اشاره: متن زیر گزارشی اختصاصی است از شصتمین دوره جشنواره فیلم لندن که به درخواست و با مساعدت دوست عزیزم آقای «کاوه جلالی‌موسوی» در شماره ۳۵ مجله «شبکه آفتاب» در بهمن ۱۳۹۵ با کمی جرح و تعدیل و تصحیح به چاپ رسید. برای خواندن نسخه پی‌دی‌اف این متن می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.

شصتمین جشنواره فیلم لندن، در کنار نوعی وظیفه تثبیت شده که  پاسخی است به انتظارمخاطبانی که توقع دارند هر سال با مجموعه‌ای از بهترین‌ها، بحث‌برانگیزترین‌‌ها والبته برگزیدگان دیگر جشنوار‌ه‌ها‌ی رقابتی و غیر رقابتی یک سال گذشته روبرو شوند، می‌خواهد و داد و ستدی  فرهنگی هم با منازعات و تنش‌های روزگارمعاصرش داشته باشد.

مثلا اگر سال گذشته، انتخاب فیلم «سافراجت/حق‌رای» (ساخته سارا گورون) بعنوان فیلم افتتاحیه قرار بود  مسائل زنان و جنبش‌های برابری‌ طلبانه جنسیتی را پررنگ کند امسال گزینش فیلم «یک پادشاهی متحد» و موکد کردن ابعاد سیاسی تضاد‌های نژادی و فرهنگی و البته پیشنهاد درهم‌‌آمیختگی خرده فرهنگ‌ها و پیامد‌های اجتناب‌ناپذیر ایستادگی در برابر مقاومت‌های عمومی و تاریخی و فرهنگی و سیاسی که همواره پیرامون این پیشنهاد وجود داشته، به نوعی اعلام نظر مدیران اجرایی جشنواره‌ای بود که کشور برگزار کننده ‌آن مدتی‌ست با مسایل عدیده‌ای همچون فراگیر شدن دیدگاه‌های ‌دست راستی، مهاجرت ، حقوق اقلیت‌ها وخروج از اتحادیه اروپا دست و پنجه نرم می‌کند.

با این وجود «یک پادشاهی متحد» (‏ساخته آما آسانته، یک کارگردان زن سیاه پوست و به تعبیری یک اقلیت درصنعت سینما و برآمده از دل اقلیتی دیگر) با وجود نیت صحیح و پیشنهاد قابل تقدیر امیدوار‌کننده اش در کنار «حق رای» به یکی از کم‌رمق‌ترین افتتاحیه‌های جشنواره لندن تبدیل شده‌اند. این قصه واقعی علاقه یک شاهزاده سیاه‌پوست به یک زن تایپیست انگلیسی آنقدر معمولی و خالی از شور بود که برای اولین بار در مقایسه با سالهای گذشته، تعداد قابل توجهی از صندلی‌های سالن نمایش فیلم برای منتقدان و نمایندگان رسانه‌ها خالی ماند و خب این بی‌‌میلی و عدم‌ اشتیاق در مقایسه با صف بی سابقه هزار نفری منتقدان (و چه بسا بیشتر) برای ورود به سالن سیصد نفری نمایش دهنده «لا لا لند» (دامین چزل) (با وجود اعلام و آگاهی منتقدان حاضر از نمایش عمومی آن پیش از کریسمس) و همچنین دویدن دسته جمعی همان تعداد منتقد از سینمای نمایش دهنده «حیوانات شبانه» (تام فورد) به سمت سالن نمایش فیلم اختتامیه «شلیک آزاد» (بن ویتلی) و تقلای و کنجکاوی‌شان برای تماشای آن فیلم ( که صحنه‌های خنده‌دار و تعجب برانگیزی را برای مردم عادی پدید آورد و بیش از هر‌ چیزی هماهنگ شدن مدیریت جشنواره با صاحبان سینما‌ها را برای اختصاص سالنی بزرگتر برای این دو فیلم و برخی فیلم‌های دیگر نشان می داد) معنا و جلوه عیان‌تری پیدا می‌کرد.

