اشاره: این نوشته نخستین بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه فرمایید.
یک سال بیشتر بود که فیلم جدید میشل گوندری، «حالت نیلی»، را دانلود کرده بودم. مدتی این دست و آن دست کردم که زیرنویسش بیاید. بعدش هم که بعد از کلی انتظار که دقیقا یکسال طول کشید، آنقدر سرم مشغول دانشگاه شد که گوندری که هیچ، خودم را هم از یاد بردم. پنج شنبه گذشته بعد از چهارماه خانهنشینی و کپکزدگی فرهنگی از خانه زدم بیرون برای هوای تازه. اولش رفتم نمایشگاه «پرترههای ویرجینا ولف» که پرترههای جوانیاش از نیم رخ بدجوری مرا یاد دوستی انداخت که دیگر نیست. کمی بعدترش هم رفتم نمایشگاه «رنگ ساختن» در نشنال گالری با موضوع عنصر رنگ در تابلوهای کلاسیک و مدرن که طبق معمول چیدمان نمایشگاه (که هر اتاق به رنگی اختصاص یافته بود) هم وجدآور بود و هم ممد حیات برای من بیدل و خالی از خویشتن و سرخورده از روزگار. بعد از ظهر هم به سینما گذشت. اولش «سرآشپز» یکی از همان فیلمهای بیآزار ساندنسی که قصه ندارد و یک یک ایده حال کردن با غذا را با داستان کمرمقی در آمیخته و طعنه/ ستایشی هم به روزگار دیجیتالی ما زده و بعدش هم «محافظان/ نگهبانان کهکشان» که با چند تا شخصیت بامزه مثل یک راکون دزد حراف و یک درخت و یک موجود عضلانی بیسواد و قهرمانی که عاشق رقص است از همه فیلمهای کمیکبوکی امسال سر تر بود. و دست آخر روز با تماشای فیلم گوندری در سینما به پایان رسید.
فیلم گوندری همانند فیلمهای قبلیاش اثری بود تلخ و شیرین درباره نرسیدن و بیسرانجامی عشق و عشقورزی. جهانی با ابعاد و وجوه سوررئال که همین وجوه (مثل آدمهایی که بدنشان کش میاید به هنگام رقص یا پاتیناژ یا مسابقه ماشینسواری در کلیسا که برنده عروسی میکند و…) شاید تا اندازهای از لحن تلخش میکاهد. گوندری از همان فیلم اولش یکی از فیلمسازان محبوب من بوده است. اگر «علم خواب» تا اندازهای زیر سایه دنیای چارلی کافمن قرار داشت اما فیلم های بعدی او مثل «مهربان باش، بپیچان/ مهربانه فیلم را عقب بزن» (که یک ادای دین خلاقانه به سینما و سینمادوستی بود) و دیگری فیلم قدر ندیده «ما و من» (با یک اجرای دشوار که با نزدیک به ۱۵ شخصیت در یک اتوبوس اتفاق میافتاد) نشان میداد که در برخورد با سینما جهان ونگاه ویژه و یگانهای دارد (اصلا برای همین بود که خیلی ها افسوس خوردند که فیلم ملال آور و پرگوی پیشین استیون دالدری،«فوقالعاده بلند و بیش از حد نزدیک»، انگاری تنها در جهان گوندری معنا پیدا میکرد و دالدری بربادش داده بود!).
وقتی که از سینما بیرون آمدم طعمی از فیلم با من مانده بود و دوست داشتم درباره فیلم با کسی حرف بزنم و درحقیقت دردل کنم (حسی که تجربه مجددش بعد از مدتها خوشایند بود). دیشب هوس کردم دوباره پایان فیلم را ببینم. اما نمایش دوباره فیلم در خانه همان و شروع یک عصبانیت عجیب همان. اول از همه کیفیت رنگ فیلم زمین تا آسمان با نسخه به نمایش در آمده در سینما فرق داشت. در نسخه دانلودی رنگها به مراتب روشنتر و چشمنوازتر بودند و کانترستها کاملا به چشم میآمد. اما اتفاق بعدی این که احساس کردم برخی از صحنهها اصلا برایم آشنا نیست. یعنی چه؟ من در سینما خوابم برده بود؟ فیلم را عقب زدم دیدم حتی این ماجرا در تیتراژ هم عیان است. اعصابم به هم ریخت. کم کم متوجه شدم ابتدا و انتهای خیلی از سکانسها کوتاه شده حتی به نظر میآمد در جاهایی در تدوین دستکاری شدهاست. بخشهای خشن فیلم کاملا از فیلم خارج شده و حتی انگاری سرنوشت یکی از شخصیتها به طرز غریبی تغییر کرده بود. در ایامدیبی جستجو کردم و این نتیجه را دیدم:
نسخه اصلی: دو ساعت و یازده دقیقه
نسخه پخش آمریکا: یک ساعت و نیم
حالا شاید کمی بهم ریختگی فیلم سرعت رخ دادن اتفاقها در نسخه سینما بیشتر از آنکه بر آمده از کارگردان باشد به تصمیم پخش کنندهها بر میگشت. دیشب بیاندازه عصبانی شدم و حسرت خوردم که چرا در برخورد اولیه امکان تجربهای ناب تر و عمیقتر از من دریغ شده بود.
پینوشت: دوستان هر طور شده نسخه اصلی را گیر بیاورید و تجربهتان را با من به اشتراک بگذارید.