب فلینی را میخرد و از مغازه دار میخواهد آن را کادوپیچ کند. در همین حین نگاهی میاندازد به مجموعهکتابهای پورنوی کیفیت عالی چاپ انتشارات پشت پیشخوان. بعد از مغازهدار میخواهد کتاب مجموعه کامل نقاشیهای «کاراواجیو» را نشان او بدهد. روی صفحههای کتاب دست میکشد تا میرسد به نقاشی رقاصه و سر بریده یحی (َع). کتاب را میبندد. از پشت شیشه مغازه به بیرون نگاه میکند. باران شدیدتر شدهاست. کتاب/ هدیه را در چمدانش میگذارد. حالا چمدانش سنگینتر هم شده است. با بدبختی دوباره سوار اتوبوس میشود. جوان اینبار به سینما رفته برای تماشای فیلم «او» اسپایک جونز. روی پرده تبلیغ فیلم جدید جانی دپ را نشان میدهند. بر میدارد با وایبرش پیغامی برای یکی از همان قبلیها میزند. ماجرای چمدان و موبایل همچنان در حال تکرار است. جوان خستهتر و درماندهتر از سینما بیرون میآید. باد دیگر به طرز وحشتآوری میوزد. وسط خیابان باد کلاه جوان را از سرش بلند میکند. مردی کلاهاش را به او بر میگرداند. باز مترو باد و باران تا خانه برگزاری محل مهمانی. از پلهها با چمدان بالا میرود. همه با لیوان شرابی در دست مشغول حرف زدن با هم هستند. کسی چندان کاری با او ندارد. صاحبخانه که خانوم جوان جذابیست به استقبال او میآید. کم کم معلوم میشود این دو دوستان صمیمی هستند. مهمانی تولد خانوم دیگری است که با همسرش از دوستان جدید شخصیت ما به حساب میآیند. جوان هدیه تولد را به متولد میدهد و می رود به دستشویی. در دستشویی پیغام ویرانکنندهای را دریافت میکند. یکی از همان آدمهای قبلی بدجوری حالش را میگیرد. مستاصل در تاریکی میرود و روی تخت صاحبخانه مینشیند و با خودش کلنجار میرود. مهمانی در آنطرف در جریان است. صاحبخانه متوجه غیبت جوان از جمع میشود. به اتاق خوابش میرود و او را روی تخت مییابد. کمی با او دردل میکند و مجبورش میکند که به جمع بپیوندد. در جمع با زن جوان فمنیستی آرام آرام بحثشان درباره فیلمهای لارس فونتریه، وضعیت زنان در اجتماع و رسانهها، مجلات زرد و کتاب «پنجاه طیف خاکستری/ گری» بالا میگیرد. زن به جوان میگوید سر من داد نزن. شوهر زن جوان که جوان ما را میشناسد به زنش میگوید این اینجوری است اصلا قصد داد و فریاد ندارد. هیجانی میشود و بلند بلند حرف میزند. بحث نیمه کاره تمام میشود آنها میروند سر خوردن شرابشان و جوان دوباره تنها میشود. همه دارند تقریبا مست میکنند. جوان اهل نوشیدن نیست اما. صاحب خانه، زن و شوهر فیلمسازی را به او معرفی میکند. بحثی سر فیلم «جاذبه» شکل میگیرد. مرد فیلمساز مخالف فیلم است. جوان با شور و حرارت شروع میکند به دفاع از فیلم. بقیه مدعوین دور آنها حلق میزنند و به حرفهای او گوش میدهند. مرد فیلمساز از دیوانگی جوان خوشش آمده و میگوید دوست دارد حالا دوباره جاذبه را ببیند و جوان هم باید برود در یوتیوب شبکه خودش را بزند و درباره فیلمها قیل و قال کند. او را برای مهمانی هفته بعدشان دعوت میکنند. جوان عذر خواهی میکند و میگوید هفته دیگر میخواهد برود به تماشای «نیمفومینیاک» لارس فونتریه. در مهمانی کیک پختهاند. بیرون باد شدیدی میوزد. درختان دارند از جا کنده میشوند. کیک را بیرون پنجره میگذارند که خنک شود. مزه کیک تلخ شده. همه مست شدهاند. خانوم جوان فمینیست دارد درباره هات بودن بازیگران زن و مرد مجموعه «بازی تاج و تخت» حرف میزند. جوان خسته است و از جمع خداحافظی میکند که به قطارهای برگشت برسد. موقع رفتن شوهر زن جوان فمنیست به او میگوید که دلش میخواهد هفته دیگر با او به تماشای فیلم نیفومانیاک بیاید. ساعت ۱۲ شب است. با چمدانش وارد خیابان میشود. انگار قیامت شده. باد همه چیز را به هم ریخته. ظرفهای آشغال روی زمین در حال حرکتند. باد تک و توک آدم ها را دارد از جا میکند. با چمدان و هزار بدبختی خودش را به ایستگاه اتوبوس میرساند. همچنان با موبایلش مشغول است. حالش چندان مساعد نیست. شلوغی درون اتوبوس و صدای جیغ و فریاد آدمهای مست روی اعصابش است. وسط راه اتوبوس توقف میکند. در شهر تصادف رخ داده است. مجبور میشود اتوبوسش را عوض کند. باد و باران و چمدان پاک دیوانهاش کرده است. به ایستگاه میرسد. بدو بدو به قطار میرسد. اما قطار تاخییر دارد. تاخییر قطار باعث میشود قطارهای بعدی را از دست بدهد. دوباره در خیابانها و میان باد و باران سرگردان میشود و به ایستگاه خلوتی میرسد.در ایستگاه مردی روی صندلی خوابش برده. جوان همچنان با موبایلش مشغول کلنجار است. چند دقیقه بعد مرد به مدت چند دقیقه استفراغ میکند و جوان بی هیچ حس و حالی این صحنه را نگاه میکند. قطار بعد نیز اصلا از مقصد حرکت نمیکند. جوان کلافه با چمدان تصمیم میگیرد با اتوبوس برگردد. دوباره سرگردانی و انتظار در خیابانها. ساعت ۳ صبح شده است. در اتوبوس موبایلش زنگ میخورد. میان خواب و بیداری متوجه میشویم که کسی آنطرف خط دارد به او دلداری میدهد و تلاش میکند حال او را کمی عوض کند. جوان بالاخره از اتوبوس پیاده میشود و با فلاکت از میان طوفان به خانه میرسد. می بیند مادرش جلوی کامپیوتر خوابش برده. مادرش را از خواب بیدار میکند. خودش میرود از یخچال دو کوفته بر میدارد و سرد سرد با ماست میخورد. کامیوترش را روشن میکند. دنبال چند فیلم و مجموعه تلویزونی میگردد برای دانلود. موبایلش را چک میکند همچنان حالش درب و داغان است. چیزی مینویسد. روی تخت میافتد. لحاف را روی سرش میکشد و خوابش میبرد. بیرون باد وحشتناک میوزد. درختها دارند از جا کنده میشوند.