مدیران و هیئت برگزاری جشنواره لندن اما در کنار این افتتاحیه بی‌خاصیت با انتخاب و نمایش آثاری همچون «شیر» (گرت دیویس)، «تولد یک ملت» (نت پارکر)، «ملکه کاتوه» (میرا نایر)، «‌چای‌-‌راک» (اسپایک لی)، «ماهتاب» (بری جنکینز)، «Divines» (هدی بنیامینا) همچنین تبلیغ و پرداختن به فصل جدید نمایش فیلم‌های «بنیاد فیلم بریتانیا» (BFI‏) با عنوان «ستارگان سیاه» و بزرگداشت بازیگران و فیلمسازان سیاه پوست، برگزیدن بی سابقه ۱۵ فیلم از سینمای کشورهای عرب زبان  و البته انتخاب و نمایش یک فیلم انیمیشن در کلیه بخش‌های جشنواره سعی کرده بودند جلوه‌های دیگری از این بها دادن و فراهم کردن شرایطی برای شنیده شدن صداهای اقلیت‌های نژادی و فرهنگی و حتی فرمی را به نمایش بگذارند. تلاش‌هایی که لزوما به نتایج مطلوبی ختم نمی شود و به نظر می‌رسد فیلم‌هایی مثل «روزی برای زنان» (کمالا ابوذکری) از سینمای مصر بیشتر از اینکه از لحاظ سینمایی اثر قابل قبول و گیرایی باشند، به فیلم‌هایی برای معرفی و توضیح شرایط فرهنگی جامعه کشور سازنده و تازه همداستان و هم‌نوا برای چشم و گوش و موید نظر معمول تماشاگر سفید پوست غربی می‌‌مانند.

نگاه به اقلیت‌ها و تک افتادگی‌شان اما در چند فیلم جشنواره امسال به‌ دلیل نگاه نامتعارف و دیگرگون سازندگان‌شان  به این مقوله، تنها به شرح مصائب ایشان محدود نشد . برای مثال سازندگان «کشتار روی ویلچر» (ساخته آتیلا تیل و محصول مجارستان) و «غول» ( ساخته ژوهانس نایهولم و محصول دانمارک) که اکثر شخصیت‌ها و قهرمان‌های هرکدام‌شان به نوعی از یک بیماری و نقص عضو رنج می‌برند، ورای توضیح و نمایش غم و مشکلات این افراد، با اضافه کردن عناصری همچون طنز، سرقت و رویا و تخیل ورزی آن قهرمان‌‌‌ها، فیلم‌ها  را از آثاری صرفا درباب همدلی و غمخواری فراتر برده‌اند. در کنار این دو فیلم باید به فیلم «خام» (ساخته جولیا دیکغنو محصول فرانسه) اشاره کنم که در پس مساله مناقشه برانگیزی همچون آدم‌خواری و با چشم داشتی به سینمای وندینگ رفن و آن نوع کار با موسیقی و تصویر، در دل ژانر وحشت دارد هم به موضوع  بلوغ و دگردیسی می‌پردازد و هم با ظرافت نشان می‌دهد که سرکوب درونی و بیرونی و همچنین هجمه اکثریت و تفکر غالب چقدر می‌تواند از اقلیت‌ها یک قربانی و یک هیولای توامان بسازد. نگاه چند وجهی و پر کنایه این فیلم شاید بیشتر از هرچیزی برآمده از کارگردانش بود، زنی جوان و طناز که وقتی از او پرسیدم تا چه اندازه به لحاظ بصری و فرمی تحث تاثیر سینماگران افراطی آسیای شرقی و نیکلاس وندینگ رفن بوده به من پاسخ داد شاید بیشتر از همه وامدار «کلر دنی»‌ست تا هرکسی دیگر.

ظرفیت بالقوه ویرانگر و عذاب‌آور «در اقلیت بودن» به صورت استعاری در فیلم‌های «وحشی» (نیکولت کربیتز محصول آلمان) و «جانور شناسی» (ایوان توردُفسکی محصول مشترک روسیه،فرانسه و آلمان) نیز کاملا به چشم می‌آمد. شخصیت‌های هر دو فیلم در دو کشور مختلف موجودات تنهایی هستند که تحت فشار و سرکوب از درون و برون دچار دگردیسی می‌شوند. شخصیت زن «وحشی» یک روز در بیرون شهر گرگی پیدا می‌کند که می‌تواند تجسم عینی تمام آن خواهش‌ها و تمایلاتش و فشارهای وارد شده بر او باشد و شخصیت زن «جانورشناسی» یک روز از خواب بلند می‌شود می بیند که دم درآورده و حال نمی داند چگونه از دست این دم خلاص شود. «وحشی» اگر وقت عمده‌ای را صرف سرو کله زدن این زن با گرگ می‌کند، در مقابل اما «جانور شناسی» با نمایش آدم‌های غریب جامعه پیرامون زن (از مجموعه زنان چاق مدیر اطراف زن که مدام او را تحقیر می‌کنند تا مادر متعصب اش تا دکتر شیفته دم او!) نمایش یک باغ وحش انسانی کم نمی‌گذارد و در عمل در نمایش ناهمخوان بودن زن با جهان اطرافش همچون دم‌ او با بدنش حسی عمیق‌تر و فراتر از یک نگاه -عمدتا محدوده شده- خشمگین فمنیستی را در مقایسه با «وحشی» ایجاد می‌کند.

شکی نیست که فراگیری نمایش روزمرگی‌ها و عشق‌ورزی‌ها و دغدغه‌ها و ابعاد مختلف زندگی گرو‌ه‌ها و نژاد‌های مختلف در سینمای جهان و جشنواره‌ها فرصت مغتنم و مناسبی‌ست برای آشنایی بیشتر و ور افتادن و بی اعتباری برچسب‌ها و قالب‌ها و کلیشه‌ها و اعتقاد‌ها و باورهای نادرست عمومی. چالش پیش روی فیلمسازانی که در این زمینه فعالیت می‌کنند شاید از همین جا شروع می‌شود که وقتی بواسطه تکرار از غرابت و جهان  ناشناخته اقلیت‌ها برای اکثریت -گیریم کنجکاو و همچنان در تلاش برای «دیگر‌سازی» در راستای تعریف هویت خویش- رمز‌گشایی شد حال این فیلم چه چیزی ورای این گزارش‌های فرهنگی/اجتماعی برای ارائه دارند؟ به بیان ساده تراگر فیلمی عاشقانه را از گرایشات شخصیت‌های آن  جدا کنیم آیا حرف و ارزش‌های دیگری هم دارند؟ به همین دلیل است که  شاید فیلمی مانند «سرپا ماندن/ ایستاده ماندن» ( ساخته آلن گیرودی از سینمای فرانسه) همچون تجربه مناقشه برانگیز قبلی فیلمساز،«غریبه کنار دریاچه»، نسبت به آثار به نمایش درآمده در جشنواره در جایگاه متفاوت تری قرار می‌گیرد. فیلمی که اگر بتوان همچون فیلم قبلی از شناعت آن در پوسته ظاهری برخی از لحظاتش گذر کرد، در جایی که بی هیچ هشدار و نشانه‌ و توضیحی -و به تدریج-‌ دنیا‌های ذهنی و عینی و کابوس و روزمرگی شخصیت اصلی‌اش را درهم میآمیزد هم می‌تواند از منظری شخصی  نمایش ترس‌ها و جدا‌افتادگی و در اقلیت بودن و منازعات خود فیلمساز با جهان پیرامونش باشد و هم نمایشی از شگنندگی دنیای مردان و هم تصویری غریب از بن بست و بحران خلاقیت که در دستان فیلمساز مهجور‌تر و کوچک‌تر از آثاری همچون «نیویورک جز به کل» (چارلی کافمن) و «هشت‌ونیم» فدریکو فلینی جلوه می‌کند.

در جشنواره امسال در کنار آلن گیرودی و «سرپا‌ماندن» اش، امیر کوستوریتسا «در راه شیری» و پل شریدر در «هرکی هرکی» نیز به تعبیری حال و احوالات بیرونی و  درونی و شخصی‌شان را آگاهانه یا به صورت ناخودآگاه وارد فیلم‌هایشان کرده بودند. کوستوریتسا که بعد از «گربه سیاه، گربه سفید» به کارگردان تمام شده‌ای تبدیل شده است بعد از سه سال  و فیلمبرداری و ساخت فیلم تازه‌اش با اینکه در مقایسه با مجموعه دیگری از فیلم‌های این سالها حس و حالی منحصر به‌فرد دارد اما باز در برخورد اول چیزی فراتر از همان هیاهو و شلوغی دنیای سیرک گونه آثار قبلی‌ سازنده نیست. این بار اما ورای هرج و مرج درونی معمول‌ فیلم‌های و، ما با فیلمی درباره خ خود او طرفیم. فیلمی درباره مردی هنرمند (با بازی خودش و با نام کوستا) و گیر افتاده در بین عشق دو زن. حکایت مردی که در جنگ سرزمین‌اش را از دست داد و در سر زمین جدید هم  به جایی نمیرسد و حال در جزیره خودش محصور شده با عوالم و نمایش هزارباره چیزهایی که دوست. حالا با فیلمی طرفیم که سکانس‌های مختلف‌اش همچون پرواز غازها در آسمان و یا گیرافتادن در تورهای ماهگیری و زنی با لباس عروسی در زیر آب انگاری از دل فیلم‌های قبلی فیلمساز درآمده و کار از خود ارجاعی گذشته است. فیلم البته همچنان به مدد موسیقی گوش‌نواز و همان دنیای پر‌‌ شور بی سکون و سکوتش (جالب اینجاست که  در این فیلم کوستوریتسا شاید گفتگوها به حداقل ممکن رسیده است) و فضای خیال گونه‌اش تا به آخر با انرژی به پیش می‌رود. تصاویر فراوانی در این فیلم وجود دارد که گویای موقعیت فعلی کوستوریتسا باشد اما شاید بهتر از لحظه پایانی و سرنوشت قهرمان فیلم، سکانسی که او لنگ لنگان در میدان مین قدم بر می‌دارد تا به عروس تازه برسد نشان می دهد که ترومای جنگ و تبعاتش او را رها نکرده است.

مواجه پل شریدر با روز و روزگارش اما به صراحت و وضوح خود‌‌نگاری کوستوریتسا نیست (مساله‌ای که البته وقتی از مونیکا بلوچی در در جلسه نمایش «در راه شیری» پرسیدم از او پاسخ شنیدم که فیلم بیشتر از آنکه شخصی و سیاسی باشد فیلمی عاشقانه است و خب جملات احساس ایشان هم با تشویق تماشاگران همراه شد). او که پیشتر در فیلم «دره‌های عمیق» نشان داده بود که در هالیوود سینما‌ها از فیلم‌های خوب خالی شده و انگاری ستارگان به بیهودگی و پوچی رسیده‌اند و خب متلکی هم نثار سیستم کرده بود، حال در فیلمی که به مراتب از ساخته‌های متاخر او بهتر است در قالب سه تبهکار ناهمخوان به دنیای اطراف که نه خواننده‌ای همچون «تیلر سوئیفت» را می‌شناسند و از طرف دیگر یکی از آنها در عشق همفری بوگارت و ژست‌های او‌ست با نمایش اوضاع پریشان آنها و نوعی ادای دین به تاریخ سینما و جهان فیلم‌ها که بخصوص در سکانس پایانی به اوج می‌رسد گویی صورت غیر معمول روایت‌گر اثری اتوبیوگرافیک درباره جدافتادگی خودش از سیستمی است که روزگاری با دوستانی همچون اسکورسیزی و دی پالما و کاپولا جزو مراجع و مفاخر آن بودند و حال تنها اوست که از ایشان بدجوری عقب افتاده است.

جدا از مسائل پیرامون پرداختن به موضوع اقلیت‌ها، آنچه که در مجموعه‌ای  از آثار به نمایش درآمده جشنواره امسال به چشم می‌آمد کمبود یا نبود نوعی بصیرت و ژرفای نگاه سازنندگان عمده‌ای از فیلم‌هاست که البته این مساله تنها مثلا به این جشنواره و امسال محدود نمی‌شود و بدون شک تجمع این فیلم‌ها در کنار هم و تماشای آنها در یک بازه زمانی کوتاه ‌است که چنین حسی را برای مخاطبان پی‌گیر د، جائی که سعی می‌کنی در درون فیلم‌ها به دنبال پیشنهاد‌هایی با طراوت و نگاه‌هایی تازه  به جهان، تاریخ، سیاست، مناقشات کنونی، انسان، شخصیت‌ها، روایت و دغدغه‌ها، ترس‌ها و آرزو‌ها بگردی اما بیشتر و بیشتر سرخورده می‌شوی. طبق معمول همیشه بخش زیادی از این سرخوردگی‌ها‌ برآمده از تماشای محصولات سینمای بریتانیا و بخصوص جوانان تازه کار آن است که اتفاقا بعضا در دلشان و برای خود سازندگان‌شان  گویی واجد ایده‌ها و شیوه‌های بکر و جسورانه‌ای است. برای مثال می‌توان به یک «ترانه سیاه» (لیام گوین) اشاره کرد که قرارست با دو شخصیت اصلی در یک خانه سر کنیم بعد از کلی تماشای مراسم و آداب جن‌گیری و سرکشیدن ادرار و مثلا نمایش بیرون بحران‌های روحی یک مادر فرزند از دست داده در انتها یک فرشته بد هیبت به او ـو البته ما- یادآوری کند که «بخشش» را پاس بداریم. یا فیلم «Prevenge» (آلیس لو) که مثلا قرار بود یک کمدی سیاه باشد درباره زنی باردار که شروع می‌کند به کشتن جمعی صخره نورد که مجبور‌شده بودند برای نجات جان گروه پدر فرزند او را بکشند و عملا ما جدا از لحظاتی که فیلم به هنگام نمایش خشونت با طنز و اجراهایی بداهه‌وار از جنس آثار پیشین بن ویتلی سعی کرده طعمی تازه بدهد شاهد هیچ چیز تاثیرگذار دیگری نیستیم. این مساله بی‌معنایی و حرف چندانی برای گفتن نداشتن شاید ابزوردترین شکل ممکن در ساخته جدید خود بن ویتلی- (شلیک آزاد)- به چشم بیاید وقتی در  نود دقیقه چندین شخصیت را زیر یک سقف نگه می‌دارد که فقط-تاکید می‌کنم فقط- دیوانه وار به همدیگر متلک بگویند و شلیک کنند. «شلیک آزاد» از آن تجربه‌هایی است که شاید چگونگی ساخت آن با فیلمنامه‌ای که شاید دو صفحه هم نشود و قرار دادن و تغییر مداوم موقعیت شخصیت‌هاش نسبت به یکدیگر مساله‌ای باشد که پس از تماشای‌اش فکر شما را به خودش مشغول کند و البته دست فیلمساز هم باز است برای پیوند زدن آنچه در جهان امروز می‌گذرد با درون فیلمش و البته تمسخر مردانگی و دلبستگی این شخصیت‌ها به سلاح‌ها و سرنوشت یگانه شخصیت زن فیلم در میان این دیوانگان.

رد پای ترکیبی از جنس «شلیک آزاد» (آثاری با ظواهر مرعوب کننده و متفاوت و پر ادعا اما درونی کم عمق و دست‌یافتنی) در دو فیلم «حیوانات شبانه» (تام فورد) و «ورود» ( ساخته دنی ویل‌نوو از سینمای آمریکا) به خوبی قابل رد یابی‌ست. «حیوانات شبانه» قرارست روایت‌گر قصه هنرمند خسته و به بن بست رسیده‌ای باشد که با خواندن رمان همسر سابقش به زخمی ریشه‌دار و ماندگاری که بر دل و جان او زده پی‌ببرد و واقعیتش را بخواهید کارگردان آنقدر همه چیز را به وضوح و صراحت برای شما نمایش می دهد و آنقدر لقمه‌های جویده شده را در دهان تماشاگرش گذاشته که در عمل فیلمی از هر گونه رازآلودگی خالی شده و بیشتر همان ظاهر خوش و آبرنگ تصاویر و حضور موسیقی و بازی خوب ایمی آدامز (بخصوص در سکانس پایانی فیلم) است که تا اندازه در خاطر می‌ماند. از سمتی دیگر هدر رفتن بخش عمده‌ای از ظرفیت‌های فیلم «ورود» نیز و عصبی ‌کننده است وقتی از یک طرف ایده  و بخش‌های عالی مذاکره با بیگانگان (که می توانست یکسره با جاه طلبی و جسارت فیلمساز تمام فیلم را به خودش اختصاص بدهد) با مجموعه‌ای از کلیشه‌ها همچون سفر در زمان و مادر فرزند از دست داده که قرار است احساسات تماشاگر را بخرد، ترکیب می‌شود و از آنها بدتر موضع گیری‌های سیاسی بی دلیل و تحمیلی در این فیلم که با وسط کشیدن پای دو کشور چین و روسیه و تاکید بر دیوانگی این دو کشور در شروع مقابله به مثل با بیگانه‌هاست که به چشم می‌آید. آنچه که شاید بیشتر از ناتوانی انسانها در مذاکره با بیگانگان و مهمتر از آن با خودشان و فروپاشی مناسبات انسانی که در مواجهه با یک فاجعه و وحشت از ناشناخته‌ها صورت می‌گیرد (مساله‌ای که پیش از این به نوعی دیگر در فیلم‌های مربوط به زامبی‌ها دیده می شد) ذهن را به خودش مشغول می‌کند این است که چرا بغیراز قهرمان زن و همکارش باقی شخصیت‌ها و سیاستمداران و تصمیم‌گیرندگان و نظامیان و همه و همه در بی عقلی در طول فیلم با همدیگر مسابقه می‌گذارند و تنها این دو نفر هستند که عقل‌ و فهم‌ و احساس‌شان درست کارمی‌کند.

جشنواره لندن و البته باقی جشنواره‌ها این شانس را برای شما فراهم می‌کنند که با سرخوردگی‌‌های تان تنها نمانید و میزان متنابهی امیدواری را هم به تناوب در لابه‌لای  فیلم‌های پریشان کننده و اعصاب خورد کن تجربه کنید. به همین دلیل می‌شود به راحتی نگاه‌‌های سیاسی «ورورد» و «شلیک آزاد» را فراموش کرد و هوشمندی و درک سیاسی فیلمی مانند «سیرانوادا» (ساخته کریستی پویو از سینمای رومانی) را ستود. «سیرانوادا» همانقدر ساده و بی ادعاست که جاه‌طلب و افراطی. همانقدر می‌تواند درباره یک خانواده باشد و غذایی که خورده نمی شود که نگاهی ابزرود داشته باشد به کشمکش‌ها درون و برون و مناسبات سیاسی این زمانه و روابط پر‌تنش و سرشار از پنهان‌کاری و پرده پوشی ساکنین یک سرزمین با خودشان و همسایه‌ها و غریبه‌ها. پویو که در فیلم قبلی‌اش «آئورا» سه ساعت ما را با یک قاتل تنها گذاشته و زهر ملال  را بدجوری به خورد‌مان داده بود، اینبار شوخ طبعانه تر و رها تر در همان مدت زمان در آپارتمانی کوچک ما را با کلی شخصیت ریز و درشت همراه کند و ابایی ندارد که هرز‌چندگاهی هم یک شخصیت جدید را به این مجموعه اضافه کند که هرکدام با خودشان قصه‌ای جدید به همراه می آورند و با اینحال فیلم لحظه‌ای دچار تشتت و پراکندگی عدم انسجام نمی‌شود و محدودیت فضا و بحث‌های طولانی و بی‌‌انتهای شخصیت‌ها حسی از خمودگی و خفگی را به همراه ندارد.

دوست منتقد و فیلمبرداری از سینمای رومانی که در طول برگزاری دوره‌های گذشته همیشه او را می‌بینم و با همدیگر درباره فیلم‌ها و بعضا سینمای رومانی حرف می زنیم امسال به من گفت که پویو به دلایل گوناگون و مهمتر از همه برخورد غیر منصفانه با او از سوی منتقدان و جشنواره‌ها  دچاربیماری افسردگی شده است و اصلا به همین خاطر به جشنواره امسال بعنوان مهمان جشنواره نیامد.  البته نمی توان به او حق نداد وقتی مثلا فیلمی همچون «مراسم فارغ‌التحصیلی» ساخته فیلمساز هموطنش، کریستین مونگیو، بدون هیچ دستاورد خاصی  (اثری که اساسا بهترش را در خود همین سینما و جاهای دیگر و چه بسا آثار فرهادی دیده‌‌ایم) جایزه بهترین کارگردانی را در جشنواره کن از آن خود می‌کند (جدا از جوایز بهترین فیلمنامه و نخل طلا برای دو فیلم قبلی‌اش) و آثار تجربی‌تر و بدیع‌تری همچون فیلم امسال او و همچنین «مرگ آقای لازارسکو» با وجود تحسین‌های فراوان منتقدان آنچنان که باید شاید حق‌شان ادا نشده است.

به‌هنگام تماشای فیلم تازه برادران داردن، «دختر ناشناخته»، نیز به یاد فیلم «مراسم فارغ‌التحصیلی» افتادم. فیلم مونگیو اگر گزارش وخامت یک جامعه/کشور است که فساد و دروغ و تقلب در خانواده و جامعه و سیستم مدیریتی یک کشور تنیده شده،  اما فیلم برادران داردن به یک هشدار و زنهار می‌ماند و در کنار فیلم قبلی‌شان به پیشنهادی  می‌ماند  برای همه‌گیر شدن «یک وجدان معذب» که نه تنها شخصیت‌های فیلم را تک به تک بلکه تماشاگر اثر را هم به آن دچار می‌کند. دکتر فیلم «دختر ناشناخته» در مسیر برعکس دکتر فیلم «مراسم فارغ‌التحصیلی» که سکانس به سکانس دروغی و تقلبی را رو می‌کند و در پی پنهان‌ کاری‌ست، با پی‌گیری و سماجت همیشگی شخصیت‌های آثار داردن‌ها نما به نما به دنبال کشف حقیقت می‌رود و عملا در انتهای اثر ما درباره بسیاری از شخصیت‌های فیلم و انگیزه‌های شان بیشتر از قهرمان می‌دانیم و شاید دختر ناشناخته خود اوست که نمی دانیم چرا این اندازه تنهاست که از فرط عذاب وجدان خانه‌اش را نیز به محل کارش منتقل کرده است.  فکر می‌کنم برای داردن‌ها سخت نبود که پیچیدگی‌های بیشتری به شخصیت دختر اضافه کنند و مثلا سنگی از جنس اختلال روابط او با نامزدش یا خانواده‌اش را برای نمایش این پیچیدگی سر راه او بیاندازند و خب  آنها پیشتر کرشمه‌های شان را در فیلم‌های قبلی‌شان ریخته‌اند و حال این فیلم‌ها بیشتر پاسخ‌های هستند به دغدغه‌های شریف و قابل ستایش ایشان و دعوت‌هایی صریح و بی واسطه برای ما که لحظه فکر کنیم اگر کمی پرسشگری و آرام ننشستن شخصیت این فیلم و عزت نفس شخصیت فیلم پیشین را در پیش می‌گرفتیم بعید نبود در جهان بهتری به‌سر می بردیم.

از تجربه‌های دلپذیر و ماندگار دیگر این جشنواره باید از فیلم‌های «تونی اردمن» (ساخته مارن آده از سینمای آلمان)، «منچستر در کنار دریا» ( ساخته کنت لونرگان از سینمای آمریکا) و «Quite Passion» ( ساخته ترنس دیویس از سینمای انگلستان) نام ببرم. هر سه فیلم با شیوه‌های خاص خودشان آنچنان شما را به شخصیت‌های‌شان نزدیک می‌کنند، آنچنان دغدغه‌ها و شکست‌ها و بالا  وپایین شدن‌ها قهرمان‌های شان را برایتان با جزئیات و ظرافت از خلال گفتگو و موقعیت‌های گوناگون جا می‌اندازند که پس از پایان هر سه فیلم احساس همدلی و همراهی غریبی با آنها پیدا می‌کنید، هم در تجربه زیسته شده شخصیت‌ها به خوبی شریک شده اید، هم دست‌‌آخر به تعریفی جدید از روابط و مناسبات بین آدم‌ها و اساسا آدمی با همه ضعف‌ها و قوت‌های‌اش می رسید. احساس ژرفی که در پایان این فیلم‌ها و اثری همچون «سیرانوادا» تجربه اش کردم شاید بیش از هر چیزی محصول همان تامل و نمایش با طمانیه شخصیت‌ها بود که خب فقدان‌اش را در بیشتر فیلم‌ها کاملا حس می شد.

«نرودا»، خلاقانه ترین و نوجویانه ترین فیلم جشنواره برای من، توانایی‌های  کارگردان‌اش را بیش‌از پیش به رخ می‌کشید. روایت غیر متعارف پابلو لارن شیلیایی از شاعر مشهور هم وطن‌اش که سویه‌های شاعرانه و سیاسی و کنایه آمیز فراوانی پیدا کرده است و درآن سیالیت غریب و تحسین برانگیزی حس می‌شود،بی شک راه ورود او را به خارج مرزهای‌اش تثبت کرد که این مساله گویا در فیلم بعدی‌اش که باز روایتی نامعمول و بیوگرافیک از زندگی «ژاکلین کندی» در فیلم «جکی» (با بازی ناتالی پورتمن) ،که همه منتظر بودند در جشنواره امسال لندن حاضر باشد و نبودش موجب گله و شکایت فراوان شد، کاملا به تحقق پیوسته است.

«لاک پشت قرمز» انیمیشن  تازه استودیوی جیبلی هم با موسیقی ساده و گوش‌نوازش و احساسات پاکی که درآن جریان دارد و اساسا نگاهی که مقوله «زیستن» و «عشق» و چرخه حیات از تولد تا به مرگ در دل قصه رابینسن کروز گونه اش تنیده تماشای‌اش بی‌اندازه روح‌افزا بود همانطوری که فیلم «پسر جوزف» (ساخته یوجین گرین از سینمای فرانسه) جدای شیوه نمایش منحصر به فردش که بیش از هرچیزی یادآور برسون است در همان لحظاتی که شخصیت ها از روزمرگی جدا می شوند و به در دل موز‌‌ه‌ها راه می روند به اپرا و صدای جادویی یک خواننده گوش می دهند لحظاتی بی اندازه مطبوع و خوشایندی را به همراه داشت. ودست آخر باید به «سفر زمان» ترنس مالیک اشاره کنم که از قرار معلوم شاید فصل پایانی آن رمان تصویری باشد که مالیک در سه فیلم قبلی‌اش فصل‌های دیگرش را به ما نشان داده بود. این بار برعکس فیلم‌های قبلی طبیعت است که به شخصیت اصلی فیلم بدل شده و نود درصد کل تصاویر فیلم را از آن خود کرده است. مالیک همچنان در این فیلم نیز همچنان روی پرده ورای نمایش این طرح‌ها و خطوط و فرم‌های موجود در طبیعت، ورای کارگردانی دایناسور‌ها و مارها و لاک پشت‌ها، ورای گریز زدن به انسان‌هایی که در برابر موجودات دیگر مفلوک می نمایند، به دنبال پاسخی  بیرون پرده می‌گردد. این بار صدای کیت بلنشت است که این مناجات تصویری را همراهی می‌کند و این بار در نجواها خطاب به سوی مادر ست و نه پدر وقتی کارگردان در حقیقت به نوعی مغازله با طبیعت و یافتن و کشف رنگها و بازسازی و نمایش آفرینش دست می زند و در کنارش همچنان در لحظاتی کوتاه آشفتگی و فقر و جنگ را در این روزهای زندگی آدم نشان‌مان می دهد. طبیعت برای مالیک به معبدی تبدیل شده برای مناجات و شاید از طریق همین فیلم‌ها ما را به همراهی با خودش دعوت می‌کند.